به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی - کافه تنهایی

کافه تنهایی

به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی

عاشقانه

از این شب های بی پایان چه میخواهم به جز باران
که جای پای حسرت را بشوید از سر راهم،
نگاه پنجره رو به کویر آرزوهایم
و تنها غنچه ای در قلب سنگ این کویر انگار روییده
به رنگ آتشی سوزان تر از هرم نفسهایت
دریغ از لکه ای ابری که باران را
به رسم عاشقی بر دامن این خاک بنشاند
نه همدردی … نه دلسوزی … نه حتی یاد دیروزی …
هوا تلخ و هوس شیرین
به یاد آن همه شبگردی دیرین،
میان کوچه های سرد پاییزی،
تو آیا اسمان امشب برایم اشک میریزی ؟
ببار و جان درون شاهرگ های کویر آرزوهایم تو جاری کن
که من دیگر برای زندگی از اشک خالی و پر از دردم
ببار امشب !
من از آسایش این سرنوشت بی تفاوت، سخت دلسردم
ببار امشب !
که تنها آرزوی پاک این دفتر
گل سرخی شود روزی !
و دیگر من نمیخواهم از این دنیا
نه همدردی … نه دلسوزی …
فقط یک چیز میخواهم !
و آن شعری به یاد آرزوهای لطیف و پاک دیروزی …

” فرستاده شده توسط گلبهار عزیز “

دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 728
برچسب ها : ,
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • erfan :

    شب بود و شمع بود و غم بود و من
    شب رفت و
    شمع سوخت و
    غم ماند و
    من…

  • erfan :

    چه غریب ماندی ای دل، نه غمی، نه غمگساری
    نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
    غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد
    که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری…

  • گلبهار :

    نه تو می مانی و نه اندوه

    و نه هیچیک از مردم این آبادی…

    به حباب نگران لب یک رود قسم،

    و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
    غصه هم می گذرد،

    آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…

    لحظه ها عریانند.

    به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید