هَـميشـه بـآيــد کـسی باشـــد
که مــَعنی ســـــه نقطـه ی انتهـــای جملـههآیتـــ را بفهمـــد
تا بُغضهآيتـــ را قبلــ از لرزیــدن چانـه اتـــ بفهمـــد
که وقتی صدایتـــ لرزیـــد بفهمـــد
که اگــ ـر ســکوتــــــــــــــ کـردی، بفهمـــــــــــد
که اگــ ـر بهانـهگيــــر شــدی بفهمـــد
کـسی بـآشــد
که اگــ ـر ســردرد را بهـآنــــــــــــه آوردی
برای رفتـــن و نبـــودن
بفهمـــد بـه تــوجّهـش احتيآج داری
بفهمـــد کــــه درد داری
کـــــــــــــــــه زنــدگـــــــــــــی درد دارد
بفهمـــد کــــه دلتـــ می خواهد
قَــدم زدن زیـــرِ بـــآران
حرف های عاشقانه
یک فنجان قهوه دو نفره را
هميشـه بايــد کسی باشـــد
تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم
چون تو پاک هستي
مي توانم تو را خط خطي کنم
که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي
و وقتي که نيستي , بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم
سکوت جاده های بی انتها در دل این فاصله ها هضم می شود
و تو نزدیک ترین فاصله ای تا سوی تنهایی من.
و اینجا همان انتهاست …
جایی که آغازها به فراموشی سفر کرده اند
و دلتنگی های من آسمان چشمانم را پرواز می کند ..
اینجا همان انتهاست …
آری
انتها یعنی همان دلتنگی
و قدم های من که در افسون شهر های بی قافیه صدا می زند تو را.
و ای کاش
می دانستیم و می ماندیم
و سکوت را
می شکستیم و می خواندیم
تو
از حجم دست های بی حوصله
از اندوه عشق های با فاصله
و من
ازحریق عشق های بی وسوسه
از آغاز بوسه های بی خاتمه.
دلم پاييز ميخواهد..!
ترجيحا مهرماه…
باران هم ببارد…
وتنهايي…
دلم قدم زدن ميخواهد..
از اينجا تا جايي بي انتها …
تا اوج لمس رنگ برگها ….
همين….
نازنینم!
باز عطر یاد تو، در خاطره ی اتاقم پیچید!
باز مهربانی چشم هایت
پنجره ی خیالم را ستاره باران کرد!
باز گرمی دستانت
روحم را تا دورترین، لمس یادها برد!
نازنینم!
به شب و روز قسم!
به تلالو امواج قسم!
به برگ برگ شاخه های درختان قسم!
به بی قراری بادهای سرگردان قسم!
به آواز قمری های حیاتم قسم!
نمی توانم پلکهایم را به روی خیال تو ببندم!
نمی توانم!
نمی توانم عطر یاد تو را، از چهار فصل دلم پاک کنم!
نمی توانم! باورکن، نمی توانم!
نازنینم!
این همه فاصله را چگونه تاب بیاورم؟
این همه روز را چگونه به تنهایی دوره کنم؟
این همه شمع را با چه رنگی از امید، روشن نگه دارم؟
این همه فصل را تا به کی، خط بزنم؟
چگونه دوستت دارم ها را ترسیم کنم
که کلمه ای حتی، از یاد نرود؟
قصه ی این همه دلتنگی را
با کدام قلم، برایت بنگارم؟
آخر برای تک تک واژه های بی قراریم
قلم ها را طاقتی نیست!
نازنینم!
به اندازه ی تمامی ابرهای دنیا
دلم گرفته است!
به دیدار این دل غمگین بیا!
شانه هایت را برای این همه بارش کم دارم!
وقتی هستی
در دلم قیامتیست
و تمامی ابنای بشر
به تماشای تو برمیخیزند
قامتی که زمین را
از ساقهای گندمی
تا شانهی آسمانیات
بالا میبرد
آمدنت همیشه
قیامتی ست
بلندبالا!
ای تیک تاک نبض!
ای لنگرِ بودن!
بودن چه بیهوده ست
اگر قیامتی نباشد
و من بار دیگر
تو را نبوسم ننوشم نبینم…
چه بیهوده ست اگر قیامتی نباشد
تا در سکوت
دستهای تو را بگیرم
و به ابدیت نگاهت
لبخند بزنم.
با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه،
رختخواب خرید ولی خواب نه،
ساعت خرید ولی زمان نه،
می توان مقام خرید ولی احترام نه،
می توان کتاب خرید ولی دانش نه،
دارو خرید ولی سلامتی نه،
خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ،
می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.
آموخته ام که … تنها کسی که مرا در زندگی شاد می کند کسی است که به من می گوید: تو مرا شاد کردی
آموخته ام … که مهربان بودن، بسیار مهم تر از درست بودن است
آموخته ام … که هرگز نباید به هدیه ای از طرف کودکی، نه گفت
آموخته ام … که همیشه برای کسی که به هیچ عنوان قادر به کمک کردنش نیستم دعا کنم
آموخته ام … که مهم نیست که زندگی تا چه حد از شما جدی بودن را انتظار دارد، همه ما احتیاج به دوستی داریم که لحظه ای با وی به دور از جدی بودن باشیم
آموخته ام … که گاهی تمام چیزهایی که یک نفر می خواهد، فقط دستی است برای گرفتن دست او، و قلبی است برای فهمیدن وی
آموخته ام … که راه رفتن کنار پدرم در یک شب تابستانی در کودکی، شگفت انگیزترین چیز در بزرگسالی است
آموخته ام … که زندگی مثل یک دستمال لوله ای است، هر چه به انتهایش نزدیکتر می شویم سریعتر حرکت می کند
آموخته ام … که پول شخصیت نمی خرد
آموخته ام … که تنها اتفاقات کوچک روزانه است که زندگی را تماشایی می کند
آموخته ام … که خداوند همه چیز را در یک روز نیافرید. پس چه چیز باعث شد که من بیندیشم می توانم همه چیز را در یک روز به دست بیاورم
آموخته ام … که چشم پوشی از حقایق، آنها را تغییر نمی دهد
آموخته ام … که این عشق است که زخمها را شفا می دهد نه زمان
آموخته ام … که وقتی با کسی روبرو می شویم انتظار لبخندی جدی از سوی ما را دارد
آموخته ام … که هیچ کس در نظر ما کامل نیست تا زمانی که عاشق بشویم
آموخته ام … که زندگی دشوار است، اما من از او سخت ترم
آموخته ام … که فرصتها هیچ گاه از بین نمی روند، بلکه شخص دیگری فرصت از دست داده ما را تصاحب خواهد کرد
آموخته ام … که لبخند ارزانترین راهی است که می شود با آن، نگاه را وسعت داد
ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺑﯽ ﺁﺯﺍﺭﯼ ﻫﺴﺘﻢ
ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ
ﻗﺼﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ
ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻢ
ﻭ ﮔﺎﻫﯽ
ﺩﻟﻢ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﺗﻤﺎﻡ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﯾﺎﺩﺕ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ!!!
دلت که گرفت ، دیگر منت زمین را نکش
اگر هیچکس نیست ، خدا که هست . . .
راه آسمان باز است
پر بکش
او همیشه آغوشش باز است ،
نگفته تو را میخواند. . .
آخرین دیدگاهها