بایگانی‌های متن های عاشقانه - صفحه 46 از 58 - کافه تنهایی

کافه تنهایی

نگذار زخم هایت تو را…

do-not-let-your-wounds-make-you

نگذار زخم هایت تو را به کسی که نیستی تبدیل کنند …

[پائولو کوئلیو]

 

موضوع :

ترانه قصه پریا

345346

آروم میخندی، باز عاشقـت میشم
زخمامو میبندی، باز عاشقت میشم
چشات مهتابه، دستـات آتیشه
اینجا کنار تو، دنیا تموم میشه
از گریه ‌ها خالی، تو حال خوشحالی
انگار جهان هیچه، عطرت که می ‌پیچه
آروم میـ‌خندی، بـاز عاشقت میشم
زخمامو میبندی، باز عاشقت میشم

دسته بندی : شعر و دلنوشته
موضوع :

وسعت دنیای بی تو

222222222

کــاش میــدانــستی

دنــیا با این همــه وســعتـش بی تو جـــای بــرای مــانــدن مــن ندارد!

 

موضوع :

یادت برایم همانند قصه سیگار پیرمردیست

35434

یادت برایم همانند قصه سیگار پیرمردیست…

که سالهاست میگوید نخ آخر است……!!

 

موضوع :

تمامت را میخواهم

Love-(8)

تمامت را میخواهم…
سالهاست که تمامت را میخواهمت…
حالا که هستی آرامم…
خسته ام اما بیدار…
تو بخواب…
باید ادا کنم بوسه هایی را که نذرت کرده ام…
آخر برای هر شب با تو بودن هزاران بوسه نذر کرده ام…
من میبوسمت…
خدا می شمارد…

 

دسته بندی : مطالب عاشقانه
موضوع :

با من مدارا كن، بعداً، دلت برايم تنگ خواهد شد

235345

خودخواه، خسته، بي‌شكيب،
اين
همه‌ی آن چيزي‌ست
كه برايم باقي گذاشته‌اند،
با من مُدارا كن،
بعداً، دلت برايم تنگ خواهد شد.

[سید علی صالحی]

موضوع :

مسافر و راننده تاکسی

taksi2

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه

راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد

برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: “هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!”

مسافر عذرخواهی کرد و گفت: “من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه”

راننده جواب داد: “واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من ۲۵ سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!”

دسته بندی : داستان کوتاه
موضوع :

انگار هزار سال منتظر بودم…

1b7f70bc5bbfba49fb6b4a5d76b9bba8

انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجره اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم…

[لیلا کردبچه]

موضوع :

و مرا غصه ی این هرگز کشت!

Fotor0520204554

من تمنا کردم
که تو با من باشی
تو به من گفتی
-هرگز-هرگز
پاسخی سخت و درشت
و مرا غصه ی این هرگز کشت!

[حمید مصدق]

دسته بندی : شعر و دلنوشته
موضوع :

مردي نابينا زير درختي نشسته بود

blind-man

مردي نابينا زير درختي نشسته بود!
پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام كرد و گفت:قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟»
پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت:آقا، راهي كه به پايتخت مي رود كدام است؟‌
سپس مردي عادي نزد نابينا آمد، ضربه اي به سر او زد و پرسيد:‌‌ احمق،‌راهي كه به پايتخت مي رود كدامست؟
هنگامي كه همه آنها مرد نابينا را ترك كردند، او شروع به خنديدن كرد.
مرد ديگري كه كنار نابينا نشسته بود، از او پرسيد:‌براي چه مي خندي؟
نابينا پاسخ داد:اولين مردي كه از من سووال كرد، پادشاه بود.
مرد دوم نخست وزير او بود و مرد سوم فقط يك نگهبان ساده بود.
مرد با تعجب از نابينا پرسيد:چگونه متوجه شدي؟ مگر تو نابينا نيستي؟
نابينا پاسخ داد: «‌رفتار آنها … پادشاه از بزرگي خود اطمينان داشت و به همين دليل اداي احترام كرد… ولي نگهبان به قدري از حقارت خود رنج مي برد كه حتي مرا كتك زد. او بايد با سختي و مشكلات فراوان زندگي كرده باشد.»

 

دسته بندی : داستان کوتاه
موضوع :





کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید