سلام به تک تک “هم میزی های کافه تنهایی” مهربان و مهربان و مهربان
این کامنت برای سپاسگزاری از تک تک شماست …
و همچنین درخواست دعا در لحظه معراج برای یکی از همنشین های دیرین خودتون ، برای شفای پدری مهربون و دلسوز،
التماس دعا از همه شما دوستان مهربانم دارم
ما سهم هم نبودیم گناه ما همین بود
من و تو ریشه هامون تنها تو یک زمین بود
ما سهم هم نبودیم نگو چرا عزیزم
بغضتو که می بینم آروم فرو می ریزم
آرامش نگاهت تموم زندگیم بود
آتشفشان روحم محتاج این نسیم بود
کوهی رو شونه هامه نگو دووم میارم
از وقتی دورم از تو دیگه نفس ندارم
بعد تو زیر بارون دست کیو بگیرم
حالا که نیستی توی آغوش کی بمیرم
چشمای بیقرارت رویاهامو سوزونده
هنوز تو دنیای من جای تو خالی مونده
ما سهم هم نبودیم اما کسی نفهمید
با سرنوشت و تقدیر هرگز نمیشه جنگید
ما سهم هم نبودیم این راز بغض ما بود
مسیر زندگیمون از همدیگه جدا بود ..
مهربان آمدی ای عشق به مهمانی من
پر شد از بوی خوشت خلوت روحانی من
خوش برآورده سر از باغ تماشای وجود
سرو ناز تو به سر فصل زمستانی من ..
هيچ كس غيرِ تو , ای خرمی ديده ! نخواند
حرف ناخوانده ی دل از خط پيشانی من
می كنم گريه منِ سوخته تا خنده زند
گلِ روی تو در آيينه ی بارانی من
بی قرار آمدی و رفت قرارم از دست
بنشين تا بنشيند دلِ توفانی من
آفتابی شدی و يكسره آبم كردی
شد حرير نگهت جامه ی عريانی من
بشكن ای بغض و فرو ريز ! كه در خانه ی دل
می زند شعله به جان آتش پنهانی من
هر چه گفتند و بگويند به پايان نرسد
قصه ی زلف تو و شرح پريشانی من ..
دلم هر روز میگیرد، شرایط تلخ و بحرانی است
هوای خانه را دارم، اگرچه رو به ویرانی است
از این تصویر میرفتم، اگر او چشم برمی داشت
چه میخواهد بیابانی که در آیینه زندانی است
نگاهت را بدزد از من، چه از این خاک می خواهی ؟
که هر بذری بریزی، حاصلش عمری پشیمانی است
درونم برف میگیرد، دلم قندیل میبندد
روانم زیر پوتین ابر مردی زمستانی است
قدم در من نزن موهایت از هم باز خواهد شد
که امشب نیز اقلیمم،دماوندی است،طوفانی است
در عمق کوچ تا مردم،به قدری برف باریده
که دیگر هیچ ردی از کسی در کوچه پیدا نیست
اگرچه برف زیبا میشود ، وقتی که انبوه است
ولی اینطور زیباتر شدن هم هیچ زیبا نیست
خداحافظ، خداحافظ، که بهمن خیز میگیرد
غزل از کار میافتد، طپیدنهای پایانی است ..
عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت …
دل، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز ز من دست برنداشت !
.
تنها و نامراد در اين سال های سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
ديرآشنا دل تو، نشد آشنای من …
.
از ياد تو كجا بگريزم؟! كه بي گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
كاين صورت مجسم رنج است يا منم؟
.
امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
در چشم رنجديده ی من می كني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه «آن زمان
نشناختم صفای تو را» – آه ازين گناه !
.
امروز اين منم كه پريشان و دردمند
مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم …
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم
.
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است …
گفتم: ز سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی: غمين مباش كه آن كور و اين كر است !
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟
بزن باران و تر کن قصه ها را
بزن باران که از عهد اساطیر
کسی خواب زمین را کرده تعبیر
بشارت داده این آغاز راه است
نباریدن دلیل یک گناه است
بزن باران به سقف دل که خون است
کمی آنسوتر از مرز جنون است
بزن باران که گویی در کویرم
به زنجیر سکوت خود اسیرم
بزن باران سکوتم را به هم زن
و فردا را به کام ما رقم زن
بزن باران به شعرم تا نمیرد
در آغوش طبیعت جان بگیرد
بزن باران،بزن بر پیکر شب
بر ایمانی که می سوزد در این تب
به روی شانه های خسته ی درد
به فصل واژه های تلخ این مرد
بزن باران یقین دارم صبوری
و شاید قاصدی از فصل نوری
بزن باران،بزن عاشق ترم کن
مرا تا بی نهایت باورم کن
از همه ی “همنشین های میزهای کافه تنهایی” یه دنیا ممنونم و سپاسگزارم …
راستی دوستان مهربان من، هوای “کویر” مهربان و عزیزمنو داشته باشید، در جمع دوستانه و گرم خودتون با گرمی ازش استقبال کنید تا احساس تنهایی و غربت نکنه …
من بسیار ممنونم از اینکه فراموشم نکردید و درخواست استمرار در دعا برای شفای پدر، این پادشاه مهربانی و استقامت و این دوست و رفیق و همراه همیشگی خانواده، را از شما دارم …
“التماس دعا”
لحظه های زیادی در زندگی آدمها وجود دارد که میتواند غم درونی آدم ها را آشکار کند
اینکه غم چه اندازه از وجود آدم ها را فرا گرفته است را میتوان از خیلی جاها فهمید
زمانی که آدم ها در میان انبوهی از شلوغی به یک نقطه ی نامتناهی خیره شده اند
تقطه ای که با هیچ پرگار و گونیایی قابل محاسبه نیست ،
نقطه ای که انگار در این دنیا علامتگذاری نشده است ..
زمانی که با یک موزیک پر از خاطره که بر حسب اتفاق سال های سال پیش
گوشش کرده باشند دارند سیگار میکشند
موزیکی که عادت به تنهایی گوش کردنش را هرگز نداشتی و نخواهی داشت
زمانی که میان نطق صحبت اش ناگهان رشته ی کلام از دست اش در میرود
و از درون ذهن اش پرت میشود در تایم لاین خاطرات اش ،
پرت شدن آدمی به ریز ترین جزئیات یک خاطره مثل خودکشی با اتاق گاز است ،
آرام آرام نابود میشوی بی آنکه حتی ثانیه ای متوجه این نابودی باشی ..
زمانی که آدمی در خودش چمباتمه زده و آنقدر نامنظم و ازهم گسیخته پلک میزندُ
لب هایش را میخورد که مثل آب خوردن میتوانی بفهمی ، چگونه آدم روبرویت دارد از درون منهدم میشود
در زندگی آدمی لحظاتی وجود دارد که میتواند
بایگانی غم های همه ی این سال هایی که گذشته
و در پشت توده های چند فرسخی خنده های فرمالیته پنهان شده است را لو دهد
و به آنی دست آدم را رو کند ،
اما میدانی ؟
من فکر میکنم بهترین فرصت برای دیدن غم های پنهان شده در پشت نقاب بدل هر آدمی ،
وقتی است که میخندد ..
وقتی که آدم ها میخندند به آن ها برچسب خوشحال بودن نزنید ،
خندیدن با خوشحال بودن فرق شان چندین سال نوری است ،
قدیم ها رفیقی داشتیم که همیشه میگفت آنکه همیشه ناراحت است یک غم دارد
و آنکه همیشه میخندد هزار غم .. خندیدن آدم ها را خوب نگاه کنید ، خوب …
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من
مرد آن است که غم را به گلو می ریزد
آخرین مرحله ی اوج فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو می ریزد
.
من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی ست
دل نبستم به خود ِ مدرسه حتی ! چه رسد
به عبایی که پس از مدرسه آویختنی ست ..
.
گوسفندان ِ فراوان هوس ِ چوپان است
آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است
شاعر امّا غم ِ تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قلّه ی استعداد است !
.
شاعر این مسئله را خوووب به خاطر دارد
که نفس می کشد این قشر به جو سازی ها
هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد
بی نیاز است از این خاله زنک بازی ها !
.
می روم پشت ِ همه بلکه از این پس دیگر
پشت ِ من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد
می روم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که روَد خانه ی خود …
.
.
{ یاسر قنبرلو }
در من کودکی
حواسش به بازی دنیاست
دستِ مادر را رها کرده
محوِ چند رنگیِ آدم هاست ..
کودکِ من
نقشِ کوچهای تنگ را میکشد
پشتِ غربتِ یک پیچ
گم شده مادرش
کودکم زیرِ سایه ی دیوار
بغضِ صد گریه را در گلو میکشد
کودکِ من
عکسِ پدر را قاب میکند
روی زانو ی بی کسی
خودش را با خیالِ فردا خواب میکند
کودکم در نگاهِ پدر تاب میخورد
زیرِ این سقف ، در نبودِ خدا
اشک را از چشمِ پدر پاک میکند ..
کودکِ من از صدای ماشینها خسته است
از هیاهویِ این دنیا
از دروغِ آدمها خسته است ..
کودکم در نبودِ عشق
خدا خدا کرده
پشت یک پیچ
در پسِ غربت
کودکی , دستِ مادرش را رها کرده ..
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
باران که می بارد جدایی درد دارد
دل کندن از یک آشنایی درد دارد
هی شعر تر در خاطرم می آید اما
آواز هم بی همنوایی درد دارد
وقتی به زندان کسی خو کرده باشی
بال و پرت، روز رهایی درد دارد
دیگر نمی فهمی کجایی یا چه هستی
آشفتگی ، سر به هوایی درد دارد
تقصیر باران نیست این دیوانگی ها
تنها شدن در هر هوایی درد دارد
باید گذشتن را بیاموزم دوباره
هرچند می دانم جدایی درد دارد…
مجتبی شریف
من اینجا تشنه ام در زیر باران
سپردم خویش بر تقدیر باران
نگاه_ گرم تو باران عشق است
ندارم طاقت_ تاخیر_ باران
چه زیبا می نوازی با دو چشمت
شدم پا بسته ی زنجیر باران
اگر دریاچه ها همچون کویرند
نمی بینم من از تقصیر باران
به راه عشق تو صد لاله روید
همه سیراب از تدبیر باران
خیالت را به خواب ناز دیدم
سرابی بود چون تصویر باران
سرود عاشقی می خواند همزاد
چو محکومی به زیر تیر باران
حمید حمیدی زاده(محمد مرفه)
ممنون به خاطر زحماتتون هم شما مدیرهم آقا علیرضا :_
ممنون
و درود به شما بابت کامنت های دلنشین و زیباتون
درود به آقا علیرضا بابت پست های انتخابی زیباش
درود به تمامی کافه تنهایی های عزیز و دوست داشتنی
سلام به تک تک “هم میزی های کافه تنهایی” مهربان و مهربان و مهربان
این کامنت برای سپاسگزاری از تک تک شماست …
و همچنین درخواست دعا در لحظه معراج برای یکی از همنشین های دیرین خودتون ، برای شفای پدری مهربون و دلسوز،
التماس دعا از همه شما دوستان مهربانم دارم
سلام آقا علیرضای عزیز ما هم از شما به خاطر پست های زیبا ممنونیم حتما براشون دعا میکنیم انشالله خدا شفاشون بده
درود علیرضا جان
پاینده باشی
شفای عاجل را از خدای بزرگ برایش خواستاریم
سلام بچه ها خوشحالم میبینمتون…اللهم اشف کل مریض
سلام عزیزم :_
همیشه منظرِ دریا و کوه روح افزاست
و منظرِ تو تلاقیِ کوه با دریاست
نفس از عمق توُ و قله ی تو می گیرم
به هر کجا که تو باشی هوای من آنجاست
دقایقی ست تو را با من و مرا با تو
نگاهِ ثانیه ها مات بر دقایقِ ماست
من و تو آینه ی روبروی هم شده ایم
چقدر اینهمه باهم یکی شدن زیباست
خوشا به سینه ی تو سر نهادن و خواندن
که همدلی چو من-آنجا گرفته و تنهاست
بدون واسطه همواره دیدمت – آری
درونِ آینه ی روح جسم ناپیداست
همیشه عشق به جرم نکرده می سوزد
نصیبِ ما هم از این پس لهیبِ تهمت هاست –
بیا ولی که بخوانیم بی هراس – از هم
که همسرایی مرغان ِ عشق بی پرواست ..
{ محمدعلی بهمنی }
ما سهم هم نبودیم گناه ما همین بود
من و تو ریشه هامون تنها تو یک زمین بود
ما سهم هم نبودیم نگو چرا عزیزم
بغضتو که می بینم آروم فرو می ریزم
آرامش نگاهت تموم زندگیم بود
آتشفشان روحم محتاج این نسیم بود
کوهی رو شونه هامه نگو دووم میارم
از وقتی دورم از تو دیگه نفس ندارم
بعد تو زیر بارون دست کیو بگیرم
حالا که نیستی توی آغوش کی بمیرم
چشمای بیقرارت رویاهامو سوزونده
هنوز تو دنیای من جای تو خالی مونده
ما سهم هم نبودیم اما کسی نفهمید
با سرنوشت و تقدیر هرگز نمیشه جنگید
ما سهم هم نبودیم این راز بغض ما بود
مسیر زندگیمون از همدیگه جدا بود ..
{ بابک صحرایی }
مهربانا ! عاشقانه سر بنه بر دامنم
تا که مدهوشت کند عطرِ گُل پیراهنم
چیست این احساس سرسبزِ بهارآور ، بگو
شاخهای از نسترن ، یا دست تو برگردنم ؟
از تب عشق تو چون خورشید میسوزم ، بخوان
راز این دلدادگی را در نگاه روشنم
آنکه میخواند مرا در خلوت شبها تویی
اینکه میبوید تو را در عطر شببوها منم
در هجوم بیکسی تنها تو با من دوست باش !
چون تو باشی گو تمام خلق باشد دشمنم
تشنهی نوشیدن آوازهایت ماندهام
کی میآیی از غزل باران بباری بر تنم ؟
{ انسیه موسویان }
مهربان آمدی ای عشق به مهمانی من
پر شد از بوی خوشت خلوت روحانی من
خوش برآورده سر از باغ تماشای وجود
سرو ناز تو به سر فصل زمستانی من ..
هيچ كس غيرِ تو , ای خرمی ديده ! نخواند
حرف ناخوانده ی دل از خط پيشانی من
می كنم گريه منِ سوخته تا خنده زند
گلِ روی تو در آيينه ی بارانی من
بی قرار آمدی و رفت قرارم از دست
بنشين تا بنشيند دلِ توفانی من
آفتابی شدی و يكسره آبم كردی
شد حرير نگهت جامه ی عريانی من
بشكن ای بغض و فرو ريز ! كه در خانه ی دل
می زند شعله به جان آتش پنهانی من
هر چه گفتند و بگويند به پايان نرسد
قصه ی زلف تو و شرح پريشانی من ..
{ نصراله مردانی }
تقدیر ما را عاقبت از هم جدا کرد
لعنت به هر کس که دو راهی را بنا کرد
بی عشق بی شک پوچ بود این زندگانی
هر جا که مُشتش را برای خلق وا کرد
دل برد با این رویش اما زَهره ام رفت
وقتی که آن روی خودش را برملا کرد
هم در دلم هم در دو چشم اشک بارم
رفتی و جای خالی تو خون به پا کرد
چون شعله از نزدیکی ات می سوزم انگار
باید به دیدار تو از دور اکتفا کرد
بی تو امیدم قطع شد،تنها نه از خلق
حتی خدا هم دستهایم را رها کرد
{ جواد منفرد }
دلم هر روز میگیرد، شرایط تلخ و بحرانی است
هوای خانه را دارم، اگرچه رو به ویرانی است
از این تصویر میرفتم، اگر او چشم برمی داشت
چه میخواهد بیابانی که در آیینه زندانی است
نگاهت را بدزد از من، چه از این خاک می خواهی ؟
که هر بذری بریزی، حاصلش عمری پشیمانی است
درونم برف میگیرد، دلم قندیل میبندد
روانم زیر پوتین ابر مردی زمستانی است
قدم در من نزن موهایت از هم باز خواهد شد
که امشب نیز اقلیمم،دماوندی است،طوفانی است
در عمق کوچ تا مردم،به قدری برف باریده
که دیگر هیچ ردی از کسی در کوچه پیدا نیست
اگرچه برف زیبا میشود ، وقتی که انبوه است
ولی اینطور زیباتر شدن هم هیچ زیبا نیست
خداحافظ، خداحافظ، که بهمن خیز میگیرد
غزل از کار میافتد، طپیدنهای پایانی است ..
{ عليرضا آذر }
کاش
نبضت را می گرفتم و منتشر می کردم
تا دنیا
به حال طبیعی اش برگردد…
شمس لنگرودی
عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت …
دل، همزباني از غم تو خوب تر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز ز من دست برنداشت !
.
تنها و نامراد در اين سال های سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
ديرآشنا دل تو، نشد آشنای من …
.
از ياد تو كجا بگريزم؟! كه بي گمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهره خود مي كنم نگاه
كاين صورت مجسم رنج است يا منم؟
.
امروز اين تويی كه به ياد گذشته ها
در چشم رنجديده ی من می كني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه «آن زمان
نشناختم صفای تو را» – آه ازين گناه !
.
امروز اين منم كه پريشان و دردمند
مي سوزم و ز عهد كهن ياد می كنم …
فرسوده شانه های پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد مي كنم
.
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانه ای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است …
گفتم: ز سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی: غمين مباش كه آن كور و اين كر است !
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قوی تر است ؟
{ فریدون مشیری }
بزن باران بهاری کن فضا را
بزن باران و تر کن قصه ها را
بزن باران که از عهد اساطیر
کسی خواب زمین را کرده تعبیر
بشارت داده این آغاز راه است
نباریدن دلیل یک گناه است
بزن باران به سقف دل که خون است
کمی آنسوتر از مرز جنون است
بزن باران که گویی در کویرم
به زنجیر سکوت خود اسیرم
بزن باران سکوتم را به هم زن
و فردا را به کام ما رقم زن
بزن باران به شعرم تا نمیرد
در آغوش طبیعت جان بگیرد
بزن باران،بزن بر پیکر شب
بر ایمانی که می سوزد در این تب
به روی شانه های خسته ی درد
به فصل واژه های تلخ این مرد
بزن باران یقین دارم صبوری
و شاید قاصدی از فصل نوری
بزن باران،بزن عاشق ترم کن
مرا تا بی نهایت باورم کن
با یک عالمه فاصله از خودم
انتظار دارم به تو برسم!
از اول هم آرزوهایم محال بودند…
“ اللهم لا اله الا انت العلی العظیم ذو السلطان القدیم و المن العظیم و الوجه الکریم “
” لا اله الا انت العلی العظیم ولی الکلمات التامات و الدعوات المستجابات خل ما اصبح. “
از همه ی “همنشین های میزهای کافه تنهایی” یه دنیا ممنونم و سپاسگزارم …
راستی دوستان مهربان من، هوای “کویر” مهربان و عزیزمنو داشته باشید، در جمع دوستانه و گرم خودتون با گرمی ازش استقبال کنید تا احساس تنهایی و غربت نکنه …
من بسیار ممنونم از اینکه فراموشم نکردید و درخواست استمرار در دعا برای شفای پدر، این پادشاه مهربانی و استقامت و این دوست و رفیق و همراه همیشگی خانواده، را از شما دارم …
“التماس دعا”
لحظه های زیادی در زندگی آدمها وجود دارد که میتواند غم درونی آدم ها را آشکار کند
اینکه غم چه اندازه از وجود آدم ها را فرا گرفته است را میتوان از خیلی جاها فهمید
زمانی که آدم ها در میان انبوهی از شلوغی به یک نقطه ی نامتناهی خیره شده اند
تقطه ای که با هیچ پرگار و گونیایی قابل محاسبه نیست ،
نقطه ای که انگار در این دنیا علامتگذاری نشده است ..
زمانی که با یک موزیک پر از خاطره که بر حسب اتفاق سال های سال پیش
گوشش کرده باشند دارند سیگار میکشند
موزیکی که عادت به تنهایی گوش کردنش را هرگز نداشتی و نخواهی داشت
زمانی که میان نطق صحبت اش ناگهان رشته ی کلام از دست اش در میرود
و از درون ذهن اش پرت میشود در تایم لاین خاطرات اش ،
پرت شدن آدمی به ریز ترین جزئیات یک خاطره مثل خودکشی با اتاق گاز است ،
آرام آرام نابود میشوی بی آنکه حتی ثانیه ای متوجه این نابودی باشی ..
زمانی که آدمی در خودش چمباتمه زده و آنقدر نامنظم و ازهم گسیخته پلک میزندُ
لب هایش را میخورد که مثل آب خوردن میتوانی بفهمی ، چگونه آدم روبرویت دارد از درون منهدم میشود
در زندگی آدمی لحظاتی وجود دارد که میتواند
بایگانی غم های همه ی این سال هایی که گذشته
و در پشت توده های چند فرسخی خنده های فرمالیته پنهان شده است را لو دهد
و به آنی دست آدم را رو کند ،
اما میدانی ؟
من فکر میکنم بهترین فرصت برای دیدن غم های پنهان شده در پشت نقاب بدل هر آدمی ،
وقتی است که میخندد ..
وقتی که آدم ها میخندند به آن ها برچسب خوشحال بودن نزنید ،
خندیدن با خوشحال بودن فرق شان چندین سال نوری است ،
قدیم ها رفیقی داشتیم که همیشه میگفت آنکه همیشه ناراحت است یک غم دارد
و آنکه همیشه میخندد هزار غم .. خندیدن آدم ها را خوب نگاه کنید ، خوب …
{ پویان اوحدی }
داد و بیداد نکردم که در اندیشه ی من
مرد آن است که غم را به گلو می ریزد
آخرین مرحله ی اوج فرو ریختن است
مثل فواره که در اوج فرو می ریزد
.
من بنایم همه درس است نه تحسین دو شیخ
دل نبستم به بنایی که فرو ریختنی ست
دل نبستم به خود ِ مدرسه حتی ! چه رسد
به عبایی که پس از مدرسه آویختنی ست ..
.
گوسفندان ِ فراوان هوس ِ چوپان است
آنچه دل بسته به آن است فقط تعداد است
شاعر امّا غم ِ تعداد ندارد وقتی
پرچمش کوفته بر قلّه ی استعداد است !
.
شاعر این مسئله را خوووب به خاطر دارد
که نفس می کشد این قشر به جو سازی ها
هر کسی انجمنش کنج اتاقش باشد
بی نیاز است از این خاله زنک بازی ها !
.
می روم پشت ِ همه بلکه از این پس دیگر
پشت ِ من حرف نباشد که چه شد یا چه نشد
می روم تا نفسی تازه کنم برگردم
کاش روزی برسد هر که روَد خانه ی خود …
.
.
{ یاسر قنبرلو }
در من کودکی
حواسش به بازی دنیاست
دستِ مادر را رها کرده
محوِ چند رنگیِ آدم هاست ..
کودکِ من
نقشِ کوچهای تنگ را میکشد
پشتِ غربتِ یک پیچ
گم شده مادرش
کودکم زیرِ سایه ی دیوار
بغضِ صد گریه را در گلو میکشد
کودکِ من
عکسِ پدر را قاب میکند
روی زانو ی بی کسی
خودش را با خیالِ فردا خواب میکند
کودکم در نگاهِ پدر تاب میخورد
زیرِ این سقف ، در نبودِ خدا
اشک را از چشمِ پدر پاک میکند ..
کودکِ من از صدای ماشینها خسته است
از هیاهویِ این دنیا
از دروغِ آدمها خسته است ..
کودکم در نبودِ عشق
خدا خدا کرده
پشت یک پیچ
در پسِ غربت
کودکی , دستِ مادرش را رها کرده ..
{ نیکی فیروزکوهی }
شده تا نيمه ي شب در بزني ، وا نکنند؟
يا دري را شده با سر بزني ، وا نکنند؟!
پشت در ، بيد بلرزي و به جايي برسي
که تهِ فاجعه پرپر بزني ، وا نکنند؟!
روي يک پله ، درِ خانهي بيفرجامي
بتپي، قلب کبوتر بزني ، وا نکنند؟!
تو بداني که يکي هست که بيطاقت توست
باز تا طاقت آخر بزني ، وا نکنند؟!
خندهاي کردم و گفتم : دل من! گريه نکن
تو اگر صد شب ديگر بزني ، وا نکنند!
اين در بسته ، عزيز دل من! بسته به توست
شده باور کني و در بزني ، وا نکنند؟!
“شاعر: حسن دلبري”