بــرخـی از احـساس هــا را بــایــد ،
مــرد بــاشی ، تــا بـفهمـی !
زن بــاشی تــا ، درک کـنی !
دیگر انتظاری از کسی ندارم
و این نشان دهنده ی قدرت من نیست.
مسئله؛
خستگی از اعتماد های شکسته است…!
با نبودنت و ندیدنت کنار آمده ام گلم ..
اما با خاطراتی که با تو داشتم نـــه ….
چشم می گردانم برای دیدنت
شهرها سراب میشود
میبینمت
نه!
اشتباه بزرگی است
جستجوی نگاه های ندیده
حرفهای نشنیده
دلم
دوره گرد بودن نتواند..
نگران درهای بسته نیستم
باز می شوند همه شان
نگران توام
که کدام طرف آستانه می ایستی!
من برایت از عشق می گویم
و تو از روزنامه – اخبار و ترافیک خیابانها
من برایت از دوست داشتن می گویم
و تو از ازدحام آدمیان در صف نانوایی
چه تفاهم قشنگی بین ماست!!
تو همه چیز را میفهمی و سکوت میکنی
و من
هیچ نمی فهمم و فریاد می زنم
شاید
شاید تو یک فیلسوف باشی
ومن تکه نانی که از دست نانوا به دستان تو افتاده
حالا که آمدهای
چترت را ببند
در ایوان این خانه جز مهربانی نمیبارد…
باران، تلنگر ساعت عاشقی و
وقت جَستن هق هق بغض تر از طاقت چشم ست.
به لطف تقارن تنهایی با بداهت احساس
مثل انار ترک خورده ای که شوق نوبری دارد
مسیر پنجره تا رویای تو را
با چشمان بسته و راه میانبر
چندین بار در ذهن تمرین کرده ام…
این شعرها را باید گذاشت در کوزه
و آبشـان را خــــورد
وقتی هنـــوز عرضــــه ندارند
تــــو را عــاشــــق کننــــد!
گاهي فرار مي کنم ؛
از فکر کردنِ به تو
مثل رد کردن آهنگي که
خيلي دوستش دارم ..
آخرین دیدگاهها