تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری
برای شنیدنِ ساز و سرودِ من.
ـ ای میهمانِ یک شبِ اثیریِ زودگذر! ـ
در معبدِ ستایشِشان چو عودی در آتش سوختهام،
تو را به نهانگاهِ دردِ من آویزد.
گرچه انسانی را در خود کشتهام
گرچه انسانی را در خود زادهام
گرچه در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختهام،
اما میانِ این هر دو ــ شاخهی جداماندهی من! ــ
لنگرِ پُررفتوآمدِ دردِ تلاشِ بیتوقفِ خویشام.
او را میبینم، او را میشناسم:
روحِ نیمهاش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد میکشد:
«ــ مرا نجات بده ای کلیدِ بزرگِ نقره!
در افقِ مهتابیِ ستارهبارانِ رودررو،
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعلههایِ بنفشِ درد طلوع میکند:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ بزرگِ رؤیاهایِ سپیدِ من!
و دردِ سنگینِ این هر دو افق
من از آن روز که نگاهم دوید
و پردههای آبی و زنگاری را شکافت
و من به چشمِ خویش انسانِ خود را دیدم
که بر صلیبِ روحِ نیمهاش به چارمیخ آویخته است
در افقِ شکستهی خونیناش،
دانستم که در افقِ ناپیدای رودرروی انسانِ من
ــ میانِ مهتاب و ستارهها ــ
چشمهای درشت و دردناکِ روحی
که به دنبالِ نیمهی دیگرِ خود میگردد
و اکنون آن زمان دررسیده است
که من به صورتِ دردی جانگزای درآیم؛
دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانی،
در آفتابِ گرمِ یک بعدازظهرِ تابستان
در دنیای بزرگِ دردم زاده شدم.
دو چشمِ بزرگِ خورشیدی در چشمهای من شکفت
و دو سکوتِ پُرطنین در گوشوارههای من درخشید:
«ــ نجاتم بده ای کلیدِ بزرگِ نقرهی زندانِ تاریکِ من،
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر،
سردارِ رؤیاییِ خوابهای سپیدِ من،
زنِ افقِ ستارهبارانِ مهتابی به زانو درآمد.
کمرِ پُردردش بر دستهای من لغزید.
موهایش بر گلوگاهش ریخت و به میانِ پستانهایش جاری شد.
سایهی لبِ زیرینش بر چانهاش دوید
و سرش به دامنِ انسانِ من غلتید
تا دو نیمهی روحِشان جذبِ هم گردد.
حبابِ سیاهِ دنیای چشمش در اشک غلتید.
روحها درد کشیدند و ابرهای ظلم برق زد.
سرش به دامنِ انسانِ من بود،
اما چندان که چشم گشود او را نشناخت:
در افقِ ستارهبارانِ مهتابی طلوع کرد و باز نالید:
«ــ سردارِ رؤیاهای نقرهیی، مرا به کنارِ خودت ببر!»
و نالهاش میانِ دو افق سرگردان شد:
«ــ مرا به کنارِ خودت ببر!»
و بر شقیقههای دردناکِ من نشست.
راهِ بزرگِ من پاهای مرا میجوید.
ساکت شوید تا سمْضربههای اسبِ سیاه و لُختِ یأسم را بنوشم،
با یالهای آتشِ تشویشاش.
تا تصویرهای دور و نزدیک را ببینم بر پردههای افقِ ستارهبارانِ رودررو:
دوست داشتن و راست گفتن ــ
تبِ شنها و شورهزارها را در گاهوارهی عظیمِ کوههای یخ میجنباند
و خونِ کبودِ مردگان در غریوِ سکوتِشان از ساقهی بابونههای بیابانی بالا میکشد؛
و خستگیِ وصلی که امیدش با من نیست، مرا با خود بیگانه میکند:
خستگیِ وصل، که بهسانِ لحظهی تسلیم، سفید است و شرمانگیز.
در آفتابِ گرمِ بعدازظهرِ یک تابستان،
مرا در گهوارهی پُردردِ یأسم جنباندند.
و رطوبتِ چشماندازِ دعاهای هرگز مستجاب نشدهام را
چون حلقهی اشکی به هزاران هزار چشمانِ بینگاهِ آرزوهایم بستند.
که چخماقِ سنگفرشات مدام چون لحظههای میانِ دیروز و فردا
با جرقههای ستارهییات دندان میکروجد!
ــ آیا این ابرِ خفقانی که پایانِ تو را بعلیده
دودِ همان «عبیرِ توهین شده» نیست
که در مشامِ یک «نافهمی» بوی مُردار داده است؟
اما رؤیتِ این جامههای کثیف بر اندامِ انسانهای پاک، چه دردانگیز است!
و این منم که خواهشی کور و تاریک در جایی دور و دست نیافتنی از روحم ضجه میزند.
چه چیز بر صلیبِ این خاکِ خشکِ عبوسی
که سنگینیِ مرا متحمل نمیشود
آیا این همان جهنمِ خداوند است
که در آن جز چشیدنِ دردِ آتشهای گُلانداختهی کیفرهای بیدلیل راهی نیست؟
خداوندگارِ دریای گودِ خواهشهای پُرتپشِ هر رگِ من،
با خنجرهای هر نفسِ درد بر هر گوشهی جگرِ چلیدهی خود نقش کردهام؟
و سکوتی به پاسخِ من، سکوتی به پاسخِ من!
سکوتی به سنگینیِ لاشهی مردی که امیدی با خود ندارد!
میانِ دو پارهی روحِ من هواها و شهرهاست
انسانهاست با تلاشها و خواهشهاشان
و رودخانههاست با پلهاشان، ماهیها و قایقهاشان.
میانِ دو پارهی روحِ من طبیعت و دنیاست ــ
که پارهی دیگرِ این روح کجاست،
ـ رؤیایی خالی، بیسر و ته، بیشکل و بینگاه…
و اکنون که میانِ این دو افقِ بازیافته سنگفرشِ ظلم خفته است
دیگر هیچ نیستم حتا سایهیی که از پسِ جانداری بر خاک جنبد.
شبِ پرستارهی چشمی در آسمانِ خاطرهام طلوع کرده است:
دور شو آفتابِ تاریکِ روز!
دیگر نمیخواهم تو را ببینم،
نمیخواهم هیچکس را بشناسم!
میانِ همه این انسانها که من دوست داشتهام
میانِ همه آن خدایان که تحقیر کردهام
کدامیک آیا از من انتقام باز میستاند؟
که در افقِ توفانیِ چشمانِ تو چنگ مینوازد با من چه میخواهد بگوید؟
در افقِ شکستهی خونینِ این طرف،
انسانِ من ایستاده است و نیمهروحِ جدا شدهاش در انتظارِ نیمِ دیگرِ خود درد میکشد:
«ــ نجاتم بده ای خونِ سبزِ چسبندهی من، نجاتم بده!»
و در افقِ مهتابیِ ستارهبارانِ آن طرف
و شبِ پُرآفتابِ چشمش در شعلههای بنفشِ دردی که دود میکند میسوزد:
«ــ مرا به پیشِ خودت ببر!
سردارِ رویاییِ خوابهای سپیدِ من، مرا به پیشِ خودت ببر!»
و عشقم قفسیست از پرنده خالی،
که بر درختِ خشکِ بُهتِ من آویخته مانده است
و با تکانِ سرسامیِ خاطرهخیزش،
سردابِ مرموزِ قلبم را از زوزههای مبهمِ دردی کشنده میآکند.
اما نیمشبی من خواهم رفت؛
از دنیایی که مالِ من نیست،
از زمینی که به بیهوده مرا بدان بستهاند.
ــ خواهی دانست که جای چیزی در وجودِ تو خالیست.
پرندهی کوچکِ قفسِ خالی و منتظرِ من!
ــ خواهی دانست که تنها ماندهای با روحِ خودت
و بیکسیات را دردناکتر خواهی چشید زیرِ دندانِ غمات:
دیگر آن زمان گذشته است که من از دردِ جانگزایی که هستم به صورتی دیگر درآیم
و دردِ مقطعِ روحی که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است، بهبود یابد.
جاودانه به صورتِ دردی که زیرِ پوستِ توست مسخ گشتهام.
و در سکوتِ دردبارِ خود مرگ و زندگی را شناختم.
اما میانِ این هر دو، لنگرِ پُررفتوآمدِ دردی بیش نبودم:
که شقاوتهای نادانیاش ازهمدریده است…
هنگامی که خاطرهات را میبوسم در مییابم دیریست که مردهام
چرا که لبانِ خود را از پیشانیِ خاطرهی تو سردتر مییابم. ــ
ای شاخهی جدا ماندهی من!