دل من در سبدي عشق به نيل تو سپرد - کافه تنهایی

کافه تنهایی

دل من در سبدي عشق به نيل تو سپرد

عاشقانه

به خدا عشق به رسوا شدنش مي ارزد
و به مجنون و به ليلا شدنش مي ارزد

دفتر قلب مرا وا كن و نامي بنويس
سند عشق به امضا شدنش مي ارزد

گرچه من تجربه اي از نرسيدنهايم
كوشش رود به دريا شدنش مي ارزد

كيستم ؟ … باز همان آتش سردي كه هنوز
حتم دارد كه به احيا شدنش مي ارزد

با دو دست تو فرو ريختنِ دم به دمم
به همان لحظه ي بر پا شدنش مي ارزد

دل من در سبدي ـ عشق ـ به نيل تو سپرد
نگهش دار، به موسي شدنش مي ارزد

سالها گرچه كه در پيله بماند غزلم
صبر اين كرم به زيبا شدنش مي ارزد

“عليا صغر داوري”

بازدید : 3399
برچسب ها : ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • Mehraban :

    دست عشق از دامن دل دور باد!
    می‌توان آیا به دل دستور داد؟

    می‌توان آیا به دریا حكم كرد
    كه دلت را یادی از ساحل مباد؟

    موج را آیا توان فرمود: ایست!
    باد را فرمود: باید ایستاد؟

    آنكه دستور زبان عشق را
    بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

    خوب می‌دانست تیغ تیز را
    در كف مستی نمی‌بایست داد

    “شاعر: قیصر امین پور”

  • Mehraban :

    ز دستم بر نمی‌خیزد که یک دم بی تو بنشینم
    بجز رویت نمی‌خواهم که روی هیچ کس بینم

    من اول روز دانستم که با شیرین درافتادم
    که چون فرهاد باید شست دست از جان شیرینم

    تو را من دوست می‌دارم خلاف هر که در عالم
    اگر طعنه است در عقلم اگر رخنه است در دینم

    و گر شمشیر برگیری سپر پیشت بیندازم
    که بی شمشیر خود کشتی به ساعدهای سیمینم

    برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
    که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم

    ز اول هستی آوردم قفای نیستی خوردم
    کنون امید بخشایش همی‌دارم که مسکینم

    دلی چون شمع می‌باید که بر جانم ببخشاید
    که جز وی کس نمی‌بینم که می‌سوزد به بالینم

    تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌آید
    روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم؟

    رقیب انگشت می‌خاید که سعدی چشم بر هم نه
    مترس ای باغبان از گل که می‌بینم نمی‌چینم

  • Mehraban :

    درود کافه عزیز :flr

    خیلی این شعر زیباست مخصوصا تصویر ساده و گویا و زیبا :flr

    ممنون :flr

  • Mehraban :

    از غم خبری نبود اگر عشق نبود
    دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

    بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
    این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

    از آینه‌ها غبار خاموشی را
    عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

    در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
    از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

    بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
    دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

    از دست تو در این همه سرگردانی
    تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

    “شاعر: قیصر امین پور”

  • Mehraban :

    من از عهد آدم تو را دوست دارم
    از آغاز عالم تو را دوست دارم
    چه شبها من و آسمان تا دم صبح
    سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
    نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی!
    من ای حس مبهم تو را دوست دارم
    سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
    به اندازه ی غم تو را دوست دارم
    بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
    بگوییم با هم: تو را دوست دارم
    جهان یك دهان شد هم آواز با ما:
    تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

    “شاعر: قیصر امین پور”

  • sara :

    دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
    زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت
    چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
    شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت
    جز خودم هیچ کسی در غم تنهایی من
    مثل فواره سر گریه به دامان نگرفت
    دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
    قصه‌ء عاشقی ما سر و سامان نگرفت
    هر چه در تجربهء عشق سرم خورد به سنگ
    هیچ کس راه بر این رود خروشان نگرفت
    مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
    قصه ای با تو شد آغاز که پایان نگرفت
    فاضل نظری

  • sara :

    سلوم :)
    میخواستم بگم که این پست با این شعر زیبا به دلم خیلی نشست شعرش خیلی قشنگ بود
    با تشکر :)

  • milad :

    سلام
    من خیلی خوشم اومد
    مطالب و پستها خیلی خوبه یه جورایی زبان دل منه
    خیل خیلی ممنون ک حال آدمو خوب میکنی با این پست ها
    دوستون دارم زیاد :flr :)

  • erfan :

    ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺳﺖ
    ﭼﺸﻢ ﺗﻮ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺍﺯ ﺷﮏ ﺑﻪ ﯾﻘﯿﻦ ﺍﺳﺖ
    ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻩ ﺷﺐ ﻫﺎﯼ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺷﻌﺮﻡ
    ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺩﻭﻟﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﻧﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ
    ﺍﯼ ﻣﻌﻨﯽ ﻫﺮ ﻭﺍﮊﻩ ﯼ ﻣﺒﻬﻢ، ﭼﻪ ﻧﯿﺎﺯﯼ
    ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻟﻐﺘﻨﺎﻣﻪ ، ﺑﻪ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﻣﻌﯿﻦ ﺍﺳﺖ
    ﮔﻬﮕﺎﻩ ﺍﮔﺮ ﺍﺧﻢ ﺗﻮ ﭼﻮﻥ ﺗﻠﺨﯽ ﺯﯾﺘﻮﻥ
    ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻮ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺗﯿﻦ ﺍﺳﺖ
    ﺩﯾﻮﺍﻧﮕﯽ ﺍﻡ ﮔﻞ ﺑﮑﻨﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ
    ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻝ ﺑﯽ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﯿﻦ ﺍﺳﺖ
    ﺁﺗﺶ ﺑﺰﻥ ﺍﯼ ﻋﺸﻖ ! ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﻡ ﺭﺍ
    ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ ﻭ ﺩﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﯼ ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ
    .
    ﻣﻦ ﻋﮑﺲ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ
    ﭼﻮﻥ ﺑﺮﮐﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﺎﻃﺮﻩ ﯼ ﻣﺎﻩ ﻋﺠﯿﻦ ﺍﺳﺖ
    :flr
    ﺁﺭﯼ ، ﻧﺮﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ، ﺣﯿﻒ… ﻭﻟﯽ ﻧﻪ »
    ﺗﺎ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﺎ ﻫﺴﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ
    :flr :flr :cry:

  • فرشته :

    برای دوست داشتنت
    محتاج دیدنت نیستم…
    اگر چه نگاهت آرامم میکند
    محتاج سخن گفتن با تو نیستم…
    اگر چه صدایت دلم را می لرزاند
    محتاج شانه به شانه ات بودن نیستم…
    اگر چه برای تکیه کردن،
    شانه ات محکم ترین و قابل اطمینان ترین است!
    دوست دارم بدانی،
    حتی اگر کنارم نباشی…
    باز هم ، نگاهت میکنم…
    صدایت را می شنوم و به تو تکیه می کنم
    همیشه با منی،
    و همیشه با تو هستم،
    هر جا که باشی.

  • فرشته :

    دلم برای یک نفر تنگ است…

    نه میدانم نامش چیست…

    و نه میدانم چه می کند…

    حتی خبری از رنگ چشم هایش هم ندارم…

    رنگ موهایش را نمی دانم…

    لبخندش را هم…

    فقط میدانم که باید باشد و نیست

  • Alireza :

    دور از تو

    و

    آن چشمان عاشق

    تنها

    یک احساس

    از سر انتظار

    انتظار رویش لبخند

    بر لبان تب دارت

    یاری ام میکند

    و چه زیباست

    لبخند

    آنگاه که

    بر لب تو مینشیند

    من عاشقم
    میدانی
    به هزار دلیل ناگفته
    و
    به یک بغض در گلو شکسته
    دوستت دارم
    تا همیشه تکرار
    تا که جان دارم
    تا هستم
    دوستت دارم
    عاشقانه دوستت دارم
    ” تقدیم به همه دوستان کافه تنهاییم”
    ( بچه ها از همتون ممنونم از تک تکتون که به یادم بودید و لحظه سختیم تنهام نگذاشتین ، خبر خوب اینکه آزمایش ها جوابشون منفی شد و هیچ مشکلی نیست خدا رو شکر )

    • گلبهار :

      سلام کربلایی خیلی خوشحالیم که میخندین وشادین خدارو صد هرار مرتبه شکر

    • کافه تنهایی :

      خدا رو شکر :flr

    • erfan :

      وااای خداروشکر…
      من که دیگه تحمل سرطان مرطانو نداشتم…
      اینجاهم که بقول معروف مکان آرامش ماست،دوست نداشتم حرفی از سرطان و اینجور چیزا بشنوم…به اندازه کافی تو بیمارستان دیدم که دیگه بسمه…
      خداروشکر واقعا :flr

    • ارام :

      سلام کربلایی.خیلی خیلی خیلی خوشحالمون کردی.
      خدارو شکر :flr :flr :flr :flr :flr :flr

    • sara :

