لب آبي
گيوهها را كندم، و نشستم، پاها در آب:
“من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است!
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه.
چه كسي پشت درختان است؟
هيچ، ميچرخد گاوي در كرت
ظهر تابستان است.
سايهها ميدانند، كه چه تابستاني است.
سايههايي بيلك،
گوشهيي روشن و پاك،
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست.
زندگي خالي نيست:
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.
آري
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد.
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند.”
[سهراب سپهری]
زندگي گاه به كام است و بس است
زندگي گاه به نام است و كم است
زندگي گاه به دام است و غم است
چه به كام و
چه به نام و
چه به دام،
زندگي معركه همت ماست،.. زندگي ميگذرد.. زندگي گاه به نان است و كفايت بكند
زندگي گاه به جان است و جفايت بكند
زندگي گاه به آن است و رهايت بكند
چه به نان
و چه به جان
و چه به آن،
زندگي صحنه بي تابي ماست، ..
زندگي ميگذرد.. زندگي گاه به راز است و ملامت بدهد
زندگي گاه به ساز است و سلامت بدهد
زندگي گاه به ناز است و جهانت بدهد
چه به راز
و چه به ساز
و چه به ناز،.. زندگي لحظه بيداري ماست، ..
زندگي ميگذرد..!
با همه خوب و بدش
من ته كوچه ی دلتنگی خود كوچه باغی دارم
كه پر از سیب و انار است هنوز
در پس باغ دلم رازها پنهان است
راز صد دانه انار
راز یك روز بزرگ
من ته كوچه ی دلتنگی خود
یه قراری دارم
كه پر از دلهره هاست
طعم آن دلهره ی شیرین رافقط آن
سیب قشنگ می داند
من
این چشم های بی تو را
به کجای این شهر بدوزم
که هنوز نرفته باشی ؟
{ کامران رسول زاده }
کاش من و تو
دو جلد از یک رمان عاشقانه بودیم
تنگ در آغوش هم
خوابیده در قفسه های کتابخانه ای روستایی
گاهی تو را
گاهی مرا
تنها به سبب تشدید دلتنگی هامان
به امانت می بردند …
{ عباس معروفی }
اما من و تو
دور از هم می پوسیم
غمم از وحشت پوسیدن نیست
غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است
دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست ..
{ حمید مصدق }
فقط تاریکی می داند چقدر ماه روشن است
فقط خاک می داند دست های آب ، چقدر مهربان !
معنی دقیق نان را فقط آدم گرسنه می داند
فقط من می دانم تو چقدر زیبایی …
{ رسول یونان }
آن روزهـا هر ســایه رنگـش ارغـوانی بود
در گـاری ِ هر دوره گردی مهـــربانی بود
پشت ِ تمــــام ِ بامــــها باران که نخ میداد
هر بــادبـادک بــاله اش رنگین کمانی بود
در شُرشُر ِ فــوّاره اش پروانه میرقصیـــد
آن حوض ِ کاشی که به دورش شمعدانی بود
شبهای ِ برفی دور ِ کرسی، قصـه و چـایی
مادربـــزرگ و عینــکی ته استـــکانی بود
در روزهــای ِ آخـــر ِ اسفنــد، پشت ِ ابر
خورشیــد هم آماده ی ِ خــانه تکانی بود
با پول ِ آن ژاکت برای ِ عیــدمان می بافت
مـادر که سهمش یک النگو از جوانی بود
بابا که نان میداد و مشـق ِ شب ورق میخورد
هر پینــه ی ِ دستش سوال ِ امتحـانی بود
همبـازیان ِ پابرهـنه: پرهیـاهو، شــاد
هر کـوچه ی ِ خاکی هوایش آسـمانی بود
دعوایمان میشد به شوخی قهــــــر میکردیم
یک توپ کـارش آن وسـط پادرمیــانی بود
قلّک شـ کـ ســ تـ ن را بلد بودیم و دل را نه
گاهی تمـام ِ دلخوشی یک ده قرانی بود
تا چشم را بستیم خوشـبختی از اینجا رفت
این گم شدن چون برق و بادی ناگهـانی بود
ای کــاش کفش ِ کوچک ِ ما باز برمیـگشت
ای کـــاش میشد کـودکی ها جاودانی بود
چگونه بی تو روزهایم شب میشود ، نمیدانم ؟! فقط میدانم که هوای چشمانم همیشه بارانی است هوای دلم طوفانی است و پاهایم برای ادامه ی راه زندگی لنگ است …