به اندازه ی یک فنجان قهوه
به اندازه ی چند دقیقه، با من نشسته بود
از خودش گفت، از قصد آمدنش، از چرای رفتنش
ساده بود و صمیمی
لحنی داشت، به گوش احساسِ من، بی انتها غریب
قهوهاش را خورد، دستم را فشرد و رفت
ماجرای عجیبی ست بودن ما آدم ها
یک نفر برایت چند دقیقه وقت میگذارد و به اندازه ی خوردن یک قهوه، چشمانت را به دنیائی تازه باز میکند
برای یک نفر، عمری وقت میگذاری. همان کسی که قادر است به اندازه ی خوردن یک قهوه، دنیایی را خراب کند
با تاسف نمینویسم
برای بیدار شدن، برای شروعهای تازه، هرگز دیر نیست
قهوههای تلخ، آدمهای تلخ، روزهای تلخ، الزاماً به معنی پایانی تلخ نیست
هنوز هم معتقدم … برای وارد شدن به دنیای دیگران، باید به اندازه یک فنجان قهوه برایشان وقت گذاشت!…
اونیکه قدش به عشق نمی رسه…
غرورتم بذاری زیر پاش…
بازم بهش نمی رسه…
:(
خنده ام می گیرد که بعد از چند وقت بی خبری
بی آنکه سراغی از دل آواره ام بگیری می گویی دلم برایت تنگ است!
یا من را به بازی گرفته ای یا معنای واژه ات را نمیدانی!
دلتنگیت ارزانی خودت …
آخرين حرف تو چيست؟
قصه از حنجره ايست که گره خورده به بغض
صحبت از خاطره ايست که نشسته لب حوض
يک طرف خاطره ها!
يک طرف پنجره ها!
در همه آوازها! حرف آخر زيباست!
آخرين حرف تو چيست که به آن تکيه کنم؟
حرف من ديدن پرواز تو در فرداهاست