      سلام آقا علیرضا خدارو شکر خیلی خوشحال شدیم خیلیییییی

  • Dead Heart :

    به من نگاه کن…
    آیا این من نیستم که در میان کلمات زندانی شده ام…
    و چنگال واژه ها استخوانی شده اند در گلویم…
    میان رفتن و ماندن ، مانده ام…
    دور تا دورم منطق حلقه زده…
    یکی خوبی را تعریف میکند…
    دیگری بدی را…
    و تراوشات ذهن من که همه را نهی میکند…
    حتی خودم را…
    خسته ام…
    خسته…
    ای کاش اسم مرد را به اجبار یدک نمی کشیدم…
    که من از هر زنی بیشتر نیازمند نوازشم…
    قایق چوبی آرزوهایم شکسته…
    حتی دریا هم مرا به آغوش نمیکشد و غرقم نمیکند…

  • sara :

    زیبای من! آیینه ی تنها     شدنم باش   
     انگیزه ی وابسته به دنیا شدنم باش 
    بامن نه به اندازه ی یک لحظه صمیمی
    اندازه ی در عشق تو رسوا شدنم باش 
    لبخندبزن اخم مرا باز کن آنگاه
    سرگرم تماشای شکوفا شدنم باش
     چون اشک بر این دامن خشکیده فروبار
    ره توشه ی از دره به دریا شدنم باش 
    حالا که قرار است به گرداب بیفتم
    دریای من! آغوش پذیرا شدنم باش 
    یک لحظه به شولای مسلمانیم آویز
    یک عمر ولی شاهد ترسا شدنم باش 
    مگذار که چون پنجره ای بسته بمانم
    ای عشق!بیا معجزه ی وا شدنم باش  
    محمد سلمانی

  • Alireza :

    کوچه گردی های مرا تاب بیاور،

    که من همان آوارترین شبگرد همین نزدیکی ام

    همان کوی در به در دشت آهوانه نگاهت.

    همان عابر تنهای شب زده ی بارانی که

    با تو هر صبح سپیده می نوشد.

    کوچه گردیهای مرا تاب بیاور که من همانم از تبار دل تو

    همانند همسایه دیوار به دیوار عطر نرگسهای نگاهت.

    همان شاعر تنهای بارانی

    لحظه های بی تاب تو.

    هنوز دو کوچه تا صبح نگاه تو باقی است.

    هنوز یک قدم باقی است تا سرخی گل های همیشه بهار.

    شبگردهایم را تاب بیاور مگر من نه اینکه آواره ترینم بی تو.

    تاب بیاور که بی تابی ام با تو حدیثی نا گفتنی است

  • Alireza :

    ممنون دوستای خوبم هیچ وقت این مهربونی و همدردیتون رو فراموش نمیکنم

  • Alireza :

    من فقط در کوچه ای بن بست

    در روزی بارانی

    بدون چتر تو را ملاقات خواهم کرد

    بدون چتر در زير باران

    تا تو اشک هايم را نبينی

    در کوچه ای بن بست

    که گريزی از اين همه بی تابی عاشقانه مرا نداشته باشی

  • Alireza :

    دلگیر که می شوی دوست دارم تمام جاده ها چالوس من باشند !
    مسیرت را به گردنم بیندازند …
    تا بی آنکه از کوله ات، قدم به قدم برایم نشانی بیفتد
    ادامه ات دهم
    من، رد پایت را از سر راه نیاورده ام !
    که با پاشنه هر سیندرلایی پایکوبی کنم
    من تو را با تمام بی کسی ام کشف کرده ام
    وقتی که چشم هایت
    نگهبان _ رشوه نگیر و خواب آلود ناشناخته هایت بود
    تو را دزدیدم از تقدیر
    و پیش خدا انکار کردم داشتنت را
    تا به بهانه ی عدالت
    خنده هایت را به مساوات تقسیم نکند …

  • فرشته :

    آدم هـــــ♥ـــایی هســ♥ــــتند…

    در زندگـــــ♥ــــیتان نمیگویم خوبـــــ♥ــــند یا بد..

    چـــ♥ــــگالی وجودشــ♥ــــــان بالاستـــ؛

    افــــ♥ـــــکار

    حـــ♥ــــــرف زدن

    رفـــــ♥ـــــتار

    محـــــ♥ــــبت داشتنشان

    و هر جـــ♥ـــــزیی از وجـ♥ــــــودشان امضــ♥ـــــادار استــــــ..

    یــــ♥ـــــادتـــــ نمیرود

    “بو♥دن هایشان” را …

    بس که حضـ♥ـــــــــورشان پر رنگ استـــــــ

    و بسیار خواســـ♥ــــــتنی …

    رد پـــــ♥ــــا حــ♥ــــــک میکنند اینها

    روی دل و جــــ♥ـــانتــــــــ…

    بس که بــــ♥ـــلدند “باشند”..

    این آدمـــ♥ــــها را

    باید قــ♥ـــــدر بدانی

    و گرنه دنــــ♥ـــــیا پراستــــ

    از آن دیـــــ♥ـــــگرهای

    بی امضـــ♥ـــــایی که

    شیــــ♥ــب منحنی حضـــ♥ـــــورشان

    همـــ♥ـــــیشه ثابـــــ♥ــــتــــــ استـــــ …

  • فرشته :

    سهم من که نیستی…
    سهم قصه های من بمان… سهم فکر من… عاشقانه های من…
    سهم خواب دستهای من بمان
    از کنار من که رفته ای…از خیال من نرو…
    سهم من که نیستی سهم من نمی شوی…
    سهم دفترم… سهم واژه های من… سهم سطرهای خسته ام بمان.

  • فرشته :

    می بندم چشمانم را تا شاهد خرد شدن احساسم نباشم
    می گیرم گوش هایم را تا صدای شکستنش را نشنوم
    اما افسوس صدایش تمام قلبم را به لرزه در آورده است
    قلبم تکه تکه شده است…
    شکستن قلب درد دارد درد…

  • Alireza :

    آغوش هیچ خیالی

    بوی آشنای بازوانت را

    نداشت

    و نجوای هیچ بارانی

    همصدای لبهای تو نبود

    اینک تو را …

    بی خیال و بی باران

    کجای این شب حسرت

    جستجو کنم ؟!

  • گلبهار :

    امروز ، چرکنویس ِ یکی از نامه های قدیمی را
    پیدا کردم!
    کاغذش هنوز،
    از آواز ِ آن همه واژه بی دریغ
    سنگین بود!
    از باران ِ آن همه دریا!
    از اشتیاق ِ آن همه اشک
    چقدر ساده برایت ترانه می خواندم!
    چقدر لبهای تو
    در رعایت ِ تبسم بی ریا بودند!
    چقدر جوانه رؤیا
    در باغچه ی بیداریمان سبز می شد!
    هنوز هم سرحال که باشم،
    کسی را پیدا می کنم
    و از آن روزهای بی برگشت برایش می گویم!
    نمی دانی مرور دیدارهای پشتِ سر چه کیفی دارد!
    به خاطر آوردن ِ خوابهای هر دم ِ رؤیا…
    همیشه قدمهای تو را
    تا حوالی همان شمشادهای سبز ِ سر ِ کوچه می شمردم،
    بعد بر می گشتم
    و به یاد ترانه ی تازه این می افتادم!
    حالا، بعضی از آن ترانه ها،
    دیگر همسن و سال ِ با توبودنند!
    می بینی؟ عزیز!
    برگِ تانخورده ِ آن چرکنویس قدیمی,
    دوباره از شکستن ِ شیشه ی بغض ِ من تر شد!
    می بینی…

    دوستت دارم

    تا بی نهایت….

  • گلبهار :

    بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
    داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود
    بی تو برای شاعری واژه خبر نمی شود
    بغض دوباره دیدن ات هست و بدر نمی شود
    فکر رسیدن به تو ، فکر رسیدن به من
    از تو به خود رسیده ام اینکه سفر نمی شود
    بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
    داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود
    دلم اگر به دست تو به نیزه ای نشان شود
    برای زخم نیزه ات سینه سپر نمی شود
    صبوری و تحمل ات همیشه پشت شیشه ها
    پنجره جز به بغض تو ابری و تر نمی شود
    بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
    داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود
    صبور خوب خانگی ، شریک ضجه های من
    خنده خسته بودنم زنگ خطر نمی شود
    حادثه یکی شدن حادثه ای ساده نبود
    مرد تو جز تو از کسی ، زیر و زبر نمی شود
    به فکر سر سپردنم به اعتماد شانه ات
    گریه بخشایش من که بی ثمر نمی شود
    همیشگی ترین من ، لاله نازنین من
    بیا که جز به رنگ تو ، دگر سحر نمی شود
    بی همگان به سر شود ، بی تو به سر نمی شود
    داغ تو دارد این دلم ، جای دگر نمی شود

  • گلبهار :

    سلام دوستان عزیز ومدیران گرامی امیدوارم خوب وخوش باشید از پست ها وکامنتای زیباتون بسیار ممنونم واقعا بی نظیر بود منم اگه بچه م بذاره حتما بهتون سر میزنم واقعا نمیتونم خیلی گرفتارم و دلم خیلی براتون تنگ شده ..اگه اینجا کنکوری داریم براش ارزوی موفقیت میکنم :flr

