و قلب برای زندگی بس است - کافه تنهایی

کافه تنهایی

و قلب برای زندگی بس است

عاشقانه
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای است
و قلب
برای زندگی بس است …
دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 1114
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • محمد :

    سلام داداش””عالیه وبت””من شمارو لینک میکنم”بیا وبم سربزن و منو لینک کن “تو وبم نظریادت نره”منتظرتم هاااااااا ممنونمm17-m.BLOGFA.COM

  • گلبهار :

    باور کن هيچ چيزي در اين دنيا ارزشي بالاتر از اين ندارد!
    غمي را از دل زدودن و لبي را به خنده وا کردن.
    فقط خدا مي داند بزرگي و بخشندگي قلبي را،
    که به ازاي هديه لبخندي،
    از تمام دردهاي خود گذشته که فقط ديگري را شادتر ببيند…
    فقط خدا مي داند اندازه اين خوبي را، اين مهرباني را،

    فقط خدا مي داند…

  • گلبهار :

    الهي…

    با خاطري خسته، دلي به تو بسته، دست از غير تو شسته، و در انتظار رحمتت نشسته ام…
    ميدهي،کريمي..نميدهي،حکيمي..ميخواني،شاکرم..ميراني،صابرم…
    الهي احوالم چنان است که مي داني و اعمالم چنين است که مي بيني!
    نه پاي گريز دارم و نه زبان ستيز…
    الهي، مشتِ خاکي را چه شايد و از او چه بر آيد و با او چه بايد…؟
    دستم را بگير يا ارحم الراحمین

    • پنجره ای دارم به وسعت دلهای پاک
      که از شیشه های رنگارنگش به تو، و آفرینش می نگرم،
      روزان و شبان بر این پنجره نشسته ام و کبوتران احساس و اندیشه را صید می کنم
      و چون تو را دارم
      همه را دارم
      خدای من دوستت دارم …

  • گلبهار :

    منم زیبا که زیبا بنده ام را دوست میدارم
    تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
    تورا در بیکران دنیای تنهایان
    رهایت من نخواهم کرد
    رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
    تو غیر از من چه میجویی؟
    تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
    تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم
    تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن
    که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم
    طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت
    که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
    وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
    تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم
    که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
    وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم
    مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
    هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟
    که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور
    آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را
    این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی
    به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم
    لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
    غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟
    بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است
    قسم بر عاشقان پاک با ایمان
    قسم بر اسبهای خسته در میدان
    تو را در بهترین اوقات اوردم
    قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
    قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
    قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
    برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو
    تمام گامهای مانده اش با من
    تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
    ترا در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد

    • در قلب قصه های یکی بود یا نبود
      یادم نمی رود که کسی جز خدا نبود
      یادم نمی رود که در آن سال های دور
      مردانگی ز افسر شاهی جدا نبود
      در باور قبیله احساس های پاک
      بی حرمتی به ساحت گل ها روا نبود
      آن روز در تصور انسان قصه ها
      می گفت مادرم که محبت خطا نبود
      وقتی دلی برای دلی درد می نوشت
      پیکی به جز کبوتر باد صبا نبود
      این کوه این تهی شده از یاد تیشه ها
      در بیستون عشق چنین بی صدا نبود
      روزی که قهرمان به سر چشمه می رسید
      راهی به جز مبارزه با اژدها نبود
      می شد که در هوای مساوی نفس کشید
      یک بام در کشاکش چندین هوا نبود

    • سمانه :

      فوق العاده بود

  • گلبهار :

    خدایا

    ما برای داشتن دست های تو ریسمان نبسته ایم ، “دل” بسته ایم

    همین که حال دلمان خوب باشد ، برایمان کافی ست . . .

    • ای دست ما در دست تو
      ما از الست سر مست تو
      ای نور نور ای ناز جان
      ای سوز شور از ساز جان
      ای شمس حق ای آفتاب
      تو بر شبم چون ماهتاب
      ای که مکانت هر مکان
      ذکرت بود بر هر زبان
      ای که زمین و زندگی
      مشغول به کار بندگی
      هم فرش ما در فرش تو
      هم عرش ما در عرش تو
      هم لطف او شادی ما
      هم عشق او نادی ما
      در آتشش پروانه شو
      در عشق او دیوانه شو
      بی خانه و کاشانه شو
      گر قصه ای افسانه شو
      چون تو شوی همچو خلیل
      آتش شود بهرت قلیل
      چون آتشش سوزنده شو
      چون مرغ حق گوینده شو
      ای چشم تو ما را نظر
      مستم ز تو شب تا سحر
      گه شاد تو گه غم خورم
      چون آبی و نم نم خورم
      ای روشنی بخش جهان
      هم مقصدی هم ساروان
      چون عارفان بی نشان
      ما را به سوی خود کشان
      تو پاکی و من در گناه
      من خاکی و تو سر پناه
      “علی” بگفتا از دلش
      از سوز جان از مشکلش

  • donya :

    خنکای یک عصر بهاری …
    کنار شاه بوته یاسی وحشی …
    میزی که کاسه ای پُر از پولکی زعفرانی دارد و دو فنجان چای داغ را خیال خواهم کرد …
    لطفا به خیالم بیا

    • زمین و آسمان
      درختان و پرندگان
      تمام حیات و كائنات
      در دریای بی انتهای عشق ، موج میزند
      بگذار ، عشق نیایش تو باشد
      بگذار ، عشق دعای تو باشد

  • سحر :

    عاشق عکساتم :flr :flr :flr


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید