من برایت از عشق می گویم
و تو از روزنامه – اخبار و ترافیک خیابانها
من برایت از دوست داشتن می گویم
و تو از ازدحام آدمیان در صف نانوایی
چه تفاهم قشنگی بین ماست!!
تو همه چیز را میفهمی و سکوت میکنی
و من
هیچ نمی فهمم و فریاد می زنم
شاید
شاید تو یک فیلسوف باشی
ومن تکه نانی که از دست نانوا به دستان تو افتاده
از خلاصه ی روزهای انتظار
که می دانم حوصله به خرج نمی دهی
تا تمامی حرفهایم را بشنوی
فقط این را می گویم:
دلتنگی ام
آنقدر بزرگ شده است
که اگر ببینی
شاید نشناسی!
“بهرنگ قاسمی”
ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺍﺳﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ؛
ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺁﻭﺍﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ،
ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺯﻧﺪ،
ﻭ ﺍﯾﻦ ﺣﮑﺎﯾﺖ ﻣﻦ ﻭ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺗﻮ ﺍﺳﺖ …
“ﮐﺎﻇﻢ ﺧﻮﺷﺨﻮ”
خب آدمی ست دیگر
دلش تنگ میشود
حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده
الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله؟
آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمیکنی
از همانجا که گم می شوند
تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند
اما این تویی که توی آمدن یکیشان گیر میکنی و
وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود…!
“مهسا ملک مرزبان”
وه که جدا نمی شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می رسد و نمی رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره میکند آینه جمال من
“سعدی”
زن كه باشي:
نميتواني موقع غمت به خيابان بروي!
سيگاري آتش بزني!
ودود شدن غمهايت را ببيني!
زن كه باشي:
غمت را پنهان ميكني پشت نقاب آرايشت!
وبا رژ لبي قرمز!
خنده را براي لبهايت اجباري ميكني!
آنوقت همه فكر ميكنند..نه دردي هست،نه غمي
وتنها نگرانيت،پاك شدن رژ لبت است!!
زن كه باشي:
مردانه بايد غم بخوري….
سیمین بهبهانی
………………………….
از طرف نادیا
باور کن بعضــــــــی دردها گفتـــــنی نیست رفيق
نــــــگو محرم نــــــــِــمیدانمت
نـــــــــــَه
تــــــــو مَحرم ترینـــــــــی بر مــــَن
امــــــّــا بعضی دردها گفــــــتن نــــــَـدارد….
مــــــــرور بعضی دردها آنـــــــــــقَدَر درد دارد که تــــکرارش حــــــتی برای خــــودم هم سَنگـــــــین است
آنــــــقَدَر سنــــگین که به زانــــــــو می اندازد مــــَــرا
بغــــــض چشمانم را که دیدی بغــــــــض نــــَکن
لــــــَرزش دستهایم را که دیـــــدی هیــــــچ نــــگو
فَقــــَــط دستم را بگیری کافـــــــــیست…
هیــــــــــچ نگـــــو
بعضـــــــی دردها با دلــــــداری سَبُک نِمیشونـــــد
بِخُدا بیشتر دردم مـــــــی آید
بعضــــــی دردها بــــــــ ـــــَد دردی هـــــَستند
رِفــــیق..بــــــَد دردی
…………………………………
از طرف نادیا تقدیم به کافه
دیگر برای دوستت دارم کمی دیر است
گفتی کسی را دوست می داری، دلت گیر است
حرفی نمی ماند برای من که می دانم
وصل و جدایی ها همیشه دست تقدیر است
هرگز نمی خواهم دلیل غصه ات باشد
اشکی که از چشمان من هر دم سرازیر است
حق می دهم وقتی نمی خواهی بمانی تو
معشوقه که بیش از یکی شد دست و پاگیر است
دل می کنم من نیز اما شک ندارم که
کابوس های تلخ من در حال تعبیر است
ای کاش می گفتی که قدری … نه نمی خواهد
دیگر برای دوستت دارم کمی دیر است
“شاعر: متین شریفی”