صفرترین نقطه دنیا ... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

صفرترین نقطه دنیا …

عشق تنها

غربت یعنی صندلی خالی تو

وقتی زمینم وارونه می چرخد .

آنجا که منم

نه ابتدای خلقت است

و نه انتهای آفرینش

آنجا

صفرترین نقطه دنیاست .

شرمناک ترین بی پناهی انسان

آنجا

ناگهان ترین بغض تاریخ است .

غربت

نبودن تو نیست

نزدیک ترین ساحل دور افتاده ایست

که گاهی در چشمان تو جا می ماند .

در آغوش تو گاهی حتی غریب بوده ام .

غریب که باشی می دانی

تنگ ترین جای جهان

دل من است …

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 2756
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    وقت آن شد که سر خویش، من از غم شکنم

    آهی از دل کشم و حلقهٔ ماتم شکنم

    گر مراد دل من را ندهد این گردون

    همه اوضاع جهان، یکسره در هم شکنم

    باده از کاس سفالین خورم و از مستی

    به یقین جام جهان بین به سر جم شکنم

    گر شود رام دمی ساقی و می گیرم از او

    ترک عقبی کنم و توبه دمادم شکنم

    شرحی از یوسف گمگشته خود گر بدهم

    شهرت گریه یعقوب، مسلّم شکنم

    سر شوریدهٔ خود، گر بنهم بر زانو

    صبر ایّوب، از این شهره به عالم شکنم

    بارها یار بدیدم به صبوحی می‌گفت

    عزم دارم که ز هجرم قدت از غم شکنم

    (شاطرعباس صبوحی )
    ==================================
    بابت پست های زیباتون هم ممنون

  • گلبهار :

    هر ثانیه که از تبعید در این دنیا میگذرد؛

    روحم کوچکتر و تنم بزرگتر می شود؛

    میترسم یک روز روحم آب شده باشد و تنم کوه
    (وبلاگ پاییز طلایی)

  • گلبهار :

    بنویس ای دست سیاه روزگار!!!

    بنویس برایم مشق دلتنگی هر شب را

    بنویس در تقدیر سپیدم ، خاطرات تلخ و سیاه را

    بنویس در پیشانی بلندم ، واژه های زخمی را

    بنویس در لوح بی خش دلم ، ناخوشی ها ، نا آرامی را

    بنویس در سیاهه ی فردا ؛ ترس، واهمه و کمی اندوه را

    آری هرچه میخواهی در این تقدیر جاری کن

    عمریست که با تک تک حروفت غم میکشم ، اندوه مینویسم

    عمریست که میلزرد قلبم با هر تکان قلمت

    بنویس ، تن من عادت دارد به ترس های مشق شده ات

    هرچه میخواهی در شاهرگ هایم ، از غم ، از درد جاری کن

    من به این دستنوشته های سیاه خو کرده ام

    بنویس …

    اما گوشه ای از این تقدیر ، کنج دنجی از نامه های فردا

    همان جا که خودت بهتر میدانی ، این را هم بنویس ؛

    خدایی هست … در همین حوالی ، همینجا

  • sara :

    شعری در انتظار نوشته شدن بود
    باز هم بی تو ..
    دلم نمی خواست نوشته شود
    قلم بلند شد و رقص گرفت بی من
    قلبم آرام نمی گرفت ..

    یکباره خواستم تمام حرف ها را بر زمین بریزم .. بی تو
    که یک نظر نگاهم کردی
    و پهن شدی روی کاغذ .. بی من
    با آن نگاه .. دیگر دیدم که خودت را بر حرف ها می نویسی
    ندانستم حرف ها آنجا بود
    یا چشم ها حرف می زدند
    مرا پاک کرد
    و تو را نوشت ..

    محمد علی رستمی

  • sara :

    وقتی نگاهم می کند بادام چشمت

    دل را به یغما می بری با ، دام چشمت

    تو قطره قطره می چکانی از نگاهت

    من جرعه جرعه می خورم از جام چشمت

    چون ماهی بیتاب ِ یک تالاب شیرین

    غرقم درون برکه ی آرام چشمت

    زیبا ترین تندیس شعرم ، وصف رویت

    سرکش ترین اسب غرورم ، رام چشمت

    انگار بر من وحی نازل کرده خورشید

    وقتی به چشمم می رسد پیغام چشمت

    محکوم تبعیدم به شهر دور عشقت

    طبق همین قانون استعلام چشمت

    محمد علی رستمی

  • sara :

    امشب خیال بی خبر از من

    رفته است تا کجا؟!

    آیا کدام جای،

    ندانم

    اطراق کرده است

    چشم انتظار مانده ام امشب

    که بی من،او

    رو بر کدام سوی نهاده ست

    از نیمه هم گذشته شب

    اما خیال من

    گویا خیال آمدنش نیست

    در دم دمای صبح

    دیدم خیال،

    خرم و خندان ز ره رسید

    پرسیدمش که،

    رفته کجا؟

    پاسخی نگفت

    هرچند می نهفت

    رازی نگفتنی را،اما

    دیدم

    در دیده نقش روی تو را داشت

    بوییدمش

    شگفت!

    بوی تو را داشت…!

    حمید مصدق

  • sara :

    ستاره دیده فروبست و آرمید بیا

    شراب نور به رگ های شب دوید بیا

    ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

    گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

    شهاب ِ یاد تو در آسمان خاطر من

    پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

    ز بس نشستم و با شب حدیث غم گفتم

    ز غصّه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

    به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

    بهوش باش که هنگام آن رسید بیا

    به گام های کسان می برم گمان که تویی

    دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

    نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

    کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

    امیدِ خاطر ِ سیمین ِ دل شکسته تویی

    مرا مخواه از این بیش ناامید بیا

    سیمین بهبهانی

  • Dead Heart :

    مرگ من روزی فرا خواهد رسيد…
    در بهاری روشن از امواج نور…
    در زمستانی غبار آلود و دور…
    يا خزانی خالی از فرياد و شور…

    مرگ من روزی فرا خواهد رسيد…
    روزی از اين تلخ و شيرين روزها…
    روز پوچی همچو روزان دگر…
    سايه ای ز امروزها ‚ ديروزها…

    ديدگانم همچو دالانهای تار…
    گونه هايم همچو مرمرهای سرد…
    ناگهان خوابی مرا خواهد ربود…
    من تهی خواهم شد از فرياد درد…

    می خزند آرام روی دفترم…
    دستهايم فارغ از افسون شعر…
    ياد می آرم كه در دستان من…
    روزگاری شعله ميزد خون شعر…

    خاک ميخواند مرا هر دم به خويش…
    میرسند از ره كه در خاكم نهند…
    آه شايد عاشقانم نيمه شب…
    گل به روی گور غمناكم نهند…

    بعد من ناگه به يكسو میروند…
    پرده های تيره دنيای من…
    چشمهای ناشناسی می خزند…
    روی كاغذها و دفترهای من…

    در اتاق كوچكم پا می نهد…
    بعد من با ياد من بيگانه ای…
    در بر آينه میماند به جای…
    تار مويی ، نقش دستی ، شانه ای…

    می رهم از خويش و ميمانم ز خويش…
    هر چه بر جا مانده ويران میشود…
    روح من چون بادبان قايقی…
    در افقها دور و پنهان ميشود…

    میشتابند از پی هم بی شكيب…
    روزها و هفته ها و ماه ها…
    چشم تو در انتظار نامه ای…
    خيره ميماند به چشم راه ها…

    ليک ديگر پيكر سرد مرا…
    میفشارد خاک دامنگير ، خاک…
    بی تو ، دور از ضربه های قلب تو…
    قلب من ميپوسد آنجا زير خاک…

    بعدها نام مرا باران و باد…
    نرم ميشويند از رخسار سنگ…
    گور من گمنام میماند به راه…
    فارغ از افسانه های نام و ننگ…
    (فروغ فرخزاد)

  • Dead Heart :

    دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من…
    گر از قفس گریزم ، کجا روم ، کجا ، من؟…
    کجا روم؟ که راهی ، به گلشنی ندارم…
    که دیده برگشودم ، به کنج تنگنا ، من…
    نه بسته‌ام به کس دل ، نه بسته دل به من کس…
    چو تخته پاره بر موج ، رها ، رها ، رها من…
    ز من هر آن که او دور ، چو دل به سینه نزدیک…
    به من هر آن که نزدیک ، ازو جدا ، جدا من…
    نه چشم دل به سویی ، نه باده در سبویی…
    که تَر کنم گلویی ، به یاد آشنا ، من…
    ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟…
    که گویدم به پاسخ ، که زنده‌ام چرا من؟…
    ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری…
    دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من…
    (سیمین بهبهانی)

  • Dead Heart :

    شب ها که در خیابان خلوت خواب…
    پا به پای غرور و قافیه میروی…
    مرگ با لباس چین دار بلندش…
    پای پنجرۀ اتاقم می آید…
    سوت میزند…
    و منتظر میماند…
    قوطی قرص های این قلب بیقرار که سبک تر شد…
    مرگ هم بر میگردد…
    میرود سراغ سرایدار پیر همسایه…
    نه… عزیز دلم…
    تازگی بوف کور هدایت را نخوانده ام…
    اینها که نوشتم حقیقت محض است…
    باور نمیکنی ، یک شب به کوچۀ دلتنگ ما بکوچ…
    کنار همان درخت که پر از خاطرات خط خورده است…
    بایست و تماشا کن…
    تا ببینی چگونه به دامن دریا و گریه میروم…
    بس کن ای دل ساده…
    صفحه صفحه برای که گریه میکنی؟…
    کتاب کبود گریه ها را آهسته ببند…
    تا خواب بی خروس بانوی بهار را بر هم نزنی…
    گوش کن… درماندۀ درد آلود…
    از پس پرده های پنجره…
    صدای سوت می آید…
    (یغما گلرویی)

  • sara :

    می ترسم باور کنم زیبایی دست های تو را
    وقتی شاپرک های کوچک را برمی دارد
    به موهایم می زند
    وقتی با من حرف می زند
    بی صدا
    بی صدا
    بی صدا
    می ترسم
    وقتی دست هایت
    مثل دو قایق بی قرار محاصره ام می کنند
    و دیگر فرقی ندارد
    به کدام سمت می گریزم؟
    اگر تو را باور کنم
    مثل ماهی کوچکی در اقیانوس گم می شوم
    نمی توانم بگویم دوستت دارم!

    “فرناز خان احمدی”

  • Mehraban :

    گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
    سالها هست که از دیده‌ی من رفتی لیک
    دلم از مهر تو آکنده هنوز
    دفتر عمر مرا
    دست ایام ورقها زده است
    زیر بار غم عشق قامتم خم شد و پشتم بشکست
    در خیالم اما
    همچنان روز نخست تویی آن قامت بالنده هنوز
    در قمار غم عشق
    دل من بردی و با دست تهی
    منم آن عاشق بازنده هنوز
    آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
    گر که گورم بشکافند عیان می‌بینند
    زیر خاکستر جسمم باقیست
    آتشی سرکش و سوزنده هنوز

  • Mehraban :

    پر میکشم از پنجره ی خواب تو تا تو
    هر شب من و دیدار،در این پنجره با تو
    از خستگی روز همین خواب پر از راز
    کافیست مرا،ای همه خواسته ها تو
    دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
    من یکسره آتش،همه ذرات هوا تو
    پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
    ای هرچه صدا،هرچه صدا،هرچه صدا-تو
    آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
    حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو
    یا مرگ و یا شعبده بازان سیاست؟
    دیگر نه و هرگز نه،که یا مرگ که یا تو
    وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
    یعنی همه جا-تو،همه جا-تو،همه جا-تو
    پاسخ بده ازاین همه مخلوق چرا من؟
    تا شرح دهم،از همه ی خلق چرا تو؟

    شاعر: م.بهمنی”

  • Mehraban :

    خانه ات زيباست
    نقش هايت همه سحرانگيز است
    پرده هايت همه از جنس حرير
    خانه اما بي عشق ، جاي خنديدن نيست
    جاي ماندن هم نيست
    بايد از كوچه گذشت
    به خيابان پيوست
    و تكاپوي كنان
    عشق را بر لب جوي و گذر عمر و خيابان جوئيد
    عشق بي همهمه در بطن تحرك جاريست
    *****
    تن تماميت زيبايي پيراهن نيست
    مهرباني با تن، مثل يك جامه بهم نزديكند
    و اگر ميخواهيم روزهامان
    همه با شبهامان
    طرحي از عاطفه با هم ريزند
    گاهگاهي بايد
    به سر سفرهء دل بنشينيم
    قرص ناني بخوريم
    از سر سفرهء عشق
    گامهامان بايد
    همهء فاصله ها را امروز
    كوتاه كنند
    و سر انگشت تفاهم هر روز
    نقب در نقب دري بگشايد
    دري از عشق به باغ گل سرخ
    “و بينديشيم بر واژهء “دوستت دارم

    “شاعر: محمدتقي خاني – متخلص به آرام”

  • گلبهار :

    تو را از من گرفتند

    و آفتاب را

    و آبیِ آسمان را

    و پنجره‌ای که به روز باز می‌‌شد

    و به دریا

    و به هزار هزار آرزو

    تو را از من گرفتند

    و دست هایت

    آه دست‌هایت ، اتفاق دست های من

    اتفاقِ شعر‌های من

    اتفاقِ پنجره‌ای که به روز باز می‌‌شد

    و به دریا

    و به هزار هزار آرزو

    تو را از من گرفتند

    و این آسمان اگر خدائی داشته باشد

    باید فقط ببارد

    و ببارد

    و ببارد

    نیکی‌ فیروزکوهی

  • گلبهار :

    صبح‌ها

    پشت پرده، بندری‌ست

    که آواز مرغ‌های دریایی‌اش را

    باد

    در گوشِ کشتی‌ها به زمزمه می‌وزد

    ظهرها دشتی‌،

    که بوی شیهۀ مادیانهاش

    با علفِ تازه می‌آمیزد

    عصرها جنگی،

    که دست در دست باران‌هاش، بارها قدم زده‌ام

    شب‌ها ولی

    پشتِ پنجره‌ام کوچۀ دلتنگی‌ست

    که ته‌مانده‌های روز را

    میانِ صدای گربه‌ها قسمت می‌کند و

    فکر می‌کند فردا

    با صدای مرغ‌های دریایی بیدار می‌شوم

    یا سوت کشتی‌ها.

    لیلا کردبچه

  • گلبهار :

    زمستانی را می‌‌مانم

    که دروغش بهار است

    در سرزمینِ کوه‌های یخی

    بی‌ ریشه گی‌‌

    چنان کرده با من

    که قانونِ کوچ

    با پرنده ی مهاجر

    آه مادر مرا دریاب

    صدا بزن

    خدایی را که هنوز در قلبت جاری ‌ست

    باخته است فرزندت

    ایمانش را به فردا

    به نرگس‌های باغچه

    به یاسِ روی دیوارِ همسایه

    به ظهر‌های پر آفتاب

    به ایوانِ پر از عطرِ تو

    به این خانه

    بگیر از من

    این تردیدِ آمیخته به دلهره‌های مکرر را

    رهایم کن

    از حجمِ تصویر‌های مبهم و سردی

    که امید را می‌‌ربایند

    از قلبی که هنوز زندگی‌ را می‌‌طلبد

    و عشق را

    و دستانی مهربان را

    و خانه ای با ایوانی پر از عطر و خاطرِ مادر

    در این برودتِ بی‌ انتها

    چه کسی‌ خواهد شنید

    که من خودم را در آینه گریسته ام

    که من با کبوتر ها

    از معصومیتِ پرواز گفته ام

    که من دنبال جای پای گناه

    فاصله ی خودم از خودم را به چشم دیده ام

    آه مادر

    مرا به آغوشت بخوان

    مرا به تاراجِ شب‌های تاریکِ بی‌ کسی‌ مسپار

    مرا به خانه

    به دیوارِ پر از یاسِ همسایه

    به ظهرهایِ تابستان

    به ایوانی پر از عطر و خاطره بخوان

    مرا خواب کن

    به رویای پر از بهار و نرگسِ سرزمینم

    مرا خواب کن

    به رویای …. سرزمینم

    نیکی‌ فیروزکوهی

  • erfan :

    دلم می‌خواست
    وقتی می‌آمدی خواب باشی
    بعد من درچشم‌های تو نگاه می‌کردم وُخودم را می‌دیدم
    می‌خواستم وقتی بیایی
    هوا خوب باشد
    شب اگر بود ماه داشته باشد( آن‌هم قشنگ )
    وَ روز اگر بود، روزیش  هم، همراهِ خودش بود
    وُ آفتابش ناز تابیده بود
    وقتی می‌آمدی دلم می‌خواست
    بهار شده باشد
    یا پاییز
    یا زمستان
    یا..هرچی!
    وقتی می‌آمدی
    دلم می‌خواست
    بیایی…
    فقط بیا… :flr

  • Dead Heart :

    به کجا میبری مرا؟…
    به کجا میبری مرا؟ با توأم آی…
    خاتون خوب خواب و خاطره…
    زلال زرد روسری…
    چرا مدام در پس پردۀ گریه نهان میشوی؟…
    استخاره میکنی؟…
    به فال و فریب فراموشی دل خوش کرده ای…
    یا از آوار آواز و ترانه میترسی؟…
    به فکر خواب و خستگی چشمهای من نباش…
    امشب هم…
    میهمان همین دفتر و دیوان درد و دریایی…
    یادت هست نوشته بودم…
    در این حدود حکایت…
    همیشه کسی خواب دختری از قبیلۀ بوسه را میبیند؟…
    باور کن ، هنوز…
    دست به دامن گریه که میشوم…
    تصویر لرزانی از ستاره و صدف…
    در پس پردۀ دریا تکان میخورد…
    نمیدانم چرا…
    بارش این همه باران…
    غبار غریب غروبهای بهار و بوسه را…
    از شیشه های این همه پنجره پاک نمیکند…
    تو چی؟… طلا گیسو…
    تو که آن سوی کتاب کوچه ها نشسته ای…
    خبر از راز زیارت هر روز من…
    با ساکنان این حوالی آشنای گلایه و گریه داری؟…
    آه… میدانم…
    سکوت آینه ها…
    همیشه…
    جواب تمام سوال های بی جواب بغض و باران است…
    (یغما گلرویی)

  • گلبهار :

    غم انگیز است……

    شب از پهلویی به پهلویی دیگر شوی

    ببینی تاریکی

    از جای خود تکان نخورده است!!!

  • گلبهار :

    زندگی ادامه داره
    حتی وقتی ما نباشیم
    اگه آشنا بمونیم
    یا مث غریبه ها شیم
    زندگی همینه جونم
    گاهی همرنگ خزونه
    با حقیقت جون می گیره
    گاهی هم رنگین کمونه
    گاهی هم مثل یه ماهی
    توی یک تنگ طلایی
    آره رسم دنیا اینه
    چه بخواهی چه نخواهی

  • گلبهار :

    رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
    راهی به جز گریز برایم نمانده بود
    این عشق آتشین پر از درد و بی امید
    در وادی گناه و جنونم کشانده بود

    رفتم که داغ بوسه پر حسرت تو را
    با آبهای دیده ز لب شستشو دهم
    رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
    رفتم که با نگفته به خود آبرو دهم

    رفتم مگو مگو که چرا رفت، ننگ بود
    عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
    از پرده خموشی وظلمت چو نور صبح
    بیرون فتاده بود به یک باره راز ما

    رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
    در لابلای دامن شبرنگ زندگی
    رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
    فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

    من از دو چشم روشن و گریان گریختم
    از خنده های وحشی طوفان گریختم
    از بستر وصال به آغوش سرد هجر
    آزرده از ملامت وجدان گریختم

    ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
    دیگر سراغ شعله آتش ز من مگیر
    میخواستم که شعله شوم سرکشی کنم
    مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر

    روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
    در دامن سکوت به تلخی گریستم
    نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
    دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم

  • Dead Heart :

    دل از سنگ باید که از درد عشق…
    ننالد ، خدایا… دلم سنگ نیست…
    مرا عشق او چنگ اندوه ساخت…
    که جز غم در این چنگ آهنگ نیست…
    به لب جز سرود امیدم نبود…
    مرا بانگ این چنگ خاموش کرد…
    چنان دل به آهنگ او خو گرفت…
    که آهنگ خود را فراموش کرد…
    نمیدانم این چنگی سرنوشت…
    چه میخواهد از جان فرسوده ام…
    کجا می کشانندم این نغمه ها…
    که یکدم نخواهند آسوده ام…
    دل از این جهان بر گرفتم دریغ…
    هنوزم به جان آتش عشق اوست…
    در این واپسین لحظه زندگی…
    هنوزم در این سینه یک آرزوست…
    دلم کرده امشب هوای شراب…
    شرابی که از جان برآرد خروش…
    شرابی که بینم در آن رقص مرگ…
    شرابی که هرگز نیابم بهوش…
    مگر وا رهم از غم عشق او…
    مگر نشنوم بانگ این چنگ را…
    همه زندگی نغمه ماتم است…
    نمیخواهم این ناخوش آهنگ را…
    (فریدون مشیری)

  • Dead Heart :

    و از میان تمام آرزوها…
    دردناک ترینش…
    نخواستن تو در نداشتن توست…
    و کاش…
    کاش گریزی بود از عمق وحشت آورِ این درد…
    که در تخیل عشق…
    رسیدن چه بروزِ محالی دارد…
    و در سلوک عشق…
    چه ناعادلانه ‌ست…
    بودن…
    و غریبانه بودن…
    و چه غم انگیز…
    شهوت بی‌ امانِ انگشتانِ من…
    برای نوازش تلخی‌ دستانِ تو…
    (نیکی‌ فیروزکوهی)

  • Dead Heart :

    دلم گرفته است…
    دلم گرفته است…
    به ایوان میروم و انگشتانم را…
    بر پوست کشیدۀ شب میکشم…
    چراغ های رابطه تاریکند…
    چراغ های رابطه تاریکند…
    کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد…
    کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد…
    پرواز را به خاطر بسپار…
    پرنده مردنی است…
    (فروغ فرخزاد)

  • Dead Heart :

    ساعت تنهایی ام کوک است…
    اما…
    وقتی بیدارم میکند…
    که تو تازه به خواب رفته ای…
    دلم برای دیدنت…
    یک دل سیر ، خواب میخواهد…
    (مریم بهنام)

  • Dead Heart :

    دلت كه گرفته باشد…
    شادترین آهنگ ها ، روضه خوانی میكنند…
    شلوغ ترین مكان ها ، تنهایی ات را به رُخَت میكشند…
    و شادترین روزها ، برای تو غمگین ترین روزهاست…
    دلت كه گرفته باشد…
    نقض میشود همۀ قانون ها…
    دل كجا… قانون كجا…
    مدتها طول میكشد تا خاک بگیرد خاطره های رنگارنگ…
    میگذاری تار شود این خاطره ها…
    اما یک خوابِ ناغافل ، گرد و خاک تمام خاطره ها را میگیرد…
    میشود مثل روز اول…
    میشود خاطره های ناب…
    زخمها تازه میشود باز…

  • Dead Heart :

    با کدام بال میتوان…
    از زوال روزها و سوزها گریخت…
    با کدام اشک میتوان…
    پرده بر نگاه خیره زمان کشید…
    با کدام دست میتوان…
    عشق را به بند جاودان کشید…
    با کدام دست…
    (فروغ فرخزاد)

  • Dead Heart :

    باران که میبارد…
    تمام کوچه های شهر…
    پر از فریاد من است…
    که میگویم:…
    من تنها نیستم…
    تنها ، منتظرم…
    تنها…
    (کیکاووس یاکیده *دوبلور ، بازیگر ، شاعر*)

  • Dead Heart :

    خانه ام آتش گرفته ست ، آتشی جانسوز…
    هر طرف میسوزد این آتش…
    پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود…
    من به هر سو میدوم گریان…
    در لهیب آتش پر دود…
    وز میان خنده هایم تلخ…
    و خروش گریه ام ناشاد…
    از دورن خستۀ سوزان…
    میکنم فریاد…
    ای فریاد…
    ای فریاد…
    (مهدی اخوان ثالث)

  • Dead Heart :

    مرگ ، مادر مهربانی است…
    که بچۀ خود را پس از یک روز طوفانی در آغوش کشیده ، نوازش میکند و می خواباند…
    (صادق هدایت)

  • Dead Heart :

    اینجا سرزمین واژه های وارونه است:…
    جایی که “گنج” ، “جنگ” میشود…
    “درمان” ، “نامرد”…
    و “قهقه” ، “هق هق”…
    اما…
    “دزد” همان “دزد” است…
    “گرگ” همان “گرگ” است…
    و…
    “درد” همان “درد” است…
    آری…
    سرزمین واژه های وارونه…
    سرزمینی که…
    “یار” ، “رأی” عوض کرده است…
    “روز” به “زور” میگذرد…
    و چه “سرد” است این “درس” زندگی…
    اینجاست که…
    “مرگ” برایم “گرم” میشود…
    چرا که…
    “درد” همان “درد” است…

  • sara :

    حقیقت دارد
    تو را دوست دارم
    در این باران
    می خواستم تو
    در انتهای خیابان نشسته
    باشی
    من عبور كنم
    سلام كنم
    لبخند تو را در باران
    می خواستم
    می خواهم
    تمام لغاتی را كه می دانم برای تو
    به دریا بریزم
    دوباره متولد شوم
    دنیا را ببینم
    رنگ كاج را ندانم
    نامم را فراموش كنم
    دوباره در آینه نگاه كنم
    ندانم پیراهن دارم
    كلمات دیروز را
    امروز نگویم
    خانه را برای تو آماده كنم
    برای تو یك چمدان بخرم
    تو معنی سفر را از من بپرسی
    لغات تازه را از دریا صید كنم
    لغات را شستشو دهم
    آنقدر بمیرم
    تا زنده شوم

    احمدرضا احمدی

  • گلبهار :

    من از روزی که دلبستم به چشمان تو میدیدم
    که چشمان تو می افتند دنبال دلی دیگر
    به هرکس دل ببندم بعد از این خود نیز میدانم
    به جز اندوه دل کندن ندارد حاصلی دیگر
    من از آغاز در خاکم ، نمی از عشق می بینم
    مرا میساختند ای کاش ، از آب و گلی دیگر
    طوافم لحظه ی دیدار چشمان تو باطل شد
    من اما همچنان در فکر دور باطلی دیگر
    به دنبال کسی جا مانده از پرواز میگردم
    مگر بیدار سازد غافلی را غافلی دیگر
    به دریا میزنم شاید به سوی ساحلی دیگر
    مگر آسان نماید مشکلم را مشکلی دیگر …

  • گلبهار :

    عشق از آغاز مشکل بود و آسانش گرفت
    تا که در اوج بهاران برگریزانش گرفت
    عمری از گندم نخورد و دانه دانه جمع کرد
    عشق تو آتش شد و در خرمن جانش گرفت
    ابرهای تیره را دید و دلش لرزید باز
    فالی از دیوان افکار پریشانش گرفت
    یاری اندر کس نمی بینم ، غزل را حفظ بود
    تا به خود آمد ، دلش از دوست دارانش گرفت
    پس تو را نوشید و دستت را فشرد و فکر کرد
    خوب شد که شوکران از دست جانانش گرفت
    چندگامی دور شد اما دلش جا مانده بود
    آخرین ته مانده ی خود را به دندانش گرفت
    داشت از دیدار چشمان تو بر می گشت که
    “محتسب مستی به ره دید و گریبانش گرفت …”
    (اس ام اس خور)

  • گلبهار :

    خواستی تا گله از این غم جانکاه کنم
    نفسی مانده مگر تا ز غمت آه کنم ؟
    تو همانی که بنا بود کبوتر که شدم
    سفری دور به همراه تو تا ماه کنم
    امشب اما سر پرواز ندارم ، باید
    دست احساس تو را از دل کوتاه کنم
    خالی از عشقم و از عقل ، ببین آمده ام
    سر پرشور تو را نیز پر از کاه کنم
    باید امشب بروم بر سر یک بام بلند
    شهر را از خطر چشم تو آگاه کنم !
    (اس ام اس خور)

  • میشا125 :

    ♥ نمیﺗﻮﺍﻧﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺭﺍ”ﻣﺠﺒﻮﺭ” ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯽ… “ﻣﺠﺒﻮﺭ” ﺑﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﺣﺴﯽ… ﺩﺭ ﻧﻬﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯽﺭﺳﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ… ﻫﺮﮐﺲ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ… ﻭ ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﺴﯽ ﺷﻮﯼ… ﻭ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﺴﯽ ﺑﻤﺎﻧﯽ…! ♥

  • میشا125 :

    بغضهای مرطوب مرا باور کن،
    این باران نیست که میبارد ،
    صدای خسته ی قلب من است که از چشمان آسمان بیرون میریزد

  • میشا125 :

    جواب سوالم تو باشی اگر
    ز دنیا ندارم سوالی دگر
    که من پاسخی چون تو می خواستم
    مباد آرزویم از این بیشتر

    نشستم به بامی که بامیش نیست
    شگفتا دلم می زند باز پر
    نفسگیر گردیده آرامشم
    خوشا بار دیگر هوای خطر

    بر آن است شب تا به خوابم کشد
    بزن باز بر زخم من نیشتر

  • گلبهار :

    از بودن و از نبودنم آشفتم

    هی حرف زدم شعر نوشتم گفتم

    من مرد شکست خورده ای هستم که

    حتی به خودم تکیه کنم می افتم

  • گلبهار :

    نیستیم !

    به دنیا می آییم

    عکس ِ یک نفره می گیریم !

    بزرگ می شویم ،

    عکس ِ دو نفره می گیریم !

    پیر می شویم ،

    عکس ِ یک نفره می گیریم …

    و بعد

    دوباره باز
    نیستیم

  • گلبهار :

    من در رویای خود دنیایی را می بینم

    که در آن هیچ انسانی

    انسان دیگر را خوار نمی شمارد

    زمین از عشق و دوستی سرشار است

    و صلح و آرامش، گذرگاه‌هایش را می آراید …

    من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن

    حسد جان را نمی گزد

    و طمع روزگار را بر ما سیاه نمی کند …

    من در رویای خود دنیایی را می بینم که در آن

    سیاه یا سفید

    از هر نژادی که هستی،

    از نعمت‌های گستره‌ی زمین سهم می برد

    هر انسانی آزاد است

    شوربختی از شرم سر به زیر می افکند

    و شادی همچون مرواریدی گران قیمت

    نیازهای تمامی ِ بشریت را برمی آورد ..

    چنین است دنیای رویای من .

  • گلبهار :

    باش، بمــان یار، شـتابـان مـرو

    غصه به جان با دل گــریان مرو

    بی تو خراب این دل دیوانه ام

    باش و از این خـانـه ویـران مرو

    مایــــه آرام و قــــرارم تـوئـــی

    بی حذر از من چو طبیبان مرو

    در طلب عشق تو رسوا منم

    بی خـبر از حـال پریشـان مرو

    در بر خویش هیـچ نـدارم ولی

    باش، از این کـوی گدایان مرو

    جـان فــدا می کنم از بـهر تو

    جان بستان، روی نگردان مرو

    طـالب عشـق تو فـزونند،لیک

    بهـر خـدا، ســوی رقیبان مرو

    در دل زرین تو نهان گشته ای

    باش و از این خاطر پنهان مرو

  • گلبهار :

    بگذار بیاید

    بگذار بیاید، از در ، دیوار ،کنج و کلید ، از هر طرف که می خواهد

    درد،درد است

    دلخوش مکن به وارونه خواندنش

    تنها تویی و تنهاییت،

    تویی و باران پشت پنجره،

    دوربین را بچرخان،

    کلید را لمس کن

    حرکت

    زندگی اغاز می شود دیگر بار

    شکوه چشمانت،

    وجود پر مهرت،

    و دست های تو،

    برای گشودن درهای دردناک جهان،

    کافی است.

    باور کن

    چونان همیشه،

    خدا را صبورانه باور کن

  • گلبهار :

    وقتی دلی نمی تپد

    قلمی خشک می شود

    و شعر می پژمرد

    انبوه اندهان از یاد می روند

    و جمله خاطرات بر باد می روند

    در باغکوچه های میعادگاه

    دیگر کسی به انتظار کسی نیست

    آنچه باز می ماند

    درد بخیه است

    که پس از التیام

    آغاز می شود

    نصرت رحمانی

  • گلبهار :

    باز سرم هوای تو، باز دلم بوی تو داشت

    باز خبر ز حال من،سلسله موی تو داشت

    این نفس دوباره ام،خسته از ارزوی پیش

    میدمد از فکر تو و رهی فقط سوی تو داشت

    باز دوباره پر کشید، کفترک خیال من

    باز دوباره امد این که جانب کوی تو داشت

    رسیدنم به تو فقط ،بسته به احساس تو بود

    رسیدن شاپرکم ،بسته گل روی تو داشت

    هزار بار دیگرم ،گر تو برانیم ز خود

    قطره ناچیز دلم ،وسوسه جوی تو داشت

  • Dead Heart :

    همانم…
    از دورها می آیی…
    و فقط یک چیز…
    یک چیز کوچک…
    در زندگی من جابجا میشود…
    این که دیگر بدون تو…
    در هیچ کجا نیستم…
    (آنتوان دوسنت اگزوپری)

  • Dead Heart :

    بهترین دوستم آینه است…
    وقتی من گریه میکنم…
    او…
    نمی خندد…
    (چارلی چاپلین)

  • Dead Heart :

    به انتهای گریه که میرسم…
    صدای سادۀ فروغ ، از نهایت شب را میشنوم…
    صدای غروب غزال ها را…
    صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن…
    آرام تر که شدم…
    شعری از دفاتر دریا میخوانم…
    و به انعکاس صدایم…
    در آیینۀ اتاق…
    خیره میشوم…
    در برودت این همه حیرت…
    کجا مانده ای آخر…
    (یغما گلرویی)

  • Dead Heart :

    چه نام نازیبایی بر تو گذاشته اند…
    ای فرشتۀ مرگ…
    باید تو را…
    فرشتۀ رهایی بنامم…
    (صادق هدایت)

  • گلبهار :

    عاشقم
    اهل همین کوچه‌ی بن‌بست کـناری
    که تو از پنجره‌اش پای به قلب من ِ دیوانه نهادی
    تو کجا؟ کوچه کجا؟ پنجره‌ی باز کجا؟
    من کجا؟ عشق کجا؟ طاقتِ آغاز کجا؟
    تو به لبخند و نگاهی
    منِ دلداده به آهی
    بنشستیم
    تو در قلب و
    منِ خسته به چاهی
    گُنه از کیست؟
    از آن پنجره‌ی باز؟
    از آن لحظه‌ی آغاز؟
    از آن چشم ِ گنه کار؟
    از آن لحظه‌ی دیدار؟
    کاش می شد گُنهِ پنجره و لحظه و چشمت،
    همه بر دوش بگیرم
    جای آن یک شب مهتاب
    تو را تنگ در آغوش بگیرم
    شاعر: رحمان نصر اصفهانی

  • گلبهار :

    هیچ گـاه فکــر نمی کـردم فاصـله بینمــان آنقــدر زیـاد شـود کـه …

    تـو بی خـــیـال زنـدگی کنــی …

    و مــن با خیــالـت ،

    بـی خیــال زندگــی شــوم !!!

  • گلبهار :

    چشــــم هایـم را می بنــدم …

    گــوش هایــم را می گیــرم …

    زبـانـــم را گـاز می گیـــرم …

    وقتی حـریف افکــارم نمی شـــوم …

    چه درد ناک است فهمیـــدن …

  • گلبهار :

    صـــداے قــلبــم مـے پــیچـــد در اتـــاق ،

    هــیــچ ڪــس بــاور نــخــواهـــد ڪـــرد

    رگــــ هــاے مـــن بــه جـــاے نــبــض

    بــغـض دارنـد . . .

    رگــــم را بــزنــم اشــڪـــ مــــے آیــد !

    ڪــــجـــاے دلــــم دســت گـــذاشـتـے . . .

    ڪـــه هــر چــه آه مــے ڪـشــم ، شـڪــل انـگـشـتـان تـــو مــے شـــود !

  • یه چی بگم؟؟
    اگه واقعا خوتون نوشتین
    بایس بگم که بسیاااااار جالب بوددد :flr
    صفر ترین نقطه دنیاااا


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید