عشق یعنی دو کبوتر پرواز
عشق یعنی دو قناری آواز
عشق یعنی من و یک دنیا حرف
عشق یعنی تو و یک عالم راز
عشق یعنی من و صد زاری چشم
عشق یعنی تو و یک مژگان ناز
عشق یعنی دو غزل تنهایی
مثنوی های پر از سوز و گداز
عشق یعنی دو نگه یک برخورد
عالمی حرف ولی در ایجاز
عشق یعنی سخن دل گفتن
به اشارت به کنایت به مجاز
عشق یعنی تو مرا می رانی
من به صد حوصله می آیم باز
بی تو من کهنگی یک پایان
با تو من تازگی صد آغاز
به تاوان کدامین جرم تنم سنگ بلا خورده ؟
سکوتم حرفها دارد ، ببین در من خوشی مرده
ببین ای خوب دیروزی ، کجا بودم کجا هستم
تو که همدرد من بودی ، ببین با غم چه بشکستم
چه ها گفتند و نشنیدم ، بدی کردند و بخشیدم
ز تیغ گریه اشکم ریخت ، ولی باز با درد خندیدم
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
ويولن هستش اين عكس…! لااقل يه عكسي بزار كه گيتار داشته باشه توش!!!
منم
درختی که
برگهایش را ریخت
تا تو
ماه را
از میان برگهایش
تماشا کنی
علیرضا روشن
کنار پنجره بوی بهار میآید
بهار با دل عاشق کنار میآید
چمن حکایت اردیبهشت میگوید
شمیم نرگس و آوای سار میآید
برای باغ و چمن نه, برای این دل تنگ
بهار با دو سه تا گل به بار میآید
به موجهای فروخفته مژده خواهم داد
که ماه بر سر قول و قرار میآید
نسیم جامه دران میرسد ز هر طرفی
صلای عشق و صدای سه تار میآید
تفالی زدم و حافظ عزیزم گفت
زهی خجسته زمانی که یار میآید
{ جویا معروفی }
ای دلِ باخته ! این بار کجا می بری ام؟
راه نشناخته این بار کجا می بری ام؟
منم آن فاخته گم شده کوکو خوان
منم آن فاخته…این بار کجا می بری ام؟
هر کجا برده ای ام آب و هوا خوش بوده
یا به من ساخته!… این بار کجا می بری ام؟
ای سواری که سپاهش..که نگاهش…ناگاه
بر دلم تاخته، این بار کجا می بری ام؟
عقل دیوانه که هر بار سر جنگش بود
سپر انداخته این بار، کجا می بری ام؟
بردی آن بار که باری دل و دینم ببری
دل و دین باخته این بار کجا می بری ام؟…
{ محمدمهدی سیار }
فكر كن وقت تماشاي تو باران بزند
چك چك چتر تو در گوش خيابان بزند
نفسم حبس شود عشق تو جرمم باشد
ابر بين من و تو ميله ي زندان بزند
هيجان دارم و در سينه دلم مي كوبد
در ويران شده بگذار فراوان بزند
برگ سبزي است بيا تحفه ي درويش كن اين
ناز چشمي كه سراز ريشه ي انسان بزند
موي من بحر طويلي است كه دستت در آن
موج خواهد شد اگر دست به طغيان بزند
عشق مفهوم عجيبي است كه در ذهن همه
مي تواند قدمي ساده و آسان بزند
عشق يعني غم يك قطره ي باران وقتي
دل به دريا زده يك مرتبه توفان بزند
عشق يعني نفس سوخته آنجايي كه
سينه ي داغ ني آتش به نيستان بزند
عشق يعني غم برگي كه دلش مي خواهد
به تن شاخه اي از فصل زمستان بزند
عشق يعني كه زني از هيجان شعر شود
و هوايش به سر مرد غزلخوان بزند
فكر كن چشم كسي حامله ي بغض تو بود
فكر كن وقت تماشاي تو باران بزند …
.
{ مهرا آرین مهر }
ﺟﺮﻋﻪ ﺁﺑﯽ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺩﺍﺩﯼ ﻧﺪﯾﺪﯼ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺑﯽ ﻣﯽ ﻭ ﺑﯽ ﺑﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺮﻋﻪ ﮔﺸﺘﻢ ﻣﺴﺖ ِ ﻣﺴﺖ ؟!
ﻧﺎﺯ ِ ﺁﻥ ﭼﺸﻤﯽ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺗﺼﻮﯾﺮ ﮐﻮﭼﮏ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺩﯾﺪ
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﺎ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﺮﻭﯾﺎﻥ ، ﺩﯾﺪﻩ ﺑﺴﺖ
ﻋﺎﺷﻘﺖ ﺷﺪ ﺑﯽ ﮔﻤﺎﻥ ، ﻣﺮﺩ ﻭ ﺯﻥ ﻭ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺟﻮﺍﻥ
ﻫﺮ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﯼ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻫﺎﯾﻢ ﻧﺸﺴﺖ .
ﻣﺪﻋﯽ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﻬﯽ ﻋﺸﻘﺖ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﺪ
ﻫﺮ ﭘﺮﯼ ﺭﻭﯾﯽ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﻬﺮﺕ ﻣﺎﯾﻞ ﺍﺳﺖ .
ﻣﻦ ﺑﺪ، ﺍﻣﺎ ﻋﺎﺷﻘﻢ، ﺑﺎ ﻣﻦ ﻣﺪﺍﺭﺍ ﮐﻦ ﻓﻘﻂ
ﺩﻟﺒﺮﺍ ! ﯾﺎﺭﺍ ! ﻧﮕﺎﺭﺍ ! ﻧﺎﺯﻧﯿﻦ ! ﯾﺎ ﻫﺮﭼﻪ ﻫﺴﺖ !
{ نفيسه سادات موسوى }
ای باد صبحدم خبر دلستان بگوی
وصف جمال آن بت نامهربان بگوی
بگذار مشک و بوی سر زلف او بیار
یاد شکر مکن سخنی زان دهان بگوی
بستم به عشق موی میانش کمر چو مور
گر وقت بینی این سخن اندر میان بگوی
با بلبلان سوخته بال ضمیر من
پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی
دانم که باز بر سر کویش گذر کنی
گر بشنود حدیث منش در نهان بگوی
کای دل ربوده از بر من حکم از آن توست
گر نیز گوییم به مثل ترک جان بگوی
هر لحظه راز دل جهدم بر سر زبان
دل می تپد که عمر بشد وارهان بگوی
سر دل از زبان نشود هرگز آشکار
گر دل موافقت نکند کای زبان بگوی
ای باد صبح دشمن سعدی مراد یافت
نزدیک دوستان وی این داستان بگوی
{ سعدی }
شبی آغوش روی ِ سایه ات وا کرده ای هرگز؟
خودت را اینهمه دلتنگ معنا کرده ای هرگز؟
دلت کرده هوای ِ سالهای ِ دور ِ خوشبختی؟
دوباره کفشهای ِ کودکی پا کرده ای هرگز؟
پس از عمری سراغ از خود گرفتن ها از این و آن
خودت را از سفر برگشته پیدا کرده ای هرگز؟
شبیه ِ خود کسی را دیده ای در چارچوب ِ در؟
خودت را تنگ در آغوش ِ خود جا کرده ای هرگز؟
خوشآمد گفته ای با ذوق و لرزیده دلت از شوق؟
بفرمـــا تو و هی این پا و آن پا کرده ای هرگز؟
اتاقی دنج ِ تنهایی، چه خوشحالم که اینجایی
میان ِ گریه هایت جشن برپا کرده ای هرگز؟
تو هم مثل ِ منی انگار، تنها همدمت دیوار
گله از بی وفایی های ِ دنیا کرده ای هرگز؟
شماره داده ای وقت ِ خداحافظ ؟ به زیر لب :
“بیا از این طرفها باز” نجوا کرده ای هرگز؟
به رسم ِ یادگاری، عاشقانه زیر ِ شعرت را
تو هم مانند ِ من با بغض امضا کرده ای هرگز؟
کنار ِ صندلی ِ خالی و یک زیر سیگاری
دو فنجان چای ِ یخ کرده تماشا کرده ای هرگز؟
شب است و باز باران پشت ِ شیشه ساز رفتن زد
خودت را بدرقه تا صبح ِ فردا کرده ای هرگز؟
{ شهراد ميدرى }
امشب تو را می خواهم و و طوفانی ام من
خواهان عشقی شرجی و بارانی ام من
از پلک هایت من جوابم را گرفتم
استاد چشمک بازی پنهانی ام من
من قاتل هر چیز جز عشق تو هستم
این اعترافم تا بدانی جانی ام من
در دادگاه عاشقی با اشک گفتم
من عاشقم مجموعه ی نادانی ام من
عاشق که از رسوا شدن ترسی ندارد
آری بگو هر آنچه که می خوانی ام من
قاضی برایم حکم را سنگین بریده
یک عمر در آغوش تو زندانی ام من
{ سید تقی سیدی }
بیشه ای سوخته در قلبِ کویری ست، منم
وندر آن بیشه ی آتش زده شیری ست، منم
ای فلک! خیره به روئین تنی ات چشم مدوز
راست در ترکشِ رستم پَرِ تیری ست منم
تا قفس هست مرا لذت آزادی نیست،
هرکجا در همه آفاق اسیری ست منم
زندگی سنگ عظیمی ست، ولی می شکند
که روان زیرِ پِی اش جوی حقیری ست، منم
در پِی آبِ حیاتی؟ به خرابات برو
– خسته از عُمر – در آن زاویه پیری ست، منم
گرچه دور است ولی زود عیان خواهد شد
آنچه کوه است در آن دامنه، دیری ست منم
{ حسین جنتی }
عشق یعنی دو کبوتر پرواز
عشق یعنی دو قناری آواز
عشق یعنی من و یک دنیا حرف
عشق یعنی تو و یک عالم راز
عشق یعنی من و صد زاری چشم
عشق یعنی تو و یک مژگان ناز
عشق یعنی دو غزل تنهایی
مثنوی های پر از سوز و گداز
عشق یعنی دو نگه یک برخورد
عالمی حرف ولی در ایجاز
عشق یعنی سخن دل گفتن
به اشارت به کنایت به مجاز
عشق یعنی تو مرا می رانی
من به صد حوصله می آیم باز
بی تو من کهنگی یک پایان
با تو من تازگی صد آغاز
به تاوان کدامین جرم تنم سنگ بلا خورده ؟
سکوتم حرفها دارد ، ببین در من خوشی مرده
ببین ای خوب دیروزی ، کجا بودم کجا هستم
تو که همدرد من بودی ، ببین با غم چه بشکستم
چه ها گفتند و نشنیدم ، بدی کردند و بخشیدم
ز تیغ گریه اشکم ریخت ، ولی باز با درد خندیدم