بگو بگو، بگو به من
مگر چه دیده ای ز من
بگو به من
تو خوب من
چرا ، چرا ، مگر چه کرده ام به تو
ببین که گلشن وجود من
چگونه تشنه ی بهار توست ؟
مگر امید من رسیدن وصال توست
بگو بگو ، قسم به جان تو
به رویش ستاره ها
به ماه ، کهکشان و راه آن
قسم به شب ، به روز
به ظلمت شبانه ام
به کلبه ی خرابه ام
قسم به روح پک خود
که چون نسیمی از سحر
به روح پر شرر زند
مرا نمی رسد خبر
ز فطرت درون تو
بگو ، بگو ، مگر چه کرده ام به تو؟
آرام وارد خانه دلم شدی
محکم درش را بستی محکمتر از محکم
آنچنان چفتش را بستی که هیچ کس را یاری آن نیست تا درش را بگشاید
آنچنان در را بسته ای که حتی به خودم نیز اجازه ورود نمی دهی!
آنچنان در را بسته ای که حتی خودت نیز قادر به گشودنش نیستی !
افسانه من !
خوبم !
بمان همانجا بمان آرام و ساکت
نمی خواهم هیچ کس تو را در آنجا ببیند
حتی خودت
حتی خودم
بمان خوبم
بمان نرو ……….. میمیرم
اما چه کم اند آنهایی که به خاطرشان می خندم
در خلوت کوچه های خیس
وقتی باران به اندازه ی تنها یی ام جا دارد
بگو روی کدام خط
پشت کدام دیوار
در انزوای خیس کدام کوچه
اسیر باران چندمین فصل
تا چند سال
دلم را خوش کنم به اینکه
باران تو را از منت دزدید وشبی دوباره به من خواهد بخشید.
میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتندکه فردا
روز دیگیری ست
آنک چشمانی که خمیرْمایهی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
احمد شاملو
ای نگاهت خنده مهتاب ها
بر پرند رنگ رنگ خواب ها
ای صفای جاودان هر چه هست
باغ ها گل ها سحر ها آب ها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها خورشید ها مهتاب ها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محراب ها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مرداب ها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
قسمتی از شعرمحمدرضا شفیعی کدکنی،
(محمد مرفه)
لحظه هایی هستند که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود همانجا که می خواهد
بی صدا ، بی هیاهو
همان لحظه هایی که راننده ی آژانس میگوید رسیدین
فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی
و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خوندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و
کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
و کی دیگر اورا برای همیشه فراموش کردیم
\” یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم \”
شب ها
قیامت می کنی
روی دریای خاطراتم
راه می روی
و با ماهی های سکوتم
حرف می زنی
امواج در دهانت
شکسته می شود
دلم را
به توفان گل می بری
و من
در خروش عطر تو
و لالائی بی پایان ماه
با چشم تمام پروانه ها
در تو خوابم می برد
برای تقویم ها
چه فرقی می کند
روی چه فصلی
ورق خورده اند ؟!
وقتی که دیگر
میانشان
هیچ بادی نمی وزد
و هیچ قاصدکی
گذر نمی کند
نه بنفشه ای به دنیا می آید
نه پروانه ای نفس می کشد
سیبی نمی افتد
و پرستوئی برنمی گردد
تو نیستیُ دیگر
چه فرقی می کند
باران چه می گوید
بوسه ها چه می کنند
و رؤیاها کجا رفته اند ؟!
دلم !
کجای بادهای نیمه شب
چه می کنی ؟!
یک نفره
زیر کدامین باران
دو نفره می گردی
و با برگ های زرد
چه می گوئی ؟!
بیا و مرا ببر
دیگر نه آفتاب گُر گرفته زبانم را روشن می کند
نه بالبال شب پره ای جانم را می شکافد
و نه شبنمی در قلبم آب می شود.
بیا
دستم را بگیر
و خرده ریز این کلمات تباه شده را
از پیشم جمع کن.
دلتنگی چه حس بدی است…
تنهایی چه حس بدی است…
کاش…
پاره ای ابر می شدم
دلم مهربانی می بارید
کاش نگاهم شرار نور می شد
آشتی میدادش
و
که دوست داشتن چه کلام کاملی است
و
من…
چقدر دلم تنگ دوست داشتن است…
در نگاهت وه چه رقصیست
پر ز شیدایی و شور
شمس تبریزیست که می رقصد
در آن عمق نگاه
در نگاهت وه چه طوفانیست
در دریای عشق
کشتی و قایق چه بشکستست در آن عمق نگاه
در نکاهت وه چه شیدایی بی پروا
فریاد می زند
در نگاهت فصل ها بی پرده اند
حس گنگ یک طراوت از بهاران
خاطرات برفی از عمق غروب یک زمستان
در نگاهت آشناست
در نگاهت جشن های آریایی پیداست
من شراب از جنس نوروز نکاهت گهگاه نوشیده ام
جشن مهرگان
فصل پاییز نگاهت را به یادم می آورد
هر نکاهت تیر پشت تیر
با گرمای تابستان و اندوه خزان
بر دل و جان و وجودم هی زند هی می زند
راستی باید بپرسم آن کماندار نگاهت آرش است؟
امین تحریری
می گریزم
از صلابت نگاهت
که دست دل شیفته ام را
بد جور رو می کند
می هراسم
از غرور بی حد و مرزت
که گاه و بی گاه
برای دل دادگی ات
تعیین تکلیف می کند
رها می شوم
در آغوش گرم مردانه ات
که بوی خوش امنیت می دهد…
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬــــــــــــﻢ ﻧﯿــــﺴﺖ… l ﺍﻣﺎ ﺻﺒﺢ ﺗﺎ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻣﯿﺸﯽ ﻭ ﻫﻨﻮﺯﮔﯿﺠﯽ، ﺩﺳﺘﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﮐﻪ sms ﺑﺪﯼ : ﺻﺒﺢ ﺑﺨﯿﺮ ﻋﺰﯾـــــﺰﻡ…
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬـــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ sms ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻬﺶشدیددددددددد ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ !!!
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺸﻨﻮﯼ ﺩﺍااااااااﻍﺩﻟﺖ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﺸﻪ….
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺗﺎ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺍﺷﮏ ﺗﻮﭼﺸﻤﺎﺕ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﺸﻪ …
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﯽ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺸﻨﻮﻡ ﺍﺯﻭﻥ ﺍﺯﻡ ﺑﭙﺮﺳﯿﻨﺎ .. ﺍﻣﺎ ﮐﺎﺭ ﺩﻟﺖ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ !
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﻋﮑﺴﺎﺷﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯿﻮ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯽ ..
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺩﺳﺘﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﺭﻭ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﮐﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ … ﻧﺰﻧﯽ …. ﺑﺰﻧﯽ … ﻧﺰﻧﯽ … !!!
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬـــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮﮐﻨﯽ .. ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﻨﯽ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ سردیو … !
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬـــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻫﯽ ﻋﮑﺴﺸﻮ ﺟﻠﻮ، ﻋﻘﺐ ﻣﯿﺒﺮﯼﻭ ﻣﯿﺒﻮﺳﯿﺶ !!!
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬـــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺩﻟﺖ ﻭﺍﺳﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﻟﮏ ﺯﺩﻩ!!!
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬــــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﺷﺒﺎ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺧﻮﺍﺑﺖ ﻧﻤﯿﺒﺮﻩ .. ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯿﮕﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ؟؟؟
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬـــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻪ
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬـــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭﯼ ﻃﺮﻓﺶ ﭼﻪﺷﮑﻠﯿﻪ …
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬـــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺪﻭﻧﯽ ﺍﻻﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖﻭ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻪ ….
ﻣﯿﮕﯽ ﻣﻬــــــــﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻘـــــــــدر ﻣﻬﻤـــــــــﻪ !!
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﯼ ﭘﺲ ﻧﮕﻮ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺑﮕﻮ مهمه ﺍﻣﺎ ﻧﯿﺴﺖ پیشم…
امــــــــــــــــــا مال من نیست..
روزها گذشت
و تو
میهمان ِ ایوان ِ تنهایی های چندین ساله ام شدی….
شمعدانی به گل نشست
تو خندیدی
و من
در صدای خنده های تو متولد شدم….
من شدم همدم ِ تو
تو شدی
هم قدم ِ رویاهام ….
من درون ِ دل ِ تو
سبــز شدم
تو درون ِ دل ِ من سرو شدی
سبز شدم
سرو شدی
تا بلندای نگاه …
باورم هست منی
باورم شد که توام
پر شدم از نفس ِ ستاره ها
پشت ِ لبخند ِ قشنگ مهتاب
من درون ِ دل ِ تو
غرق شدم
سبز شدم
تو مرا
ب و س ی د ی
من همه
تا لب ِ تو حرف شدم
واژه شدم
شعر شدم ….
غرق شدم…..
بگو بگو، بگو به من
مگر چه دیده ای ز من
بگو به من
تو خوب من
چرا ، چرا ، مگر چه کرده ام به تو
ببین که گلشن وجود من
چگونه تشنه ی بهار توست ؟
مگر امید من رسیدن وصال توست
بگو بگو ، قسم به جان تو
به رویش ستاره ها
به ماه ، کهکشان و راه آن
قسم به شب ، به روز
به ظلمت شبانه ام
به کلبه ی خرابه ام
قسم به روح پک خود
که چون نسیمی از سحر
به روح پر شرر زند
مرا نمی رسد خبر
ز فطرت درون تو
بگو ، بگو ، مگر چه کرده ام به تو؟
آرام وارد خانه دلم شدی
محکم درش را بستی محکمتر از محکم
آنچنان چفتش را بستی که هیچ کس را یاری آن نیست تا درش را بگشاید
آنچنان در را بسته ای که حتی به خودم نیز اجازه ورود نمی دهی!
آنچنان در را بسته ای که حتی خودت نیز قادر به گشودنش نیستی !
افسانه من !
خوبم !
بمان همانجا بمان آرام و ساکت
نمی خواهم هیچ کس تو را در آنجا ببیند
حتی خودت
حتی خودم
بمان خوبم
بمان نرو ……….. میمیرم
اما چه کم اند آنهایی که به خاطرشان می خندم
در خلوت کوچه های خیس
وقتی باران به اندازه ی تنها یی ام جا دارد
بگو روی کدام خط
پشت کدام دیوار
در انزوای خیس کدام کوچه
اسیر باران چندمین فصل
تا چند سال
دلم را خوش کنم به اینکه
باران تو را از منت دزدید وشبی دوباره به من خواهد بخشید.
ترانه هایم رنگ کهنگی می گیرند
اگر با صدای تو خوانده نشود
و من برای سرودن عاشقانه هایم
گاه عطر نفس های تورا کم می آورم
به پریشان نامه هایم خرده نگیر
هرکدام از اهنگ های نفس هایت
برای خود قصیده ای تازه است
ومن
برای ثبت لحظه های دلدادگی
به گرمی دستهای مهربانت
درجای جای دلتنگی هایم
نیاز دارم
سایه ام را دنبال نکن
چرا که این سایه خودتوست
که برسرم افتاده
پایت را هم
جای پاهای من نگذار
این قدم ها راه رفته تورا
دنبال کرده اند
سایه به سایه می روم
همنفس بهانه ات
بازبه تو نمی رسم
کوش کجاست سایه ات
من به هوای کوی تو
محوتمام راه هام
می روم و نمی رسم
اسیر این بیراهه هام
نفس نفس ترانه ام
بیاو ساز کوک کن
برای این شکسته دل
کمی بهانه جور کن
این دوتا کامنت از** وبلاگ راز نگاه تو **کش رفتم گفتم بگم که نگم حق الناس گردنمه :D
:D
میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتندکه فردا
روز دیگیری ست
آنک چشمانی که خمیرْمایهی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
احمد شاملو
روز دیگریست :-P :)
ای نگاهت خنده مهتاب ها
بر پرند رنگ رنگ خواب ها
ای صفای جاودان هر چه هست
باغ ها گل ها سحر ها آب ها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمع ها خورشید ها مهتاب ها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محراب ها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خنده مهتاب در مرداب ها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهی ها و پیچ و تاب ها
قسمتی از شعرمحمدرضا شفیعی کدکنی،
(محمد مرفه)
لحظه هایی هستند که هستیم
چه تنها ، چه در جمع
اما خودمان نیستیم
انگار روحمان می رود همانجا که می خواهد
بی صدا ، بی هیاهو
همان لحظه هایی که راننده ی آژانس میگوید رسیدین
فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟
راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی
و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که
شنیدیم و نفهمیدیم
خوندیم و نفهمیدیم
دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد
آهنگ بار دهم تکرار شد
هوا روشن شد
تاریک شد
چایی سرد شد
غذا یخ کرد
در یخچال باز ماند
و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه
و کی گریه هایمان بند آمد
و
کی عوض شدیم
کی دیگر نترسیدیم
از ته دل نخندیدیم
و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم
و موهای سرمان سفید
و از آرزوهایمان کی گذشتیم
و کی دیگر اورا برای همیشه فراموش کردیم
\” یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم \”
شب ها
قیامت می کنی
روی دریای خاطراتم
راه می روی
و با ماهی های سکوتم
حرف می زنی
امواج در دهانت
شکسته می شود
دلم را
به توفان گل می بری
و من
در خروش عطر تو
و لالائی بی پایان ماه
با چشم تمام پروانه ها
در تو خوابم می برد
برای تقویم ها
چه فرقی می کند
روی چه فصلی
ورق خورده اند ؟!
وقتی که دیگر
میانشان
هیچ بادی نمی وزد
و هیچ قاصدکی
گذر نمی کند
نه بنفشه ای به دنیا می آید
نه پروانه ای نفس می کشد
سیبی نمی افتد
و پرستوئی برنمی گردد
تو نیستیُ دیگر
چه فرقی می کند
باران چه می گوید
بوسه ها چه می کنند
و رؤیاها کجا رفته اند ؟!
دلم !
کجای بادهای نیمه شب
چه می کنی ؟!
یک نفره
زیر کدامین باران
دو نفره می گردی
و با برگ های زرد
چه می گوئی ؟!
هر نسيمي كه نصيب از گل و باران ببرد
مي تواند خبر از مصر به كنعان ببرد
آه از عشق كه يك مرتبه تصميم گرفت:
يوسف از چاه درآورده به زندان ببرد
واي بر تلخي فرجام رعيت پسری
كه بخواهد دلي از دختر يك خان ببرد
ماهرویی دل من برده و ترسم اين است
سرمه بر چشم كشد، زيره به كرمان ببرد
دودلم اينكه بيايد من معمولي را
سر و سامان بدهد يا سر و سامان ببرد
مرد آنگاه كه از درد به خود ميپيچد
ناگزير است لبي تا لب قليان ببرد
شعر كوتاه ولي حرف به اندازه ی كوه
بايد اين قائله را “آه” به پايان ببرد
شب به شب قوچي ازين دهكده كم خواهد شد
ماده گرگي دل اگر از سگ چوپان ببرد!
بیا و مرا ببر
دیگر نه آفتاب گُر گرفته زبانم را روشن می کند
نه بالبال شب پره ای جانم را می شکافد
و نه شبنمی در قلبم آب می شود.
بیا
دستم را بگیر
و خرده ریز این کلمات تباه شده را
از پیشم جمع کن.
“شمس لنگرودی”
دلتنگی چه حس بدی است…
تنهایی چه حس بدی است…
کاش…
پاره ای ابر می شدم
دلم مهربانی می بارید
کاش نگاهم شرار نور می شد
آشتی میدادش
و
که دوست داشتن چه کلام کاملی است
و
من…
چقدر دلم تنگ دوست داشتن است…
در نگاهت وه چه رقصیست
پر ز شیدایی و شور
شمس تبریزیست که می رقصد
در آن عمق نگاه
در نگاهت وه چه طوفانیست
در دریای عشق
کشتی و قایق چه بشکستست در آن عمق نگاه
در نکاهت وه چه شیدایی بی پروا
فریاد می زند
در نگاهت فصل ها بی پرده اند
حس گنگ یک طراوت از بهاران
خاطرات برفی از عمق غروب یک زمستان
در نگاهت آشناست
در نگاهت جشن های آریایی پیداست
من شراب از جنس نوروز نکاهت گهگاه نوشیده ام
جشن مهرگان
فصل پاییز نگاهت را به یادم می آورد
هر نکاهت تیر پشت تیر
با گرمای تابستان و اندوه خزان
بر دل و جان و وجودم هی زند هی می زند
راستی باید بپرسم آن کماندار نگاهت آرش است؟
امین تحریری
می گریزم
از صلابت نگاهت
که دست دل شیفته ام را
بد جور رو می کند
می هراسم
از غرور بی حد و مرزت
که گاه و بی گاه
برای دل دادگی ات
تعیین تکلیف می کند
رها می شوم
در آغوش گرم مردانه ات
که بوی خوش امنیت می دهد…