من از تو آغاز می شوم .... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

من از تو آغاز می شوم ….

من از تو آغاز می شوم
من از تو آغاز می شوم

مثل آسمان که از زمین

تو در من می وزی

با لهجه تمام گلدان ها

و در روح من رخنه می کنی

آن سان که بنفشه ها

در کوهساران

صخره ها را می شکافند

و زیبایی را

در هوا نجوا می کنند

چشم هایت

در دلم می پیچد

هم آوای گل های وحشی

در نی زارهای بارانی

و من هم سان قایقی رها

در توفان عطر تو

بالا و پائین می روم

نفس های تو

شکست می دهد

تمام رویاها را …

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 1724
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • ترنم باران :

    خیلی قشنگ بود ممنون :flr

  • گلبهار :

    با چشم هایت حرف دارم

    می خواهم ناگفته های بسیاری را برایت بگویم

    از بهار،

    از بغض های نبودنت،

    از نامه های چشمانم…

    که همیشه بی جواب ماند

    باور نمی کنی؟!

    تمام این روزها

    با لبخندت آفتابی بود

    اما

    دلتنگی آغوشت

    رهایم نمی کند،

    به راستی…

    عشق بزرگترین آرامش جهان است.

    سید علی صالحی

  • گلبهار :

    من از عطرِ آهسته‌ی هوا می‌فهمم

    تو باید تازه‌گی‌ها

    از اینجا گذشته باشی.

    گفت‌وگویِ مخفی ماه وُ

    پرده‌پوشیِ آب هم

    همین را می‌گویند.

    دیگر نیازی به دعای دریا نیست

    گلدان‌ها را آب داده‌ام

    ظرف‌ها را شسته‌ام

    خانه را رُفت و رو کرده‌ام

    دنیا خیلی خوب است،

    بیا!

    علامتِ خانه‌بودنِ من

    همین پنجره‌ی رو به جنوبِ آفتاب است،

    تا تو نیایی

    پرده را نخواهم کشید

    سید علی صالحی

  • گلبهار :

    اشتباه از ما بود

    اشتباه از ما بود که خواب سر چشمه را

    در خیال پیاله می دیدیــــم.

    دستهامان خالی ..

    دلهامان پر ..

    گفتگوهامان مثلآ یعنی ما .

    کاش می دانستیم هیـــچ پروانه ای

    پریروز پیلگی خویش را به یاد نمی آورد.

    حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می میریم.

    از خانه که می آیی ؛

    یک دستمال سفید ،

    پاکتی سیگار ،

    گزیده شعر فروغ

    و تحملی طولانی بیاور ….

    احتمال گریستن ما بسیار است !

    سید علی صالحی

    • erfan :

      زدین تو کار شعرای علی صالحیا… :)
      انصافا شعراش قشنگه…
      ممنون از سلیقه خوبتون…

  • گلبهار :

    باران؛
    کاش تو یارم بودی
    با تو
    هوایم همیشه بهاری‌ست…

  • Mehraban :

    ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
    ﻭﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﻧﻬﺎﻥ ﺳﻮﺯ ﻧﻬﻔﺘﻦ ، ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
    ﺗﻮ ﮔﺮﻡ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ، ﻭ ﺍﺯ ﺟﺎﻡ ﻧﮕﺎﻫﺖ
    ﻣﻦ ، ﻣﺴﺖ … ﭼﻨﺎﻧﻢ ﮐﻪ ﺷﻨﻔﺘﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
    ﺷﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﺗﻮ ﭼﻮ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻩ
    ﮔﺮ ﺩﺍﻣﻦ ﻭﺻﻞ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
    ﺑﺎ ﭘﺮﺗﻮ ﻣﺎﻩ آﯾﻢ ﻭ ﭼﻮﻥ ﺳﺎﯾﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ
    ﮔﺎﻣﯽ ﺯ ﺳﺮ ﮐﻮﯼ ﺗﻮ ﺭﻓﺘﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
    ﺩﻭﺭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻦ ﺷﺐ ﻫﺎ
    ﭼﻮﻥ ﺷﻤﻊ ﺳﺤﺮ، ﯾﮏ ﻣﮋﻩ ﺧﻔﺘﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
    ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯ ﺑﯽ ﻣﻬﺮﯾﺖ ﺍﯼ ﮔﻞ !… ﮐﻪ ﺩﺭﯾﻦ ﺑﺎﻍ
    ﭼﻮﻥ ﻏﻨﭽﻪ ﭘﺎﯾﯿﺰ ﺷﮑﻔﺘﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ
    ﺍﯼ ﭼﺸﻢ ﺳﺨﻦ ﮔﻮﯼ ﺗﻮ ﺑﺸﻨﻮ ﺯ ﻧﮕﺎﻫﻢ
    ﺩﺍﺭﻡ ﺳﺨﻨﯽ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻭ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺘﻮﺍﻧﻢ

    “شاعر: ﺷﻔﯿﻌﯽ ﮐﺪﮐﻨﯽ “

  • Mehraban :

    عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم
    اکنون که پیدا کرده ام بنشین تماشایت کنم

    الماس اشك شوق را تاجی به گیسویت نهم
    گل های باغ شعر را زیب سرا پایت كنم

    بنشین كه من با هر نظر با چشم دل با چشم سر
    هر لحظه خود را مست تر از روی زیبایت كنم

    بنشینم و بنشانمت آنسان كه خواهم خوانمت
    وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت كنم

    بوسم تو را با هر نفس ای بخت دور از دسترس
    ور بانگ برداری كه بس غمگین تماشایت كنم

    تا كهكشان تا بی نشان بازو به بازویت دهم
    با همزمانی همدلی جان را هم آوایت كنم

    ای عطر و نور توامان یك دم اگر یابم امان
    در شعری از رنگین كمان بانوی رویایت كنم

    ای یار رویاهای من، خورشید دنیاهای من
    امید فرداهای من، تا كی تمنایت كنم ؟!

    “شاعر: فریدون مشیری”

  • Mehraban :

    من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی‌تو
    به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی‌تو
    ره صبر چون گزینم، من دل به باد داده
    که به هیچ وجه جانم، نکند قرار بی‌تو
    صنما به خاک پایت، که به کنج بیت احزان
    به ضرورتم نشیند، نه به اختیار بی‌تو
    اگرم به سوی دوزخ، ببرند باز خوش خوش
    بروم ولی به جنت، نکنم گذار بی‌تو
    سر باغ و بوستانم، به چه دل بود نگارا
    که به چشم من جهان شد، همه زرنگار بی‌تو
    نفسی به بوی وصلت، زدنم بهست جانا
    که چنین بماند عمری، من دلفگار بی‌تو
    تو گمان مبر که سعدی، به تو برگزید یاری
    به سرت که نیست او را، سر هیچ یار بی‌تو

    “شاعر: سعدی”

  • Mehraban :

    من می دانم که به تو می رسم
    آری می دانم
    می شکنم سکوت سرد فاصله ها را
    با تو
    به امید تو
    برای تو
    و شاید بی تو ماندنم برای همین است!
    برای یک با تو ماندن زیبا …

  • Mehraban :

    دفتری بود که گاهی من و تو
    می نوشتیم در آن
    از غم و شادی و رویاهامان
    از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم
    من نوشتم از تو:
    که اگر با تو قرارم باشد
    تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد
    که اگر دل به دلم بسپاری
    و اگر همسفر من گردی
    من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال
    تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!
    تو نوشتی از من:
    من که تنها بودم با تو شاعر گشتم
    با تو گریه کردم
    با تو خندیدم و رفتم تا عشق
    نازنیم ای یار
    من نوشتم هر بار
    با تو خوشبخترین انسانم…
    ولی افسوس
    مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!!!

  • Mehraban :

    هر روز عاشقانه تر می نویسم
    تا تمام مردمان این سرزمین…
    تب کنند!
    در حسرت داشتن معشوقه ای
    شبیه “تـــــو”!

    ” مسافر آسمان”

  • Alireza :

    بیا مرا معنی کن

    دست های تو می تواند فقط

    نت های گمشده ام را پیدا کند

    و چشم های تو می تواند فقط

    مزامیر درون مرا بیدار کند

    بیا مرا معنی کن

    مرا که بی تکلف ترین اعتـراف عشقم

    و بی شک ترین اتفاق بودن

    مرا که پس می زند انتشار مدام امید

    و رنگ می زند خاکسترین نگاه

    بیا مرا معنی کن

    من به ترجمان سرانگشت های تو

    محتاجم

    که مرور شوم ، دوباره از شعر

    بلوغ شوم ، دوباره از عشق

    رها شوم ، دوباره از بند

    و نسخه ای دیگر از من

    تداعی بی تو بودن نباشد

    بیا مرا معنی کن

    که تو تمامت معانی مرجع احساسی

    و شرافت واژه های نجیب

    در سررشته ی هرچه کلام

    برگ های سفید مرا

    دوباره ورق بزن

    دوباره بنویس

    دوباره با جوهر عشق خود

    رنگی کن

    بیا فقط تو مرا ، معنی کن …

    ” برگرفته از اشعار نیلوفر ثانی “

  • گلبهار :

    می دانم…

    کنون کز ساغر عمرم

    هزاران جرعه را در پشت سر، در گور، می بینم

    و هر دم، تشنه تر

    چون خاک سردی کز تنش خاشاک هم

    هرگز نمی روید

    بنوشم … نه! چشم پیمانه های دیگری را

    تا بمیرد در ظلام مدفن عمرم ” دمی” دیگر؟

    و می دانم

    که تنها این دمم را، زنده خون، در غالب جان، پرسه در کار است

    و باقی مرگ زايشهای هر روزی ست

    تمام عمر را این قصه در کار است

    توانم گفت آیا، مرگ، برگ آخر و بودن، درختی رو به زايش ، سبز و پربار است؟

    توانم گفت دنیا دفترش از زندگی، چركين ز يك صد ساله طومار است؟

    و مرگ آن جوهر افشانده از سر نشتر راوی

    فقط يك نقطه ی كوچك ،

    فقط يك خط پايان است؟

    نمی دانم…

    نمی دانم…

    پریشان در سرم افکار و باورهای این مردم

    و می دانم

    که آنها نیز پاسخ را نمی دانند…

    می اندیشم

    و می بینم

    شرنگي تلخ و مرگ آور،

    مرا از خویش، با صد بوسه بر لب، گاه و بيگاه

    كند تلخ از گريز آن دمی كز عمر من بگریخت

    بدان سان تلخ و اخم آلوده است اين زهر

    كه می ترسم که بشمارم ازين پس لحظه هايم را

    و می دانم

    نفسهایی که این دم از لب من می گریزد

    دمی دیگر هوای مرگ را در سر نهان دارد

    و می دانم…

    که دنیا جلگه ی پهناور مرگ است

    و تنها چشمه ی “اکنون” در آن جاری ست…

    جاری بود…!

    كه آن نيز از كفت بگريخت تا اين جمله را

    بر لب ادا كردی…

    (امیر پاشا مقدسی)

  • Alireza :

    در خانه کوچک من چیزی نیست که به شما هدیه کنم سهم من از آسمان هر چه شد برای شما …
    “تقدیم به همه دوستای کافه تنهایی”

  • Alireza :

    دلتنگی سهم ماست

    از خاطراتی که یک روز خاطره نبودند

    زندگی بودند ….!!!

  • Alireza :

    شبی “مثل بهاران” بودم آن شب
    یکی پیدا شد و “ها”ی مرا برد

  • گلبهار :

    بچه ها از متن های قشنگی که گذاشتید بسیــــــــــــــار ممنونم همچنین متن زیبای اقای علیرضا که خیلی به دل نشست هرجا هستین خوش باشید دلتون شاد ولبتون خندون.. :flr
    یا علی..

  • Bahar :

    سلام
    وبتون عالیه
    متن ها هم مثل همیشه پر محتوا و زیبا موفق باشید… :) :flr

  • گلبهار :

    پدرم همیشه می گفت:
    “مرد گریه نمی کند”
    من ولی گریه می کنم

    به جای همه ی مردهای تاریخ
    به جای همه ی اشک هایی که مردها به دنیا بدهکارند

    بگذار یک “نامرد” دین مردها را ادا کرده باشد
    من، مردانه گریه می کنم

    رضا احسان پور
    (وبلاگ ساده اما قشنگ)

  • گلبهار :

    این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
    حال همه خوب است، من اما نگرانم

    در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
    مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

    چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
    صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم؟

    انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
    اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم

    از سایه ی سنگین تو من کمترم آیا؟
    بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

    ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
    آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

    فاضل نظری

  • گلبهار :

    آخرش درد دلت، دربه‌درت خواهد کرد
    مهره‌ی مار کسی، کور و کَرت خواهد کرد

    عشق؛ یک شیشه‌ی انگور کنار افتاده‌ست
    که اگر کهنه شود مست‌ترت خواهد کرد…

  • حوا :

    می ­گویی: دوستت دارم

    و من به کبوتری تشنه بدل می ­شوم

    که به کارد گلوگاهش عاشق است…!


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید