می دانی؟
یک وقت هایی باید
رویِ یک تکه کاغذ بنویسی
تعطیل است
و بچسبانی پشتِ شیشهیِ افکارت
باید به خودت استراحت بدهی
دراز بکشی
دست هایت را زیر سرت بگذاری
به آسمان خیره شوی
و بی خیال سوت بزنی
در دلت بخندی به تمام افکاری که
پشت شیشهیِ ذهنت صف کشیده اند
آن وقت با خودت بگویی:
بگذار منتظر بمانند.
“حسين پناهی”
ناممکن است که احساس خود را نسبت به تو با واژه ها بيان کنم
اينها سرشارترين احساساتی هستند که تاکنون داشته ام
با اين همه هنگامی که می خواهم اينها را به تو بگويم و يا بنويسم
واژه ها حتی نمی توانند ذره ای از ژرفای احساساتم را بيان کنند
گرچه نمی توانم جوهر اين احساسات شگفت انگيز را بيان کنم
می توانم بگويم آن گاه که با توام چه احساسی دارم ..
آن گاه که با توام
احساس پرنده ای را دارم که آزاد و رها در آسمان آبی پرواز می کند
آن گاه که با توام
چو گلی هستم که گلبرگ های زندگی را شکوفا می کند
آن گاه که با توام
چون امواج دريا هستم
که توفنده و سرکش بر ساحل می کوبند
آن گاه که با توام
رنگين کمانی پس از توفانم
که پرغرور رنگ هايش را نشان می دهد
آن گاه که با توام
گويی هر آنچه که زيباست ما را در برگرفته است
اينها تنها ذره اي ناچيز از احساس والای با تو بودن است
شايد واژه عشق را ساخته اند
تا احساسی چنين عميق و هزار سو را بيان کند
اما باز هم اين واژه کافی نيست
با اين همه چون هنوز بهترين است
بگذار بگويم و باز بگويم که
بيش از عشق بر تو عاشقم …
{ سوزان پوليس شوتز }
بگذار از انسانهایی که ما را شاد میسازند ، قدردانی کنیم ؛
آنها باغبانانی دوست داشتنی هستند که روح ما را شکوفا میسازند …
{ مارسل پروست }
موضوع غم انگیز در مورد زندگی ،
کوتاه بودن آن نیست …
آن است که ،
ما زندگی را خیلی دیر شروع می کنیم …
قسمت نشد که لحظه غمگین رفتنت
با اشک ها مسیر تو را شستشو کنم
بوسیدنت که هیچ
بغل کردنت که هیچ
حتی نشد تو را
یک دل سیر بو کنم
از یادها گذشتی و
در بادها گم شدی
حالا حضور تو را کجا جستجو کنم
قسمت نشد،
تو رفتی و من ماندم که باز
باقیمانده عمر، تو را آرزو کنم.
“مریم شفیعی”