وقتی همه چیز ساده بود - کافه تنهایی

کافه تنهایی

وقتی همه چیز ساده بود

وقتی همه چیز ساده بود
بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم
و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم.

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم
و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است.

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است،
چون می توانم آن را بخورم!

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم
و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم
و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم.

می خواهم به گذشته برگردم،
وقتی همه چیز ساده بود،
وقتی داشتم رنگها را،
جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را
یاد می گرفتم،
وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم
و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست
و همه راستگو و خوب هستند.

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است
و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دوباره به همان زندگی ساده خود برگردم،
نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری،
خبرهای ناراحت کننده، صورتحساب، جریمه و …

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم،
به یک کلمه محبت آمیز،
به عدالت،
به صلح،
به فرشتگان،
به باران،
و به . . .

این دسته چک من، کلید ماشین،
کارت اعتباری و بقیه مدارک،
…مال شما…

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم.

“سانتیا سالگا”

دسته بندی : شعر و دلنوشته
بازدید : 2031
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • محدثه :

    سلام.واقعا بی نظیر بودید خیلی استفاده کردم از جملاتتون..موفق باشید.التماس دعا برای همه خصوصا جوانان ایرونی

  • حسام :

    وااااااااای عالی بود یعنی عزیزم ۸سالگی رو میگم .

  • fff :

    مرتضی پاشایی
    قلبـــم رو تکــــراره
    همیــشــــــه دوســتـــــ داره

    دست من نیست هر روز میگم دوست دارم
    مثل هرروز امروز میگم دوست دارم
    بــآ تــو دلم خوشه… هرچــی میخواد بشه …
    یه نفر عشقتــــو ، همیشــه یــآدشـــــه …….

    *** قلبم رو تکراره ، همیشه دوست داره
    حالا که میگی آره ، انگاری هوا تب داره
    بـــی قـــراره …..
    داره قلبت راست میگه ، هرچی دلش خواست میگه
    منو تو با هم باشیم ، دنیـــآ مـآل مـــآستـــــــــــ دیگه …….

    خدا اونجاست اون بالا ، حواسش به ماست حالا
    داره تو گوشــِـت میگه : ما مال همیم دیگه
    گوش کن به قلبتــــــ …
    داره قلبت راست میگه ، هرچی دلش خواست میگه
    منو تو با هم باشم دنیا مال ماست دیگه ….. ***

    دست من نیست هربار میگم دوست دارم
    این همه با اصرار میگم دوست دارم
    حال دلم بده … دلمو پس نده …
    نمیدونم خودم ، چی سرم اومـــــــــــده …..

    *** قلبم رو تکراره ، همیشه دوست داره
    حالا که میگی آره ، انگاری هوا تب داره
    بـــی قـــراره …..
    داره قلبت راست میگه ، هرچی دلش خواست میگه
    منو تو با هم باشیم ، دنیـــآ مـآل مـــآستـــــــــــ دیگه …….

    خدا اونجاست اون بالا ، حواسش به ماست حالا
    داره تو گوشــِـت میگه : ما مال همیم دیگه
    گوش کن به قلبتــــــ ….
    داره قلبت راست میگه ، هرچی دلش خواست میگه
    منو تو با هم باشم دنیا مال ماست دیگه ….. ***
    شما میتوانید این آنگ را در وبلاگم دانلود کنید. :!: :) :arrow:

  • ارام :

    همه چیز ساده است
    زندگی…عشق…
    دوست داشتن…عادت کردن…
    رفتن…آمدن…
    اما چیزی که ساده نیست
    باور این ساده بودن هاست…

  • ارام :

    دستان من نمی توانند
    نه نمی توانند
    هرگز این سیب را
    عادلانه قسمت کنند.
    تو
    به سهم خود فکر می کنی
    من
    به سهم تو.
    گروس عبدالملکیان

  • ارام :

    آسمان صاف است و بی درد
    زیبا می شود اگر
    معکوس ببارد باران و ابر بیافریند
    و زیباتر می شود اگر
    معکوس بزند نبضم
    در آن صورت
    حتما باز خواهم دید
    معجزه ی لبخندت را
    در آن روز بارانی
    سارا معارف وند

  • fereshte :

    Slm. Aaliiiiii bood. Ham post ham komenta.
    Kafe aziz mrc.
    Salamat bashin.

  • گلبهار :

    به خاطر تو
    در باغ‌های سرشار از گل‌های شکوفنده
    من
    از رایحه بهار زجر می‌کشم ..

    { پابلو نرودا }

  • گلبهار :

    تو میدانی بهانه چیست ؟؟
    بهانه همان است که شب ها،
    خواب از چشم خیس من می دزدد ..

    بهانه همان است که روزها میان انبوهی از آدم ها،
    چشمانم را پی تو می گرداند.

    بهانه همان صبریست که به لبانم سکوت می دهد
    تا گلایه ای نکنم از نبودنت…

    { عباس معروفی }

  • گلبهار :

    حکایت تو برای من
    همان حکایت خورشید بود
    یادم می آید وقتی که آمدی
    اواخرشب ، نزدیکهای صبح بود
    کمی که نشستی سپیده دمید
    کمی بیشترخورشید طلوع کرد
    درآغوش تو نورپاشیده شد
    ساعتهای ده/ تند و تیز
    لباس نارنجی ات را پوشیدی
    از پله ها بالا رفتی
    خورشید از پنجره ها بالا رفت
    روی آخرین پله که رسیدی
    برگشتی نگاهم کردی
    گرم و آتشین
    نمیتوانستم نگاهت کنم
    نگاه کردن به خورشید
    چشم راکور میکند
    بار دوم که دیدمت ..
    عصرجمعه بود
    کنارساحل
    روبروی شب های صدف
    روی ماسه ها قدم زدیم
    آخرین قدم هایمان را
    خورشید روی دریا قدم می زد
    آخرین قدم هایش را
    کم کم شب ازراه رسید
    تو دامن کشیدی و رفتی
    کم کم شب از راه رسید
    خورشید دامن کشید و رفت
    یادم می آید
    فردای آن روز
    دیگرخورشید طلوع نکرد ..

    { جهانگیر دشتی زاده }

  • گلبهار :

    آرزویم این است
    که این شهریور جورِ دیگری بیاید
    آسمان نه مثل هر سال،امسال جورِ دیگری آبی
    آفتاب بر بام خانه هامان جورِ دیگری بتابد
    ابر‌ی اگر بارانی ست،جورِ دیگری ببارد
    روزگار جورِ دیگری با ما
    آدم‌ ها جورِ دیگری با هم
    زندگی‌‌ ها جورِ دیگری باشند ..

    آرزویم این است
    یک روز حالِ من جورِ دیگری باشد
    به سراغت بیایم
    جورِ دیگری نگاهم کنی‌
    جراتی داشته باشم
    جورِ دیگری بگویم
    ” دوستت دارم ”

    { نیکی فیروزکوهی }

  • گلبهار :

    تو جهان پر اضطراب من
    کسی جای تو رو نمی گیره
    من همونم که واسه خاطر تو
    زندگی می کنه … نمی میره !

    { مریم بهروزی }

  • گلبهار :

    وقتی دیدمت
    دوباره به دنیا آمدم
    وقتی بوییدمت
    پر از شکوفه شدم
    وقتی شناختمت
    مرگ آخرین چیزی بود
    که از قلبم سر می رفت …

    { پونه ندایی }

  • گلبهار :

    هر خاطره اي ، خاطره نمي شود
    هر دردي ، درد نيست
    تا روح را مثل کاغذ مچاله کند
    خاطره بايد جان داشته باشد
    تا زنده بماند
    بايد روح داشته باشد
    تا براي هميشه جاودانه شود
    خاطره بايد بسوزاند و خاکستر کند ..

    { مصطفی مستور }

  • گلبهار :

    گفته بودي
    هر وقت که شعر مي نويسي
    دوستم بدار
    نمي دانم
    از اين همه شعر نوشتن است
    که ديوانه وار دوستت دارم
    يا از اين همه دوست داشتن
    که ديوانه وار شعر مي نويسم ..

    { واهه آرمن }

  • گلبهار :

    نشد به مهربانی ات شک کنم
    نشد رسما برایت بمیرم
    نشد دل آزرده شوی
    از غروب ستاره ای دور و
    تقصیر ها را من به گردن بگیرم
    نشد در سایه ات پناه بگیرم از این همه سرما
    نشد از این همه شب
    خاطره ای بسازیم
    بی خیال آرزوی صبح فردا
    نشد …

    { مریم نوابی نژاد }

  • گلبهار :

    اشک هایم
    حرف های ناگفتنی ست
    که هر قطره اش
    باغ پروانه های پر بسته
    و گل های سرخی ست
    که عطرهاشان خشکید ست
    و ریختن
    تقدیر برگ های پائیزی ست

  • گلبهار :

    چشم هایت
    خستگی از تن واژه هایم می برند
    و نگاهت چون لالائی
    خوابشان را نوازش می کند

  • گلبهار :

    جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: «چه می‌بینی؟»
    گفت: «آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد.»
    بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: «در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟»
    گفت: «خودم را می‌بینم!»
    عارف گفت: «دیگر دیگران را نمی‌بینی، در حالی که آینه و پنجره هر دو از یک ماده اولیه ساخته شده‌اند. اما در آینه لایه نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی‌بینی. این دو شی شیشه‌ای را با هم مقایسه کن؛ وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می‌بیند و به آنها احساس محبت می‌کند. اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت، کبر، غرور، پلیدی یا …) پوشیده می‌شود، تنها خودش را می‌بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه‌ای را از جلو چشم‌هایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.

  • گلبهار :

    گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می‌آید که نجس‌ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مأمور می‌کند که برود و این نجس‌ترین نجس‌ها را پیدا کند. پادشاه می‌گوید تمام تاج و تخت خود را به کسی که جواب را بداند می‌بخشد. وزیر هم عازم سفر می‌شود و پس از یک سال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که نجس‌ترین چیز مدفوع آدمیزاد اشرف است. عازم دیار خود می‌شود. در نزدیکی‌های شهر چوپانی را می‌بیند و به خود می گوید از او هم سؤال کند شاید جواب تازه‌ای داشت. بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید: «من جواب را می دانم اما یک شرط دارد.»
    وزیر نشنیده شرط را می‌پذیرد. چوپان هم می گوید: «تو باید مدفوع خودت را بخوری.»
    وزیر آنچنان عصبانی می‌شود که می‌خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید: «تو می‌توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده‌ای غلط است. تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده‌ای نشنیدی من را بکش.»
    خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می‌کند و آن کار را انجام می‌دهد. سپس چوپان به او می گوید: «کثیف‌ترین و نجس‌ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می‌کردی نجس‌ترین است بخوری!»
    .
    .

  • گلبهار :

    چوپانی عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه از آنها برای آتش درست کردن استفاده می‌کرد و برای خود چای آماده می‌کرد. هر بار که او آتشی میان سنگها می‌افروخت متوجه می‌شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است اما دلیل آن را نمی‌دانست.
    چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست‌گیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می‌داد سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشه‌ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می‌کرد. رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: «خدایا، ای مهربان، تو که برای کرمی این چنین می‌اندیشی و به فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده‌ای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.»

  • گلبهار :

    خسته ام
    از شب‌هایی که
    می آیند ُو
    عطر تو را
    برخواب هایم
    نمی ‌پاشند…

    “نیلوفر ثانی”

  • گلبهار :

    می توانید درک کنید
    آدمی که روز و شب
    آرزوی رسیدن به کسی را دارد
    که هر روز و شب
    جلوی چشمانش است
    و نمی تواند به او دست یابد
    چه حسی دارد آن آدم ؟

    { مارگارت آتوود }

  • گلبهار :

    چشم هایت
    آخرین قطار به مقصدِ
    بارانُ بوسهُ است
    و من در ایستگاه اتنطار
    با چمدانی پر از آغوش
    رو به آمدنت
    دلتنگی یاس ها را
    این پا وُ آن پا می کنم

  • گلبهار :

    می آئی
    نمی آئی
    می آئی
    نمی آئی
    کجای خواب گل هائی ؟
    که من
    پروانه پرپر می کنم هر شب !

  • گلبهار :

    بی هیچ نام می آیی
    اما تمام نام های جهان با توست
    وقت غروب نامت دلتنگی ست
    وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
    نام تو وسوسه است
    زیر درخت سیب
    نامت حوا ست
    و چون به ناگزیر
    با اولین نفس که سحر می زند،
    می گریزی
    نام گریزناکت رویاست.

    “حسین منزوی”

  • گلبهار :

    موســیقی دلنــوازی ست
    دستهـــای ِتو
    وقــتِ نوازش موهـــایِ من.

    “نیلوفر ثانی”.

  • گلبهار :

    نمی دانم از پس کدامین طوفان
    آرامشی بر جای می ماند !؟
    و کدام مو ج ، زین دریای پربلا
    مرا به آغوش ساحل می رساند !؟

    نمی دانم در میان کدامین آتش
    گلستانی نهفته است
    و کسی چرا این راز را به من نگفته است !؟

    نمی دانم عشق که قرار از دلم ستانده است
    عاشقی را آیا به وادی وصل رسانده است !؟

    نمی دانم مرگ که همزاد زیستن است
    به کدام منزل، مرا منتظر دیدن است… !؟

  • گلبهار :

    الوووووووو چرا اینجا درش چفته :cry:
    ما اومدیم چن جرعه ای شعر بنوشیم ولی به در بسته خوردیم :!:

  • مسافر :

    سلام…
    هیچ حرفی برای گفتن نیست،یعنی من حرف ندارم…فقط میتونم بگم،
    فهمیدن،درد دارد…(خیلی غمناک آره؟دنیا برای هممون برنامه داره…)
    تشکر بابت مطالب زیباتون :flr

  • گلبهار :

    ساعتم را فروختم …
    تا حساب روزهاي نبودنت
    از دستم در برود …
    امروز
    يك سال و
    دو ماه و
    سه هفته و
    چهار روز و
    پنج ساعت و
    شش دقیقه و
    هفت ثانیه
    است كه نيستي ؛
    اين نبض لعنتي
    از ساعت هم دقيق تر است !!

    { شهناز اسحاقی }

  • گلبهار :

    نزدیک دور دست !
    باران بی هوا !
    اکسیژن دمیده درون رگ حیات !
    می خواهمت شدیدتر از آب و آفتاب …

    { سیدعلی میر افضلی }

  • گلبهار :

    خیالت که می وزد
    پنجره
    باران می شود
    و بوسه ای تنها
    راهی تو می شود در من
    آنجا که نبودن ات
    غمگین ترین جای باران ست
    در پرسه های بی آغوش …

    { پرویز صادقی }

  • گلبهار :

    هر شب
    با تو خودم را به جاده می سپارم
    صبح
    تنها
    اول جاده ایستاده ام …

    { کیوان مهرگان }

  • گلبهار :

    و تو به یاد نیاوردی
    که آنجا ،
    در آن گوشه ی متروک قلبت
    عشقی جا مانده
    عشقی ” زخم خورده ”
    که بی تابانه می نالد
    ” روشنایی ام بخش! ”

    روزها رفتند
    و ما به هم نرسیدیم …
    تو آن سوی مرزهای رویایی
    در افقی که ناشناخته ها را در آغوش گرفته
    و من
    قدم می زنم
    می بینم
    می خوابم
    و به فرداهای روشنی دل خوش می کنم
    که با شتاب
    به گذشته ی برباد رفته ام
    می پیوندند

    روزهایم
    طعمه ی حسرت ها شدند
    کی خواهی آمد ؟

    { نازک الملائکه }

  • گلبهار :

    گاهی خوابت را می بينم
    بی صدا
    بی تصوير
    مثلِ ماهی در آب‌ های تاريک
    که لب می زند و
    معلوم نیست
    حباب ها کلمه اند
    يا بوسه‌ هایی از دلتنگی …

    { توماس ترانسترومر }

  • گلبهار :

    ﻧﻪ ﺁﻧ‌ﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ
    ﻧﻪ ﺍین‌جا
    ﺍﺳﻢ ﺩﺭﺑ‌ﺪﺭﯼ‌ﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﻔﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ‌ﺍﻧﺪ
    ﺑﺎ ﭼﻤﺪﺍﻧﯽ
    ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ
    ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽ‌ﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ !
    ﺍﺯ ﻏﺮﺑﺘﯽ
    ﺑﻪ ﻏﺮﺑﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﻔﺮ ﻧﯿﺴﺖ
    ﺣﺮﮐﺖ ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺑﺎﺩ ﺍﺳﺖ
    ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮ ..

    { رسول یونان }

  • گلبهار :

    با من
    اندوه اشک هائی ست
    که گریه نکرده ام
    شکست جدال هائی ست
    که نجنگیده ام
    من از
    یک خستگی ِ همیشه می آیم
    که مثل آرامش
    تو را به یاد من می آورد
    که نداشته ام

  • فرشته :

    “دلـم”

    بهــانه ی “تـــو” را دارد!

    تــــو می دانــی بهانه چیست؟!

    بهــانه،

    همان است که شب ها خواب از چشم خیس من می دزدد…

    بهــانه

    همان است که…

    روزها

    میـان انبـوهی از آدم ها…

    چشمانم را پـــی تو می گرداند.

    بهــــانه…

    همان صبری است که به لبانم سکـــوت می دهد؛

    تا گلایه ای نکنم از “نبـودنت” !


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید