امــروز را بدهکاری

کافه تنهایی

امــروز را بدهکاری…

عاشقانه - i love you

امـــروز نــه چـایـــم دارچیــن داشـت​
نـه قهـــوه ام شکــر
نــه اینکــه نــخواهـم
حـــوصله اش را نــداشتــم
یعنـــی مــی دانـــی..
امـــروز نــبـودم
نــه!
امـــروز اصــلا نـبـــودم
مــن کـه خیلــی وقـــت اسـت
نـیـسـتـم
امـــروز آفتــاب بـــود..بهــــار بــــود…
راحـــت بگویــمــت
امـــروز تــــو بایـــد مــی بـــودی
همـــه ی روزهـا بـه کنــار
تــو امــروز را عجیــب بـه مــــــن
وبه چشمهای منتظرم
بـدهـکـاری. . . !​

بازدید : 803
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • فرشته :

    من در پی خویشم …به تو بر می خورم اما
    آن سان شده ام گم که به من دسترسی نیست

    آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است
    حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

    امروز که محتاج توام ، جای تو خالیست
    فردا که می آیی به سراغم نفسی نیست

    در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است
    وقتی همه ی بودن ما جز هوسی نیست

    هوشنگ ابتهاج

  • فرشته :

    نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت

    پرده ی خلوت این غمکده بالا زد و رفت

    کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد

    خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

    درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد

    آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

    خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد

    که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

    رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد

    چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

    بود آیا که ز دیوانه ی خود یاد کند

    آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

    سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش

    عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

    هوشنگ ابتهاج

  • sara :

    از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران
    رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
    ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
    تو بمان و دگران وای به حال دگران
    رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند
    هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
    میروم تا که به صاحبنظری بازرسم
    محرم ما نبود دیده کوته نظران
    دل چون آینه اهل صفا می شکنند
    که ز خود بی خبرند این ز خدا بیخبران
    دل من دار که در زلف شکن در شکنت
    یادگاریست ز سر حلقه شوریده سران
    گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود
    لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
    ره بیداد گران بخت من آموخت ترا
    ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
    سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن
    کاین بود عاقبت کار جهان گذران
    شهریارا غم آوارگی و دربدری
    شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

  • Mehraban :

    مگر چشمان ساقی بشکند امشب خمارم را
    مگر شوید شراب لطف او از دل غبارم را

    بهشت عشق من در برگ ریز یادها گم شد
    مگر از جام می گیرم سراغ چشم یارم را

    به گوشش بانگ شعر و اشک من نا آشنا آمد
    به گوش سنگ می خواندم سرود آبشارم را

    به جام روزگارانش شراب عیش و عشرت یاد
    که من با یاد او از یاد بردم روزگارم را

    پس از عمری هنوز ای جان به یاری زنده می دارد
    نسیم اشتیاق من چراغ انتظارم را

    خزان زندگی از پشت باغ جان من برگشت
    که دید از چشم در لبخند شیرین بهارم را

    من از لبخند او آموختم درسی که نسپارم
    به دست نا امیدی ها دل امیدوارم را

    هنوز از برگ و بار عمر من یک غنچه نشکفته است
    که من در پای او می ریزم اکنون برگ و بارم را

    “شاعر محبوب من: فریدون مشیری”

  • Mehraban :

    ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﯿﺪ ﻣﺎ ﺭﺍ
    ﻧﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﺳﺮﮔﺸﺘﻪ ﺻﺒﻮﺭ
    ﻧﺸﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﻏﮏ ﭘﺮ ﺑﺴﺘﻪ ﺭﻫﺎ
    ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﻡ ﯾﺎﺭﺍ
    ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﻣﺎ ﺭﺍ
    ﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ
    ﻧﺸﻮﺩ ﺩﻝ ﻧﻔﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺟﺪﺍ
    ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯾﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ
    ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﺑﮕﺸﺎﯾﻢ ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﭘﺮ ﻭ ﺑﺎﻝ
    ﻏﻢ ﻋﺸﻘﺖ ﺩﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ
    ﺑﻪ ﮐﺠﺎﻫﺎ ﺑﺮﺩ ﺑﺎﻻ
    .
    “شاعر: ﻓﺮﯾﺪﻭﻥ ﻣﺸﯿﺮﯼ”

  • Mehraban :

    بار ديگر غم عشق آمد و دلشادم کرد
    عزم ويراني من داشت و آبادم کرد

    دشت تا دشت دلم وادي خاموشان بود
    تندر عشق به يک صاعقه فريادم کرد

    نازم آن دلبر شيرين که به يک طرفه نگاهم
    آتشي در دلم افروخت که فرهادم کرد

    قفس عشق ز هر باغ دل انگيزترست
    شکر صياد که در اين قفس آزادم کرد

    يار شيرين من ار تلخ بگويد شهدست
    وين عجب نيست که گويم غم او شادم کرد

    “شاعر: مهدي سهيلي”


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید