آرامش یعنی ایستادن با تو در جاده ی منتهی به دشت های سرسبز بهاری،
نگریستن به غروب دل انگیز خورشید
و یک موسیقی دل نشین
و نوازش دلبرانه ی تو که آرام بر گونه هایم بوسه میزنی …
گفتارت فرش ایرانیست
و چشمانت گنجشککان دمشقی
که میپرند از دیواری به دیواری
و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آبهای دستانت
و خستگی در میکند در سایهی دیوارها…
و من دوستت دارم …..
اثبات دوست داشتن فقط حرف های عاشقانه نمی خواهد!
یک دل ساده می خواهد و یک دنیا مهربانی!
وقتی ثانیه های عمرت را خرج نگاه مهربانش کردی،
خرج خنداندن و شاد کردن دلش…
آنوقت عاشقانه ها می شود شانه هایت!
همان جایی که حاضراست جان دهد، وقتی که سر می گذارد…
دوستت دارم
هدیه ای است
که هر قلبی
فهم گرفتنش را ندارد.
قیمتی دارد
که کسی توان پرداختنش را ندارد.
جمله ی کوتاهی است
اما
هر کسی
لیاقت شنیدنش را ندارد …!!!
آرام تر بگذر
ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
. بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید
حالا می خواهی نگویی … خب ، نگو! اما من خودم فهمیده ام … باید یک ربطی باشد، بین تو و همه این دنیا! وگرنه چطور می شود که وقتی ندارمت ، یکهو همهء تنهایی های این دنیا با هم جمع می شوند در یک دل کوچک و آنجا با هم هیئت راه می اندازند! فقط نمی فهمم دل به این کوچکی چطور جا دارد برای تنهایی به آن گُندگی؟!
قاصدک!هان چه خبر آوردی؟از کجا وز که خبر آوردی؟خوشخبر باشی اما…
اما…گردِ بام و در ِ من بیثمر میگردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یارینه ز دیار و دیاری
باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصدِ تجربههای همه تلخ با دلم میگوید که دروغی تو دروغ که فریبی تو فریب
قاصدک!
هان، ولی… آخر.. ای وای… راستی آیا رفتی با باد با توام آی کجا رفتی آی!
دلم تنگ است برای کسی که نمیداند…
نمیداند که بی او به دشت جنون می رود دلم…
می دانم که اگر نزدیکش شوم دور میشود…
پس بگذار که نداند بی او تنهایم…
دور می مانم که نزدیک بماند.
قلب من،چشم تو
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند،
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که آیا دوستم داری؟
قلب من وچشم تو می گوید به من آری
فریدون مشیری
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
آنکه میگوید دوستت میدارم
خنیاگرِ غمگینیست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
□
آنکه میگوید دوستت میدارم
دلِ اندُهگینِ شبیست
که مهتابش را میجوید.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستارهی گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
احمد شاملو
به تو دست میسایم و جهان را درمییابم،
به تو میاندیشم
و زمان را لمس میکنم
معلق و بیانتها
عُریان.
میوزم، میبارم، میتابم.
آسمانم
ستارگان و زمین،
و گندمِ عطرآگینی که دانه میبندد
رقصان
در جانِ سبزِ خویش.
از تو عبور میکنم
چنان که تُندری از شب.
میدرخشم
و فرومیریزم.
احمد شاملو
آرامش یعنی ایستادن با تو در جاده ی منتهی به دشت های سرسبز بهاری،
نگریستن به غروب دل انگیز خورشید
و یک موسیقی دل نشین
و نوازش دلبرانه ی تو که آرام بر گونه هایم بوسه میزنی …
“و من آرام در گوشت زمزمه می کنم
دوستت دارم”
درود کافه جان
آفرین بر حسن انتخابتون این پست عالی است
درود
ما هم ممنونین بابت کامنت های بی نظیر شما
درود
خواهش می کنم، شرمنده می فرمایید
من هم از تک تک شاعران عزیز برای سروده های قشنگشون تشکر می کنم
پایدار باشید
گفتارت فرش ایرانیست
و چشمانت گنجشککان دمشقی
که میپرند از دیواری به دیواری
و دلم در سفر است چون کبوتری بر فراز آبهای دستانت
و خستگی در میکند در سایهی دیوارها…
و من دوستت دارم …..
“تزار قبانی”
اثبات دوست داشتن فقط حرف های عاشقانه نمی خواهد!
یک دل ساده می خواهد و یک دنیا مهربانی!
وقتی ثانیه های عمرت را خرج نگاه مهربانش کردی،
خرج خنداندن و شاد کردن دلش…
آنوقت عاشقانه ها می شود شانه هایت!
همان جایی که حاضراست جان دهد، وقتی که سر می گذارد…
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﮐﻪ ﺑﺸﻨﻮﯼ
آهنگ ﺍﺷﺘﯿﺎﻕ ﺩﻟﯽ ﺩﺭﺩﻣﻨﺪ ﺭﺍ
ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﺍﺯﯾﻦ ﻧﭙﺴﻨﺪﯼ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﻋﺸﻖ
آزﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﺭﻣﯿﺪﻩ ﺳﺮ ﺩﺭ ﮐﻤﻨﺪ ﺭﺍ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺳﯿﻨﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖ
ﺍﻧﺪﻭﻩ ﭼﯿﺴﺖ ﻋﺸﻖ ﮐﺪﺍﻣﺴﺖ ﻏﻢ ﮐﺠﺎﺳﺖ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﻤﺖ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻍ ﺧﺴﺘﻪ ﺟﺎﻥ
ﻋﻤﺮﯼ ﺍﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺯ آﺷﯿﺎﻥ ﺟﺪﺍﺳﺖ
ﺩﻟﺘﻨﮕﻢ آن ﭼﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺑﺒﯿﻨﻤﺖ ﺑﻪ ﮐﺎﻡ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮐﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻨﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻣﻨﺖ
ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻪ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺑﻤﺎﻧﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ
ﺍﯼ ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻓﺎ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺎ ﻣﻨﺖ
ﺗﻮ آﺳﻤﺎﻥ آﺑﯽآﺭﺍﻡ ﻭ ﺭﻭﺷﻨﯽ
ﻣﻦ ﭼﻮﻥ ﮐﺒﻮﺗﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺮﻡ ﺩﺭ ﻫﻮﺍﯼ ﺗﻮ
ﯾﮏ ﺷﺐ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﺮﺍ ﺩﺍﻧﻪ ﭼﯿﻦ ﮐﻨﻢ
ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﺷﺮﻡ ﺧﻮﯾﺶ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺗﻮ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﺒﻮﺳﻤﺖ ﺍﯼ ﻧﻮﺷﺨﻨﺪ ﺻﺒﺢ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﺎ ﺑﻨﻮﺷﻤﺖ ﺍﯼ ﭼﺸﻤﻪ ﺷﺮﺍﺏ
ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎﯼ ﺗﻮﺍﻡ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﻨﺪ
ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ آﺭﺯﻭﯼ ﻣﻨﯽ ﮔﺮﻡ ﺗﺮ ﺑﺘﺎﺏ
“شاعر: فریدون مشیری”
دوستت دارم
هدیه ای است
که هر قلبی
فهم گرفتنش را ندارد.
قیمتی دارد
که کسی توان پرداختنش را ندارد.
جمله ی کوتاهی است
اما
هر کسی
لیاقت شنیدنش را ندارد …!!!
“دوستت دارم تویی که لایق دوست داشتنی”
به خداگفتم چرابقیه انقدربی معرفتن؟ گفت:توبامعرفتی؟ گفت:حالاکه ازهمه خسته شدی یادمن افتادی؟ گفت:چون منوفراموش کردی ازبقیه شاکی وخسته ای؟ گفت قلبی که من توش باشم فقط پیشه خودم میشکنه نه بنده هام.
کنون خطا می کنم وخطایم بس سنگین است
گاه آتش جهنم بهتر از این همه تردیست
کدام عشق کدام گناه صلاح من درچیست
فقط میدانم دلم بدجور محتاج تسکین است
من ازدیوان عشق یک نکته را آموختم
که شرط عشق نه عقل بلکه تسلیم است
کسی که عشق گزیدعاقبتش همین می گردد
چشم ببندد بر هر چه صلاح و تدبیرست
من نیامده ام هی موعظه کنم دل خودرا
مگرعقل همیشه ازاشتباه معصومست
بیا میلادهم باشیم دگرباره دراین ایام چند
که زندگی بدون عشق از ابتدا معدومست
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
این پندت حافظ همیشه بر قلب من مکتوب است
نه آنقدر مجنونم
که دیوانگی کنم ،
نه آنقدر عاقلم
که مجنون نباشم .
من شاعری که ذره ذره به دنیا می آید
و تکه تکه می میرد .
ای کاش جنونی بیاید
اندیشه ام را شخم بزند
و آنقدر در چشم هایم برقصد
که همه چیز را
لیلا ببینم
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
“شاعر: مهدی فرجی”
حال من خوب است اما با تو بهتر می شوم
آخ … تا می بینمت یک جور دیگر می شوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل می کند
یاسم و باران که می بارد معطر می شوم
در لباس آبی از من بیشتر دل می بری
آسمان وقتی که می پوشی کبوتر می شوم
آنقدر ها مرد هستم تا بمانم پای تو
می توانم مایه ی گهگاه دلگرمی شوم
میل – میل توست اما بی تو باور کن که من
در هجوم باد های سرد پرپر می شوم
“شاعر: مهدی فرجی”
راستی…
دوستی چقدر می ارزد؟
قدر یک کوه طلا؟
یا که سنگی سر راه؟
چه تفاوت دارد
کاش هر قدر که هست
از ته دل باشد…
وقتی یه آدم میگه هیچ کس منو دوست نداره
منظورش از هیچ کس یک نفر بیشتر نیست…
همون یه نفری که برای اون همه کسه.
آرام تر بگذر
ای مسافر
ای جداناشدنی
گامت را آرامتر بردار
از برم آرامتر بگذر
تا به کام دل ببینمت
بگذار از اشک سرخ
گذرگاهت را چراغان کنم
آه که نمی دانی
سفرت روح مرا به دو نیم می کند
و شگفتا که زیستن با نیمی از روح تن را می فرساید
. بگذار بدرقه کنم
واپسین لبخندت را
آخرین نگاه فریبنده ات را
مسافر من
آنگاه که می روی
کمی هم واپس نگر باش
با من سخنی بگو
مگذار یکباره از پا درافتم
فرق صاعقه وار را
بر نمی تابم
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی
آری باران اشک بی طاقتم را که می نگری
من چه کنم
تو پرواز میکنی و من پایم به زمین بسته است
ای پرنده
دست خدا به همراهت
اما نمی دانی
که بی تو به جای خون
اشک در رگهایم جاریست
از خود تهی شده ام
نمی دانم تا بازگردی
مرا خواهی دید
به تو ختم می شود…
حالا می خواهی نگویی … خب ، نگو! اما من خودم فهمیده ام … باید یک ربطی باشد، بین تو و همه این دنیا! وگرنه چطور می شود که وقتی ندارمت ، یکهو همهء تنهایی های این دنیا با هم جمع می شوند در یک دل کوچک و آنجا با هم هیئت راه می اندازند! فقط نمی فهمم دل به این کوچکی چطور جا دارد برای تنهایی به آن گُندگی؟!
قاصدک!هان چه خبر آوردی؟از کجا وز که خبر آوردی؟خوشخبر باشی اما…
اما…گردِ بام و در ِ من بیثمر میگردی انتظار خبری نیست مرا نه ز یارینه ز دیار و دیاری
باری برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک!
در دل من همه کورند و کرند دست بردار از این در وطن خویش غریب قاصدِ تجربههای همه تلخ با دلم میگوید که دروغی تو دروغ که فریبی تو فریب
قاصدک!
هان، ولی… آخر.. ای وای… راستی آیا رفتی با باد با توام آی کجا رفتی آی!
راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟ مانده خاکستر گرمی جایی؟ در اجاقی…
– طمع شعله نمیبندم- خردک شرری هست هنوز؟قاصدک!ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند…
من در میان مردمی هستم
که باورشان نمی شود تنهایم
می گویند خوش به حالت که خوشحالی
نمی دانند دلیل شاد بودنم باج به آنهاست
برای دوست داشتن من…
دلم تنگ است برای کسی که نمیداند…
نمیداند که بی او به دشت جنون می رود دلم…
می دانم که اگر نزدیکش شوم دور میشود…
پس بگذار که نداند بی او تنهایم…
دور می مانم که نزدیک بماند.
قلب من،چشم تو
من آنچه را احساس باید کرد
یا از نگاه دوست باید خواند،
هرگز نمی پرسم
هرگز نمی پرسم که آیا دوستم داری؟
قلب من وچشم تو می گوید به من آری
فریدون مشیری