در بنفشه زار چشم تو
من ز بهترین بهشت ها گذشته ام
من به بهترین بهارها رسیده ام
ای غم تو همزبان بهترین دقایق حیات من
لحظه های هستی من از تو پر شده ست
آه!!!!
در تمام روز … در تمام شب … در تمام هفته … در تمام ماه،
در فضای خانه … کوچه … راه،
در هوا … زمین … درخت … سبزه … آب،
در دیار نیلگون خواب،
ای جدایی تو بهترین بهانه گریستن
بی تو من به اوج حسرتی نگفتنی رسیده ام …
” فرستاده شده توسط گلبهار عزیز “
بی تو توفان زده دشت جنونم
صید افتاده به خونم
تو چه سان میگذری…غافل از اندوه درونم؟
بی من ازکوچه گذر کردی و رفتی
بی من از شهر سفر کردی ورفتی
قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم
تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم
تو ندیدی:دگرت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی!
چون درخانه ببستم
دگر ازپای نشستم
گوییا زلزله امد
گوییا خانه فرو ریخت سرمن
بی تو من درهمه شهرغریبم!
بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی
برنخیزد دگر از مرغک پربسته نوایی
توهمه بود ونبودی
تو همه شعر وسروری
چه گریزی ز درمن؟
که زکویم نگریزم!
گر بمیرم زغم دل…
با تو هرگز نستیزم
من ویک لحظه جدایی
نتوانم……نتوانم!
بی تو من زنده نمانم……
روی دیوار
روی سایه ای که به جا مانده از تو
چشم می کشم و دهانی که بخندد
به این همه تنهایی و انتظار …
این خانه بعد از تو فقط دیوار است
و تکه ذغالی که خط می کشد
نیامدنت را …
ميگويند تنهايي پوست آدم را کلفت ميکند
ميگويند عشق دل آدم را نازک ميکند
ميگويند درد آدم را پير ميکند
آدمها خيلي چيزها ميگويند ،
و من، امروز
کرگدن دلنازکي هستم که پير شده است !
گفته بودی:
دلتنگی هایم را، با قاصدک ها قسمت کنم،
تا به گوش تو برسانند.
می گفتی:
قاصدکها گوش شنوا دارند؛
غم هایت را، در گوششان زمزمه کن،
و به باد بسپار…
من اکنون صاحب دشتی قاصدکم؛
اما مگر تو نمی دانستی،
قاصدک های خیس از اشک، می میرند؟؟؟
من گلی خشکیده دربشکسته گلدانم هنوز
از ازل بیمارم ودنبال درمانم هنوز
درپس یک شیشه بشکسته دور از افتاب
شاخه ای بشکسته در بشکسته گلدانم هنوز
گرچه دلتنگ بهار وبلبل سرگشته ام
در پی سرمای جانسوز زمستانم هنوز
رقص گل در زیر باران دلنوازی میکند
من ولی درحسرت یک قطره بارانم هنوز
از همان روزی که با غم عهد وپیمان بسته ام
تا که هستم بر سر ان عهد وپیمانم هنوز
زنده بودن را فقط احساس ثابت میکند
زندگی را دشمن احساس میدانم هنوز
زندگی یعنی دبستانی که از غم ساختند
من همان شاگرد پیر ان دبستانم هنوز
مانده ام این همه گوش گران وچشم کور
با که گویم بی سبب در کنج زندانم هنوز……
“ش” گفتم و گفتی شعر شویم
شوق شویم
شراب شویم
اما
شمع شدیم و
مست از خاطره ها میسوزیم …
بی تو شکوفه های سحر وا نمیشود
بازا که شب بدون تو فردا نمیشود
قفل دری که بین من ودست های توست
درغایب سیاهی شب وا نمیشود
ورد من است نام تو هرچند گفته اند:
شیرین دهن به گفتن حلوا نمیشود
عشق من وتو قصه تلخ مصیبت است
میخواهم از تو بگسلم اما نمیشود
ای مرگ همتی که دل دردمند من
دیگر به هیچ روی مدارا نمیشود
اتش بگیر تا که بدانی چه میکشم
احساس سوختن به تماشا نمیشود
قلبی که همچو مشعل نم دیده شد خموش
دیگر به هیچ بارقه گیرا نمیشود
درد مرا از چهره خاموش کس نخواند
چون شعر ناسروده که معنا نمیشود
باید زهم گسست قیود زمانه را
با کار روزگار مدارا نمیشود……..
ممنون گلبهار خانوم
“در گوش تو … به جای اذان، حافظ خوانده اند که اینگونه از چشمهایت غزل می ریزد !!”
کوه نیستی
اما،
صدایت که می زنم،
شعر و شور و عشق
به من باز می گردد…
ممنون گلبهار جان
“من تو را می جویم
با سرانگشت دلم، روح پرنقش تو را می پویم …
آه اگر پلک زنم، نکند محو شوی …
آه اگر گریه کنم، نکند پرده ی اشک، نقش زیبای تو را اندکی تیره کند …
از رهی میترسم، که تو همراه نباشی با من …
از شبی در خوفم، که صدایت برود دور شود از گوشم …
آه آن شب نرسد …
یا اگر خواست رسید،
من به آن شب نرسم …”