  • گلبهار :

    اگر کف دستهایت را کنار هم بگذاری, می دانی چه زیبا می شود؟
    می دانی نیم کاسه ای می شود برای جرعه ای آب؟ می دانی در آن جرعهُ آب می شود دوباره تابش آفتاب و نقش مهتاب را دید؟
    می دانی گودی دستانت جایی می شود برای پناه گرفتن دستهای تنهای من؟ می دانی تنهایی دستهای من گم می شود در خالی دستان تو؟
    اگر کف دستهایت را کنار هم بگذاری, می دانی چه پرشکوه می شود؟
    می دانی بستر آرامش می شود برای سر خسته و دردمند من؟
    می دانی مخمل نوازش می شود پر از خنکای مهر روی صورت خیس از اشک های گرم من ؟

    اگر کف دستهایت را کنار هم بگذاری, خود زندگی لب پر می زند از سر انگشتانت.
    چه می شود اگر کف دستهایت را کنار هم بگذاری….

  • Dead Heart :

    خـــــدایاااااااا…
    میــشود من بغض کنــــم…
    تــو بگویی:…
    مگر خدایت نباشد که تو اینگونه بغض کنی؟…
    میشود من بگویم خدایا…
    تو بگویی:…
    “جانِ دلم”؟…
    خدا جان…
    میشود بیایی؟…
    همین حالا…
    تمنا میکنم…
    ***

    ***اللهم عجل لولیک الفرج***…

  • Alireza :

    در ۱۵ سالگی آموختم که مادران از همه بهتر می دانند، و گاهی اوقات پدران هم.
    در ۲۰ سالگی یاد گرفتم که کارِ خلاف فایده ای ندارد، حتّی اگر با مهارت انجام شود.
    در ۲۵ سالگی دانستم که یک نوزاد، مادر را از داشتنِ یک روزِ هشت ساعته و پدر را از داشتنِ یک شبِ هشت ساعته، محروم می کند.
    در ۳۰ سالگی پی بردم که قدرت، جاذبه ی مرد است و جاذبه، قدرتِ زن.
    در ۳۵ سالگی متوجه شدم که آینده چیزی نیست که انسان به ارث ببرد؛ بلکه چیزی است که خود می سازد.
    در ۴۰ سالگی آموختم که رمزِ خوشبخت زیستن، در آن نیست که کاری را که دوست داریم انجام دهیم؛ بلکه در این است که کاری را که انجام می دهیم دوست داشته باشیم.
    در ۴۵ سالگی یاد گرفتم که ۱۰ درصد از زندگی، چیزهایی است که برای انسان اتفاق می افتد و ۹۰ درصد آن است که چگونه نسبت به آن واکنش نشان می دهند.
    در ۵۰ سالگی پی بردم که کتاب بهترین دوستِ انسان و پیرویِ کورکورانه بدترین دشمنِ وی است.
    در ۵۵ سالگی پی بردم که تصمیماتِ کوچک را باید با مغز گرفت و تصمیماتِ بزرگ را با قلب.
    در ۶۰ سالگی متوجه شدم که بدونِ عشق می توان ایثار کرد، امّا بدونِ ایثار هرگز نمی توان عشق ورزید.
    در ۶۵ سالگی آموختم که انسان برای لذّت بردن از عمری دراز، باید بعد از خوردن آنچه لازم است، آنچه را نیز که میل دارد بخورد.
    در ۷۰ سالگی یاد گرفتم که زندگی مساله ی در اختیار داشتنِ کارتهای خوب نیست؛ بلکه خوب بازی کردن با کارتهای بد است.
    در ۷۵ سالگی دانستم که انسان تا وقتی فکر می کند نارس است، به رشد و کمالِ خود ادامه می دهد و به محضِ آنکه گمان کرد رسیده شده است، دچارِ آفت می شود.
    در ۸۰ سالگی پی بردم که دوست داشتن و موردِ محبّت قرار گرفتن بزرگترین لذّتِ دنیا است.
    در ۸۵ سالگی دریافتم که همانا زندگی زیباست.
    ” ‘گابریل گارسیا”

  • fff :

    خسته ام از خیلی چیزها
    از خیلی حرف ها….

    و فقط سکوت می کنم به بلندای یک رمان….

    سکوتم نشانه ی رضایت نیست.
    زندگی سکوت را به من آموخت….
    :!: سید فرهاد حسینی نژاد :!:


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید