می روم ، شاید این خدا حافظ
آخرین اشتباه من باشد
می روم تا دلم نخواهد باز ،
شانه ات تکیه گاه من باشد
می روم تا حقیقت ِ روشن
طرح ِ بخت ِ سیاه من باشد !
تا نترسم از اینکه شاید عشق ،
عشق تنها گناه من باشد … !
چقدر خواب ببینم که مال من شده ای
و شاه بیت غزل های لال من شده ای
چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض
جواب حسرت این چند سال من شده ای
چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟
تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای
چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم
خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای
هنوز نذر شب جمعه های من اینست
که اتفاق بیفتد حلال من شده ای
که اتفاق بیفتد کنارتان هستم
برای وسعت پرواز بال من شده ای
میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق
تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای
مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست
عجیب خواب قشنگی ست مال من شده ای
دلتنگی یعنی
خیابانی شلوغ پر از همه آنها
که شبیه تو اند
مثل ساعتی که سازش کوک نیست
و هیچ منتظری نگاهش نمی کند
چیزی شبیه پیانو های بعد از ظهر
در کافه هایی که میزی در آن تنها نیست
و صدای خنده های تو
تنها صدایی است
که باورش نمی کنم
عشق های کوبیسم از در و دیوار شهر
بالا می روند
و دوست داشتن های مدرن
تلخ تر از همیشه اند
این جا ثانیه ها وقت کم می آورند
دلتنگی یعنی
دوست داشتن ات
مثل رویایی میان این خواب ها
انگار دیر تر از هرگز.
چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست
درین آشفته اندوه نگاهم
تو را می خواهم ای چشم فسون بار
که می سوزی نهان از دیرگاهم
چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟
زبان بگشا که می لرزد امیدم
نگاه بی قرارم بر لب توست
که می بخشی به شادی ها نویدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغی در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز این سکوت آشناسوز
هر صبح که سپیده سلام می دهد
یا کریم ها به پنجره ی اتاقم سر می زنند
چه مانوس شده ایم ما !
من منتظر صدای بالشان ، آنها مشتاق سفره ی نانشان
حیران مانده ام !!!
کجا بالهایت بسته شد که دیگر به انتظار دلم مشتاقانه سر نزدی ؟؟؟
.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم .
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است .
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشـــــــــــــــق این است .
یه وقتایی،
یه حرفایی،
چنان آتیشت میزنه
که دوست داری فریاد بزنی،
ولی نمیتونی!
دوست داری اشک بریزی،
ولی نمیتونی!
حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه!
تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه،
به این میگن
“درد بی درمون”
دلم که گرفته ساز میزنم گاهی برای دلم ، زیر آواز میزنم . . .
دلم که میگیرد نام تو را داد میزنم . . .
دلم که میگیرد گاهی فقط آرام طعنه به احساس میزنم . . .
حالا دلم گرفته . . .
من بارها شماره ات را میگیرم و کسی در گوشم مدام زمزمه میکند :
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است !
و من برایش از تو ، از دلتنگی ها ، از اشکهای بیصدا و از بی کسی هایم میگویم …
اما او سر حرفش میماند ؛ لعنت به بخت سیاهم !
.
به نسيمی همه راه به هـــم می ريزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ريزد؟
سنگ در برکه مـی اندازم و مـــی پندارم
با همين سنگ زدن، ماه به هم می ريزد…
………..
همیشه شعرای فاضل نظری قشنگ بوده…ممنون
بی تو چگونه باورم شود برگهای زرد باغ دوباره سر سبز می شود ای مسافر همیشگی بی تو من به انتها رسیده ام از کدام آشنایی از کدام عشق با تو گفتگو کنم من به سوگ عاطفه ها نشسته ام بی هدف به هر طرف کشیده می شوم به یاد تو عزیز سفر کرده از چشمم چون اشک سفر کردی بی تو چه کنم
خدا حافظ بروعشقم برو که وقت پروازه
برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه
نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست
نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست
منو تنها بذار اینجا تو این روزای بی لبخند
که باید بی تو پرپرشه که باید از نگات دل کند
حلالم کن اگه میری اگه دوری اگه دورم
اگه با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم
نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم
که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم
فدای عطر آغوشت برو که وقت پروازه
برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه
برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن
خداحافظ برو اما عزیز من حلالم کن
کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرند ثانیه های
بی تو…
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
درد تنهايـــــــــي کشيـــــــــــــــــــــد ن،
مثلِ کشيدنِ خطهايِ رنگي روي کاغذِ سفـــــــــيد،
شاهکاري ميسازد به نامِ ديوانــــــــــگي…!
و من اين شاهکــــارِ را به قيمتِ همه? فصلهايِ قشنگِ زندگيم خريد ام…
تو هر چه ميخواهـــــــــي مـــــــرا بخوان….
ديوانـــــه، خود خــــواه،بي احساس……………..
نميــــفروشــــــــم
من شک ندارم آمدی نزدیک مسجد
وقتی مؤذن اشباهی گفت اذان را…
می روم ، شاید این خدا حافظ
آخرین اشتباه من باشد
می روم تا دلم نخواهد باز ،
شانه ات تکیه گاه من باشد
می روم تا حقیقت ِ روشن
طرح ِ بخت ِ سیاه من باشد !
تا نترسم از اینکه شاید عشق ،
عشق تنها گناه من باشد … !
من استغفار کردم از نگاه تو نمی دانم
اجابت می شود این توبه کردن های بااکراه…
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غمِ بسیار افتاد
بسیار فتاده بود اندر رهِ عشق
اما نه چنین زار که این بار افتاد
چقدر خواب ببینم که مال من شده ای
و شاه بیت غزل های لال من شده ای
چقدر خواب ببینم که بعد آن همه بغض
جواب حسرت این چند سال من شده ای
چقدر حافظ یلدا نشین ورق بخورد؟
تو ناسروده ترین بیت فال من شده ای
چقدر لکنت شب گریه را مجاب کنم
خدا نکرده مگر بی خیال من شده ای
هنوز نذر شب جمعه های من اینست
که اتفاق بیفتد حلال من شده ای
که اتفاق بیفتد کنارتان هستم
برای وسعت پرواز بال من شده ای
میان بغض و تبسم میان وحشت و عشق
تو شاعرانه ترین احتمال من شده ای
مرا به دوزخ بیداریم نیازی نیست
عجیب خواب قشنگی ست مال من شده ای
دلتنگی یعنی
خیابانی شلوغ پر از همه آنها
که شبیه تو اند
مثل ساعتی که سازش کوک نیست
و هیچ منتظری نگاهش نمی کند
چیزی شبیه پیانو های بعد از ظهر
در کافه هایی که میزی در آن تنها نیست
و صدای خنده های تو
تنها صدایی است
که باورش نمی کنم
عشق های کوبیسم از در و دیوار شهر
بالا می روند
و دوست داشتن های مدرن
تلخ تر از همیشه اند
این جا ثانیه ها وقت کم می آورند
دلتنگی یعنی
دوست داشتن ات
مثل رویایی میان این خواب ها
انگار دیر تر از هرگز.
“میلاد کاشانی”
مرگ در برگ ها زرد می شود
در آدم ها سفید
و در من، درست رنگ تو را گرفته
پیش از آنکه مشت های گره کرده ام
از پندار زندگی تهی شوند…
برگرد
و برایم شعری بخوان
برگرد
تا صدایت در دستم گلی شود
رو به همه تلخی ها
روزی باز می گردی
تا رنگ های رفته را
به زندگی ام بازگردانی
روزی دیر
آنقدر دیر که می ترسم
در میان سطرهای غبار گرفته
از یاد واژه ها هم رفته باشی.
“میلاد خانمیرزایی”
مهجـــــور شدم از رُخ تو ، پرده بیـانداز
سرفصل غزل ، تا شود از عشق تو آغاز
من زائــر کوی تو شدم ، راه نشـان ده
تا مرغ دل از شوق ، کند سوی تو پرواز
تو آنِ منی ، در طلبت ســـــــخت دوانم
ایهـــام ندارد سخنم ،…. این غزل و راز
بر تارک دل ، بُرد قَــــدَر باز کن امشب
اِعجـــــــاز کن و رج بزن و قصه بپرداز
یک لحظه خســـوف از رُخ آن ماه تو بردار
تا جــزرِ دلم ، مَـــــد شود از یاسَــمَن ناز
دارد ید بَیضــــا نگهت ، عُقد ه تو وا کن
این بحر طویـل و دل من ، حبس در ایجاز
چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی
به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی
ز تو دارم این غم خوش ، به جهان از این چه خوشتر
تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی ؟
چه خیال میتوان بست و کدام خواب نوشین
به از این در تماشا که به روی من گشادی
تویی آنکه خیزد از وی همه خرمی و سبزی
نظر کدام سروی ؟ نفس کدام بادی ؟
همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی
همه رنگی و نگاری ، مگر از بهار زادی ؟
ز کدام ره رسیدی ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی ؟
به سر بلندت ای سرو که در شب ِ زمین کَن
نفس ِ سپیده داند که چه راست ایستادی
به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم
که نهفته با دلِ سایه چه در میان نهادی ؟
هوشنگ ابتهاج
یک دوست داشتن هایی
هم هست
که از دور است و در سکوت
که دلت برایش از دور ضعف می رود
که وقتی هواسش نیست
چشمانت را می بندی
و در دل
دعایش می کنی
و با یک بوسه به سویش
روانه می کنی
که وقتی بی هوا
نگاهش با نگاهت
یکی می شود
انگار کسی به یک باره
نفس کشیدن را ممنوع می کند
یک دوست داشتن هایی هست
که به یک باره
بی مقدمه
پا در کفشِ دلت می کند
و جا خوش می کند
و از دستِ تو کاری بر نمی آید
جز از دور دوستش داشتن
یک دوست داشتن هایی هست
ساکت است
آرام است
خوب است
گم است …
عادل دانتیسم
رهــایــم کــن
تنــها
بــا همــین خیــال خــام
کــنــار رویــای بــودنــت . .
می خــواهــم
بــه حــال خــودم بــاشــم . . .
بــا خیــالــت همــیشــه
خــنــده هســت
بــوســه هســت
شــادی هســت
انــگــار همــه چیــز
بــوی خــوشبــختی میــدهــد . . .
دلــخــوشی هــایــم کــوچــک
و دلــم قــانــع اســت . . .
از روزی کــه خیــالــت اینــجاســت
آینــه را هــم پــاک نکــردم
مبــادا
چشــم در چشــم ِ حقیقت شــوم
اصــلا
حــقیــقت بــاشد سهــم تــو
خیـــال خـــام بــرای مــن
فــقــط
رهــایــم کــن . . .
نگاه خستـــــــــــــــه را حتی ، ندارد این دلــم بی تو
در این یلدای دهشتــــــــزا ، شده غم حاصـــلم بی تو
من و نحســـــی این شــــــــام و اتاقی خالی از واژه
چه سرد وچه نفس گیراست ، دراین شب محفلم بی تو!
به دل صــــــــد قافله عزم ، سفــــــر دارد ولی شاید ،
بگیــــــــرد آتش این جان و بســـــــوزد محملم بی تو
شـــــدی ماهی پس پرده ، خسوفی ســـــرد و ناپیــدا
ندارد رونق و نوری ، نگاه و منــــــــــــــزلم بی تو
نمی آیی ، دلم تنهــــــــــــا ، به زیر غصـه می پوسد
ببین از این تب هجـــــــران ، چه آسان در گِلم بی تو
چشمانت رمان هزار و یک شب است
که با هر پلک زدنت
هزار بار تجدید چاپ میشود.
(جواد دهنوی)
آرام بر گونه هایم میلغزد تاوانِ بی فکری های دیروز
کاش بیهوده نمی تاختم !!!
میخوام بگم: دوسِت دارم ! به پنجره ! به آسمون !
به این شبِ آینه دزد ! به تَک درختِ کوچهمون !
میخوام بگم: دوسِت دارم ! به تو ! به اسمِ نقطهچین !
به گریههای بیهوا ! به کولیِ کوچهنشین !
میخوام بگم: دوسِت دارم ! به هر رفیقُ نارفیق !
به شاعرای بیغزل ! به جنگلای بیحریق !
میخوام بگم: دوسِت دارم ! به قاتلم ! به روزگار !
به اون کسی که میندازه به گردنم طنابِ دار !
دنیای ما عوض میشه ، تنها با این جملهی ناب:
دوسِت دارم ، دوسِت دارم ، دوسِت دارم تو این عذاب !
میخوام بگم: دوسِت دارم ! به بادبادک ! به مدرسه !
به تَرکهی خیسِ انار ، کنارِ درسِ هندسه !
میخوام بگم: دوسِت دارم ! به مرغِ عشقِ بیقفس !
به جغدِ پیرِ بَد صدا ! به نِیزنای بینفس !
میخوام بگم: دوسِت دارم ! به هر چی خوبه ، هر چی بَد !
به خونههای کاگِلی ! به سیبای توی سبد !
میخوام بگم: دوسِت دارم ! به بغضِ تلخِ انتظار !
به بَدترین فصلِ سفر ! به آخرین سوتِ قطار !
دنیای ما عوض میشه ، تنها با این جملهی ناب:
دوسِت دارم ، دوسِت دارم ، دوسِت دارم تو این عذاب !
«یغماگلرویی»
چرا پنهان کنم ؟ عشق است و پیداست
درین آشفته اندوه نگاهم
تو را می خواهم ای چشم فسون بار
که می سوزی نهان از دیرگاهم
چه می خواهی ازین خاموشی سرد ؟
زبان بگشا که می لرزد امیدم
نگاه بی قرارم بر لب توست
که می بخشی به شادی ها نویدم
دلم تنگ است و چشم حسرتم باز
چراغی در شب تارم برافروز
به جان آمد دل از ناز نگاهت
فرو ریز این سکوت آشناسوز
هوشنگ ابتهاج
هر صبح که سپیده سلام می دهد
یا کریم ها به پنجره ی اتاقم سر می زنند
چه مانوس شده ایم ما !
من منتظر صدای بالشان ، آنها مشتاق سفره ی نانشان
حیران مانده ام !!!
کجا بالهایت بسته شد که دیگر به انتظار دلم مشتاقانه سر نزدی ؟؟؟
.
نگاه تو تلخ ، اشک های من شور ، یادت شیرین …
زندگی بامزه ای دارم !
پشت پلک کدام قصه به خواب رفته ای که هر شب قصه ی آمدنت را می گویم و نمی آیی !؟!
امشب یک جمله ی تلخ مهمان من باش !
بگذار یادم نرود که مرا در شبی رو به انتهای زمستان به هیچ خدایی نسپردی و رفتی !
دنیا خیال تو نیست اما بیرون از خیال تو هم دیگر دنیا برای من نیست !
وقتی کنارمی ، جایی برای هیچ شتابی نیست
مقصد همین حضور من و توست !
دلم شادی می خواهد
وسعتش زیاد نیست ، به اندازه کف دستانت
دستانم را بگیر …
اعتیاد از هر نوعی که باشد آخرش پشیمانیست
اما چرا دروغ ؟!!
هنوز هم معتاد تو هستم …
دلم تنگ است و میدانم
که چشم خسته ام دیگر نمی بیند وصالت را
ولی از فرط تنهایی
به خاکی تشنه دل بستم
که دارد در دلش رویای باران را….
اکنون در شب میلاد جسمم،روحم را دوباره بارور میسازم از تو.
کسی چه میداند؟
شاید دوباره عاشقم شوی…
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم .
بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است .
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد.
و خاصیت عشـــــــــــــــق این است .
زمستان امده است…خسته ام!
میخوابم… بهار که آمد.. پیله ام را میشکافم.. تا با پرهای خیس.. دوباره عاشقت شوم…!
رد خاطره ها را نگیر . . .
چون به نیمکت پوسیده ای میرسی ،
که حافظه اش را در باران از دست داده است !
یه وقتایی،
یه حرفایی،
چنان آتیشت میزنه
که دوست داری فریاد بزنی،
ولی نمیتونی!
دوست داری اشک بریزی،
ولی نمیتونی!
حتی دیگه نفس کشیدنم برات سخت میشه!
تمام وجودت میشه بغضی که نمیترکه،
به این میگن
“درد بی درمون”
بوی فراموشی گرفته ام ، رنگ تنهایی
دلشکستگی ، بغض و خاموشی چیزی نیست
گمانم تاریخ مصرفم گذشته است . . .
.
اشک ها قطره نیستند
بلکه کلماتی هستند که می افتند
فقط بخاطر اینکه پیدا نمیکنند کسی را که معنی این کلمات را بفهمد . . .
روزهــــــــایـــم عــجیــبـــــــ دلـــگیــــــــرنــد
مــثــــل آن جــمــعــــه ای کــــه تــبــــــــ دارد
بـــــادل مـــــــن کـــمـــی مــــدارا کـــن …
بــــه خــــدا قلــــــــبــــــــــ هـــم عـصـبـــــ دارد !
.
سراغت را از “قاصدک” که می گیرم تابی خورده و در دل ابرها گم می شود !
غصه ام می گیرد
می دانم ، شرم دارد از اینکه “خبر” دهد که رفتنت همیشگی بود …
نه چای گس فنجانم می چسبد
نه داغی شیر و نه تلخی شکلات !
دیگر هیچ مزه ای به نابی طعم بودنت نخواهد بود . . .
دلم که گرفته ساز میزنم گاهی برای دلم ، زیر آواز میزنم . . .
دلم که میگیرد نام تو را داد میزنم . . .
دلم که میگیرد گاهی فقط آرام طعنه به احساس میزنم . . .
حالا دلم گرفته . . .
دردم ایــــن نـــیـسـت
کـــــه او عــــاشــــق نـــیــسـت ،
دردم ایــــن نــیــسـت
کــــــــه مــعــشـــوق مــن از عــشــق تـهــی اسـت
دردم ایــــــن است
کــــــه بــــا دیـــــدن ایـــــن ســردی هــــا
مـــــن چـــــرا دل بـــســتــم ؟!!
من بارها شماره ات را میگیرم و کسی در گوشم مدام زمزمه میکند :
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش است !
و من برایش از تو ، از دلتنگی ها ، از اشکهای بیصدا و از بی کسی هایم میگویم …
اما او سر حرفش میماند ؛ لعنت به بخت سیاهم !
.
تماس شما از طریق پیامک ارسال خواهد شد…
ناراحت نباشید :)
ههههههههه مرسی روحمون رو شاد کردی خدا اجرت بده
مرسی گلبهار…. نوشته ها زیبا هست من که لذت بردم
به نسيمی همه راه به هـــم می ريزد
کی دل سنگ تو را آه به هم می ريزد؟
سنگ در برکه مـی اندازم و مـــی پندارم
با همين سنگ زدن، ماه به هم می ريزد…
………..
همیشه شعرای فاضل نظری قشنگ بوده…ممنون
بی تو چگونه باورم شود برگهای زرد باغ دوباره سر سبز می شود ای مسافر همیشگی بی تو من به انتها رسیده ام از کدام آشنایی از کدام عشق با تو گفتگو کنم من به سوگ عاطفه ها نشسته ام بی هدف به هر طرف کشیده می شوم به یاد تو عزیز سفر کرده از چشمم چون اشک سفر کردی بی تو چه کنم
خدا حافظ بروعشقم برو که وقت پروازه
برو که دیدن اشکات منو به گریه میندازه
نگاه کن آخر راهم نگاه کن آخر جادست
نمیشه بعد تو بوسید نمیشه بعد تو دل بست
منو تنها بذار اینجا تو این روزای بی لبخند
که باید بی تو پرپرشه که باید از نگات دل کند
حلالم کن اگه میری اگه دوری اگه دورم
اگه با گریه میخندم حلالم کن که مجبورم
نگو عادت کنم بی تو که میدونی نمیتونم
که میدونی نفسهامو به دیدار تو مدیونم
فدای عطر آغوشت برو که وقت پروازه
برو که بدرقه داره منو به گریه میندازه
برو عشقم خداحافظ برو تو گریه حلالم کن
خداحافظ برو اما عزیز من حلالم کن
شعرهایم را مانند کوه می نویسم تا به رسم نقاشی های کودکانه از میانشان طلوع کنی
دلم تنگ است از اين دنيا چرايش را نميدانم
من اين شعر غم افزا را شبي صد بار ميخوانم
چه ميخواهم از اين دنيا، از اين دنياي افسون كار
قسم بر پاكي اشكم ، جوابم را نميدانم
شروع كودكيهايم سرآغاز غمي جانكار
از آن غم تا به فرداها پر از تشويش، گريانم
بهار زندگي را من هزاران بار بوييدم
كنون با غصه ميگويم خداوندا پشيمانم
به سوي درگه هستي هزاران بار رو كردم
الهي تا به كي غمگين در اين غمخانه ميمانم
خدايا با تو ميگويم، حديث كهنهي غم را
بگو با من كه سالي چند در اين غمخانه مهمانم
دلم تنگ است از اين دنيا چرايش را نميدانم
ولي يك روز اين غم را ز خود آهسته ميرانم
ﺑﻬﺎﺭ، ﺑﯽﺣﻀﻮﺭِ ﻗﺪﻡﻫﺎﺕ
ﮐﺎﺑﻮﺱِ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺍﺏِ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ
ﺷﮑﻮﻓﻪ، ﺑﻬﺎﻧﻪﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭَ ﺗﻮ
ﭘﯿﺮﺍﻫﻦِ ﺗﻤﺎﻡِ ﻓﺼﻞﻫﺎ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺍﻫﻨﺪ .
“ﺳﯿﺪﻣﺤﻤﺪ ﻣﺮﮐﺒﯿﺎﻥ”
عالیییییییی.
خواهـــــــــــــــــــــــــــش
اقلیم جغرافیای من ،
میان بازوان توست ؛
تنگ تر کن سرزمین مرا …
دست بر دلم نگذار!
میسوزی…
داغ خیلی چیز ها بر دلم مانده…
تـَـخــتـے ڪہ هـَـر شـَـب
تــنــهــا
بــا یــاנِ کــســے روش بــخوابـے
تـَـخــتـــ نـیســـت…
تــابــوتــه…
گوشه ابروی توست منزل جانم / خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد.
حافظ شیرازی
………………………………………………………………………
من گدا و تمنای وصل او هیهات / مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست.
حافظ شیرازی
…………………………………………………………………….
نفس برآمد و کام از تو بر نمیآید / فغان که بخت من از خواب در نمیآید.
حافظ شیرازی
کنارم که هستی
زمان هم مثل من دستپاچه میشود
عقربه ها دوتا یکی میپرند
اما همین که میروی
تاوان دستپاچگی های ساعت را هم من باید بدهم
جانم را میگیرند ثانیه های
بی تو…
می آیی قایم باشک بازی کنیم ؟
من چشم بر زیبایی تو بگذارم و تو آرام در آغوشم پنهان شو . .
گرما یعنی نفس های تو ، دست های تو ،
آغوش تو . . . !
من به خورشید ایمان ندارم !
هر پنجره ای زیباست اگر “تو” میان قاب آن طلوع کنی …
با هم که قدم می زنیم
حسودی اش می شود آفتاب
نه که هیچگاه
قدم نزده است با ماه !
زمین به آسمان بیاید
آسمان به زمین
حواسم نه پرت شیطنت های ستاره ها می شود
نه دلربایی گنجشگکان باغ
محو چشم های توام هنوز . .
اگـهـ یکی باشهـ (کـهــ نیـســ)اگه یکی باشه منو بفهمه
براش غرورمو بهم می زنم
گریه که سهله ، زیر چتر شونش
تا آخر دنیا قدم میزنم
مرســــــــــــــــــــی از مطالب همــــــــــــــــــــــــــه شما لایـــــــــــــــــــــــــــک به همتون.
باز هم از این مطالب بنویسید