باز ای باران ببار
بر تمام لحظه های بی بهار
بر تمام لحظه های خشک خشک
بر تمام لحظه های بی قرارباز ای باران ببار
بر تمام پیکرم موی سرم
بر تمام شعر های دفترم
بر تمام واژه های انتظار
باز ای باران ببار
بر تمام صفحه های زندگیم
بر طلوع اولین دلدادگیم
بر تمام خاطرات تلخ و تار
باز ای باران ببار
غصه های صبح فردا را بشوی
تشنگی ها خستگی ها را بشوی
باز ای باران ببار …
ﺍﮔﺮ ” ﺗـﻮ” ﺑﺎﺷﯽ
” ﺑـﺎﺭﺍﻥ ” ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ” ﯾـﮏ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺑﯽ ﺍﻧﺘﻬﺎ “…
ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻢ ﺧﺪﺍ ﺣﺎﻓﻆ…
………….
مرسی…
از سخن چينان شنيدم آشنايت نيستم
خاطراتت را بياور تا بگويم کيستم
سيلي هم صحبتي از موج خوردن سخت نيست
صخره ام هر قدر بي مهري کني مي ايستم
تا نگويي اشک هاي شمع ازکم طاقتي است
در خودم آتش به پا کردم ولي نگريستم
چون شکست آينه، حيرت صد برابر مي شود
بي سبب خود را شکستم تا بيننم کيستم
زندگي در برزخ وصل و جدايي ساده نيست
کاش قدري پيش از اين يا بعد از آن مي زيستم
فاضل نظري
زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می زیستم…
………
خیلی این شعرو دوست دارم…ممنون…
خواهش میکنم..بازم خوش اومدین چن روزی هیشکی این اطراف نبود سوت وکور بود انگاری همه رفته بودن
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود…
نه به سر سرشته شوقي
نه به دل مانده هوايي
نه مکدرم که رفتي
و نه منتظر بيايي
آنقدر خراب و مستم که اگر شبي بيايي
سر پرس و جو ندارم که چه ميکني .. کجايي..
نه به آشتي اميدي نه هواي شکوه دارم
که تفاوتي ندارد
نه وفا نه بي وفايي
خیلی قشنگ و متفاوت بود…
مرســـی…
آنقدر خراب و مستم که اگر شبی بیایی
سر پرس و جو ندارم که چه میکنی .. کجایی..
واقعا عااالی…
تو هر شهر دنيا که بارون بياد
خيابوني گم ميشه تو بغض و درد
تو بارون مگه ميشه عاشق نشد
تو بارون مگه ميشه گريه نکرد
مگه ميشه بارون بباره ولي
دل هيچکي واسه کسي تنگ نشه
چه زخم عميقي توي کوچه هاست
که بارون يه شهرو به خون مي کشه
تو هرجاي دنيا يه عاشق داره ، با گريه تو بارون قدم ميزنه
خيابونا اين قصه رو ميدونن ، رسيدن سر آغاز دل کندنه
هنوز تنهايي سهم هر عاشقه
چه بارون تلخي داره زندگي
با يه باغي که عاشق غنچه هاست
چجوري ميخواي از زمستون بگي
يه وقتا يه دردايي تو دنيا هست
که آدم رو از ريشه ميسوزونه
هر عشقي تموم ميشه و ميگذره
ولي خاطرش تا ابد ميمونه
گاهي وقتا يه جوري بارون مياد
که روح از تن دنيا بيرون ميره
يکي چتر شادي شو وا ميکنه
يکي پشت يه پنجره ميميره
اين هم ازيک عمرزندگي کردنم…سالهاشبنم پرستي کردنم
اي دلم زهرجدايي را بخور…چوب عمر با وفايي را بخور
اي دلم ديديکه ماتت کردورفت..خنده اي برخاطراتت کردورفت
منکه گفتم اين بهارافسردنيست..منکه گفتم اين پرستورفتني است
آه عجب کاري بدستم داد دل..هم شکستوهم شکستم داد دل
هرانکه يارخواهد يار بسيار..وليکن فرق دارد يار با يار
دل من سايه لطف تو مي خواست..وگرنه سايه ديوار بسيار.
یکی را دست حسرت بر بناگوش…
یکی با آنکه میخواهد در آغوش…
از تو دور شدم
مثل ابر از دریا
اما هرجا رفتـم، باریدم.
-رسول یونان
بـبـار بـارون کـه ایـنجــا شـکل زنــدونـه
ببـار بـارون دل بـی طـاقــتـم خــونـه
بـبـار بـارون ؛ یکی عـشقـش رو گــــم کـــرده
بـبار بارون قــراره گــریــه بــرگــرده
نـمیــدونـم چــرا بـد شــد ؛ چــرا از خــوبیــام رد شــد
شـــایـد بـازم بـیـاد خــونـه ؛ بـگه بـی مــن نمـیتـونــه
اونــو یـادم مـیـاری تــو ، بـایـد بـازم بـبـاری تــو
بـبـار بارون تــو بـا آواز مـنـو یـاد چــشـاش بـنـداز
ببار بارون ، مــن اینـجـا گـیـج و داغـــونـم…بـبار بـارون
بـبار بـارون ، کــه بـی عشـقـش نـمیـتـونـم
باران خیال تو آخر می کشد مرا …
ای کاش بر تن خـیسم چتر میشدی
باران که بند بیاید تازه خاطره شروع می کند به چکه کردن !
:(
میگویند باران که میزند بوی “خاک” بلند می شود …
اما اینجا باران که میزند بوی “خاطره ها” بلند میشود !
آدم ها خیلی زود همراهان صمیمی را فراموش میکنند
همین که باران بند آمد خیلی ها چتر هایشان را جا میگذارند
گونه هایت خیس است ؟
باز با این رفیق نابابت ، نامش چه بود ؟ هان ! باران …
باز با “باران” قدم زدی ؟
هزار بار گفتم باران رفیق خوبی نیست برای تنهایی ها
همدم خوبی نیست برای درد ها
فقط دلتنگی هایت را خیس و خیس و خیس تر میکند …
غصه می سوزد مرا ، باران ببار
کوچه می خواند تو را ، باران ببار
ابرها را دانه دانه جمع کن
بر زمین دامن گشا ، باران ببار
خاک اینجا تشنه ی دلتنگی است
آسمان را کن رها ، باران ببار
باغبان از کوچه باغان رفته است
ابر را جاری نما ، باران ببار
موج میخواهد بیابان سکوت
با خوِد دریا بیا ، باران ببار
تا بیاید آن بهار سبز سبز
تازه تر باید هوا ، باران ببار
سینه ام آشوب و دل خونابه است
غصه می سوزد مرا ، باران ببار
باران ببار … ببار که شاید پس از بارش تو به یادش رنگین کمانی در دلم برپا شود !
ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زالودگی ها کرده پاک…
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز می لرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ
های ! نپریشی صفای زلفم را، دست
آبرویم را نریزی، دل
– ای نخورده مست –
لحظه دیدار نزدیک است
مهدی اخوان ثالث
ای مهربان!بوی بارانت بهانه ای شد تا باز هم از تو بنویسم ،باز هم بهانه ای شد تا قلب غبار گرفته ام را در دست بگیرم و با باران نگاهت جانی دوباره به او ببخشم.و چه زیبا بهانه ای که همیشه حال و هوای دلم را آسمانی می کند.چه زیبا بهانه ای که مرا از این عالم جدا میکند و نغمه ی با تو بودن را در سرسرای ذهنم جا می دهد
آنچه می خواهیم نیستیم.
آنچه هستیم نمی خواهیم.
آن چه دوست داریم نداریم.
آن چه داریم دوست نداریم.
اما عجیب است که هنوز زنده ایم .
و امیدوار به اینکه روزی ، جایی، در کنار کسی، بالاخره خوشبخت خواهیم شد!
بگذار سرنوشت هر راهی را که می خواهد برود.
ما راهمان جداست.
این ابرها تا می توانند ببارند.
ما چترمان خداست …..
گاهی نه گریه آرامت میکند و نه خنده
نه فریاد آرامت میکند و نه سکوت
آنجاست که با چشمانی خیس
رو به آسمان میکنی و میگویی
خدایا تنها تو را دارم
تنهایم مگذار
بارانی ها رو یه جا جمع کردی گلی؟ قشنگ بود مرسی
از شما هم ممنون اقای کافه چی. الان اینجا بارون میباره شعر شما هم وصف حال بود. مرسی
خواهش میکنم مریمی..خواستم کلا هوا بارونی باشه ضمنا همراه اوردن چتر تو این پست الزامیه ….تو شهر ما هم هوا خوبه ونم نم بارون میاد هوا شیش نفره ست هههههههههه
دلم می خواست
شبی که می رفتی
اتفاقِ ساده ای می افتاد
راه را گم می کردی
فاخته ای کوکو می کرد
و کلیدی زنگار گرفته
از آشیانه ی خالی دُرناها
به زمین می افتاد
باران می گرفت
بیدار می شدم
بیدارت می کردم
و ادامه ی این خواب را
تو تعریف می کردی.
“واهه آرمن”
عشق به کسانی تعلّق دارد
که روی ماه راه می روند
و با فانوس نیلوفر
تا آخرین عطر تنها
پروانه ها را تعقیب می کنند
و می اندیشند که چرا شب بوها
تا سپیده بیدارند ؟!
و یاس ها چرا دلتنگ اند ؟!
پنجره ها را دوست دارند
وقتی که باد را شکار می کنند
و باران را
وقتی که تا عمق گل های سرخ
خیسِ آسمان می شوند
از لبخند های کوتاه
تا آغوش های طولانی
نیمکت های دیروقت می چینند
و در حافظۀ بوسه ها
خاطرات تابستانه می ریزند
در خزان تقویم ها
با یک گل بهار می سازند
و می دانند پرنده با درخت
چه نسبتی دارد
وقتی میان شاخه هایش
لانه می سازد
عشق به کسانی تغلّق دارد
که آن را به دنیا می آورند
تا آدم های معمولی
با خواندنشان
حوصله شان از زندگی سر نرود !
عشق
مثل باران
همه جا معروف ست
مثل تو که در من
همه جا معلومی !
امروز چقد سوت وکوره هـــــــــــــــــــــــــی…این نیز بگذزد…
باران که ببارد
مي روم و در باغچه ي انگشتانم
نبودنت را مي کارم
خيلي وقت است توي گلدان چشم هايم
نديدنت ريشه دوانده
مي خواهم نبودنت را پيوند بزنم به نديدنت
عجب درخت تنومندي خواهد شد!
ميوه هايش را اما
فقط تو گاز بزن…
طعم شکستنم را
تو دوست تر مي داشتي.
شعر از خانم شيلا احمدي
مـن عاشقانـه دوستـش داشتـم ،
و او عاقلانـه طـردم کـرد . . .
منطـق او ، حتـی از حماقـت مـن
احمقانـه تـر بــود !!
یک منظره یک نگاه پنهان با تو , یک پنجره و کمی
خیابان با تو , امروز خیال راه رفتن دارم , یک کوچه
خیس زیر باران با تو….
امروز خیال راه رفتن دارم ,
یک کوچه خیس
زیر باران با تو….
ما مثل دفترهای قدیمی کاهی بودیم ، دو به دو به هم چسبیده
هر کداممان را که میکندند آن یکی هم بیرون میزد از زندگی
حالا سیمی مان کردند که با رفتن دیگری کک مان هم نگزد !
نمیدانم ان هنگام که دنیا غربت نشینی ام را به سخره میگیرد و ارزوها را درون قلبم میکشم
ایا میشود امید ان داشته باشم که رویاهایم تجلی یابند واز
خورشیدی که زیر سایه دستانم ارمیده انتظار گرما داشته باشم…
وامروز آنقدر شفافیم
که قاتلان درونمان پیداست
ودریای شهرمان چنان خسته است
که عنکبود برموج هایش تار می بندد
کاش کسی این مار ها راعصاکند
کاش کسی که استخوانهایم را می لیسید
شعر هایم را از بر نبود
زنبور هارامجبور کرده ام از گلهای سمی عسل بیاورند
وگنجشکی که سالهاست برسیم برق نشسته
ازشاخه ی درخت میترسد
بمن بگوچگونه بخندم
وقتی دور لبهایم مین گذاری کرده اند
ماکاشفان کوچه ی بن بستیم
حرفهای خسته ای داریم
اینبار پیامبری بفرست که تنها گوش کند.
دوباره باران گرفت
باران، معشوقه من است
به پیشوازش در مهتابی می ایستم
می گذارم صورتم را و لباس هایم را بشوید اسفنج وار
باران یعنی برگشتن هوای مه آلود شیروانی های شاد
باران یعنی قرار های خیس
باران یعنی تو بر می گردی
شعر بر می گردد…
«نزار قبانی»
به چه می خندی !؟
به چه چیز!؟
به شکست دل من
یا به پیروزی خویش !؟
به چه می خندی…!؟
به نگاهم که چه مستانه تو را باور کرد!؟
یا به افسونگریه چشمانت
که مرا سوخت و خاکستر کرد…!؟
به چه می خندی !؟
به دل ساده ی من می خندی
که دگر تا به ابد نیز به فکر خود نیست !؟
یا به جفایت که مرا زیر غرورت له کرد !؟
به چه می خندی !؟
به هم آغوشی من با غم ها
یا به ………
خنده داراست…..بخند !!
گاهی شاپرکی را از تار عنکبوت میگیری
خیلی آرام تا رهایش کنی
شاپرک میان دستانت له می شود …
نیت تو کجا و سرنوشت کجا
یادداشت های روزانه صفحه دلم
با مداد خاطرات تو نوشته می شود
نبودنت هر روز اتفاق جدیدیست
نه فراموش شدنی
نه تکراری
وقتی که دلم خسته ترین شاعر دنیاست
یعنی که در این شهر دلی هست که همیشه تنهاست
دلتنگ تو ام عشقم و شادم از این گنج خداداد
دلتنگ شدن حاصل دلبستگی ماست
تنهایم و از هیچ کسی شکوه ندارم
با یاد تو ای خوبم همین خاطره برام زیباست
من بی تو جهانی شدم از عاطفه متروک
تو رود شدی سمت جهانی که چو دریاست
آری تو بزرگی تو پرستوی رهایی
من خسته ترین کلمه که در باور دنیاست
حرف هایی هست برای گفتن که اگر گوشی نباشه نمیگوییم
و حرف هایی هست برای نگفتن که هرگز سر به ابتذال گفتن فرود نمی آورند
و سرمایه ی ماورایی هرکس حرف هاییست که برای نگفتن از خودش دارد
حرفهایی که پاره های بودن آدمی اند و بیان نمیشوند مگر انکه مخاطب خویش را بیابند.
هــــــــــوای ِ مــن …
هــوای ِ قَلَمــــــــی ست
که از داغـــی ِ ایـن همــــــــه دَرد آب شـد
هــــــــــوای ِ مــن …
هــوای ِ واژه هـــــایـی ست
که از سطــر سطــر ِ آسمـــــان دِلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم پـَــر کشیدنـــد
هــــــــــوای ِ مــن …
هــوای ِ کـــــودک ِ درونـــــــــی ست
که هــر روز در جویبــــار ِ خیــــال تـــو آب تَـنـــی می کنــد
هــــــــــوای ِ مــن …
هــوای ِ دریــــــــایـی ست
که هــر شــب مـرا غَـــــ ــرق در رویـــــــــــــاهـا می کنـد
هــــــــــوای ِ مــن …
هــوای ِ بوســــــــه ها
و آغــــــــــــــــوش ها
و عشـــــق بـازی هایی ست
که عطـــر ِشان جـا مــــــــــــانـده اینجــا
در شهــــــــری که تــــو در آن هستی
و هرگــــــز نخواهـــی بـود
هــــــــــوای ِ مــن …
هــوای ِ خاطـــره هـایی ست که به دســت ِ فرامـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوشی نمی روَنـــد
پاییز برای بعضی ها دل انگیز است و برای بعضی ها غم انگیز…
برای من فصل سردی دلهاست…
فصل باریدن اشکها…
فصل تنهایی قدم زدن روی برگهای نارنجی…
فصل رقصاندن آتش سیگار در سیاهی و سکوت شب…
اینروزها هوای دلم هم پاییزیست…
این ابرها به هیچ دردی نمی خورند…
باران ،
بغضش تویی…
چه عاشقانه است این روز های ابری…
چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی…
چه عاشقانه است شکفتن گل های اقاقیا…
چه عاشقانه است قدم زدن در سرزمین عشق…
و من
چه عاشقانه زیستن را دوست دارم…
عاشقانه لالایی گفتن را دوست دارم…
عاشقانه سرودن را دوست دارم…
عاشقانه نوشتن را دوست دارم…
عاشقانه اشک ریختن را…
عاشقانه خندیدن را دوست دارم…
دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار
بهترین و عاشقانه ترین کسانم…
و من
عاشقانه می گِریَم…
عاشقانه می خندم…
عاشقانه می نویسم…
و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم…
تو نیستی وخورشید
غمگین تراز همیشه غروب خواهد کرد
ومن دلتنگ ترازفردا
به تو فکرمیکنم
چقدردوست داشتنی بودی
وقتی چهره رنجور وچشمان مهربانت
درنگاهم خیره میشد
اکنون که بازوان خاک
پیکرت رادرآغوش گرفته است
کلمه های سیاه پوش شعرم
برایت مرثیه های دلتنگی سروده اند
کبوتر شد و رفت
روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت
زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت
چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم
آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت
روز میلاد ، همان روز که عاشق شده بود
مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت
او کسی بود که از غرق شدن می ترسید
عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت
هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد
پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت
به خاطر آور ، كه آن شب به برم ،
گفتی كه : بی تو ، ز دنیا بگذرم .
كنون جدایی نشسته بین ما
پیوند یاری ، شكسته بین ما .
گریه می كنم
با خیال تو
به نیمه شب ها ،
رفته ای و من
بی تو مانده ام
غمگین و تنها .
بی تو خسته ام
دل شكسته ام
اسیر دردم ،
از كنار من
می روی ولی
بگو چه كردم
رفته ای و من ، آرزوی كس
به سر ندارم .
قصه ی وفا با دلم مگو
باور ندارم …….
چه دلگیر است
هم جمعه باشد!
هم ابر باشد!
هم باران باشد!
هم خیابان خیس باشد!
اما …
نه کسی باشد!!!
نه دستی برای فشردن!
نه پایی برای قدم زدن!
نه نگاهی برای زل زدن!
بسیار زیبا…و البته دردناک و غم انگیز…
……….
نه نگاهی برای زل زدن :(
اگر نسیمی شانه هایت را نوازش کرد ، بدان آن هوای دل من است که به یادت می وزد !
دلم هنوز خیس خورده نگاه توست…
نازش بدار که نلغزد از میان دستهایت…
پشتـــــ این چشمـــ ها …
ابرها درگــــیرند …
و منـــــ …
کنار خنده هایتــــــ می مانمـــــ …
در اینــــ دقایقــــ دلتنگیـــــ
گلبهار عالی بوووووووود.
شما هی نوشته های بارونی میذارین، منم هی هوس میکنم آهنگ بزن بارون حمید عسکری رو گوش کنم :)
دست همتون درد نکنه…
…………..
بزن بارون
تو میدونی
هنوزم یاد اون هستم…
دلم غمگین غمگین است
در این کومه
در این زندان
در این غوغای خاموشی
در این جشن فراموشی
در این دنیای بی مهر و کم آغوشی
دلم ترسیده و تنگ است
دلم ترسیده از آه پر از درد پدرهامان
و از چشم پر از اشک تمام مادر ها
دلم آشوب آشوب است
دلم سرد و تنم بی روح بی روح است
نمی خواهم، نمی خواهم دگر
این زندگانی را و دل را
نگاهم خیره بر بالا
به دنبال نگاهی ساده می گردد
و می بینم، و می بینم هوای گریه دارد آسمان هم پای چشمانم
می روم آرام
گونه ام خیس است
آسمان می بارد امشب بر من و بر گریه هایم سخت…
خداوندا
خسته ام از فصل سرد گناه و دلتنگ روزهای پاکم …
بارانی بفرست ، چتر گناه را دور انداخته ام !
امــــــــــــــــروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی، که پس پرده نهان است
گـــــــــر مرد رهی ؛ غم مخور از دوری و دیری
دانی کــــــــــــــه رسیدن هنر گام زمان است
تـــــــــــــــــــــــو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی
بنگر کـــــــــه ز خون تو به هر گام نشان است
آبی کــــــــــــــــه بر آسود ، زمینش بخورد زود
دریا شـــــــــــود آن رود که پیوسته روان است
از روی تـــــــــــــــــــــو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از ان روست که خونابه فشـان است
دردا و دریغا کـــــــــــــــــــه در این بازی خونین
بازيـــچه ایام دل آدمیــــــــــان اســــــــــــــــت
آنکس که میگفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد
رهگذری بود که روی برگ های پاییزی راه میرفت واین صدای:
خش خش برگ ها…………………………
همان آوازی بود که من گمان میکردم میگوید:
دوستت دارم……………………………….
افسوس مي خورم ….چرا؟چرا با رفتن تو………….
بهار مي آيد ؟…آمدي در سرماي زمستان… به سردي زمستان بودي…..
به غم انگيزي شبهاي تنهايي….. به خشکي برف …مي روي….. بهار مي ايد …
به نظر معامله خوبي است….اميد ان دارم بهار گلي بر چهره ات بنشاند …
چه اميد مبهمي…گردش روزگار خطا ندارد ….زمستان هيچ گاه بهار را نمي بيند…
دیشب را تا صبح بدنبالت گشتم
لابه لای تمام خاطرات گذشته…
تمام خوبهایم را ورق زدم…
لحظه به لحظه اش را…
رد پایت همه جا جاریست…
اما…
دوباره تکرار داستان همیشگی
نبود تو و انتظار من…!!!
امروز را هم دوباره دنبالت می گردم……مثل همه روزهای نبودت!!!
امروز هم سراغت را از تمام برگ ها می گیرم…!
شاید برگی را از قلم انداخته باشم!
پیراهنم را اتو می زنم
کفش ها را دستمال می کشم
زندگی اما
مرتب نمی شود…
صــداے تپـش هـاے قلبمــ رو میشنوم
ولـے
هیچـ علاقه اے به زندگـے کردטּ توشـ نیستـــ
صبحی کـــه بجـــای عـــشق با سیـــگار شروع بـــشه . . .
یــــک شــــــروع دوبـــاره نیــــست
امـــــتداد پایان اســــت
بــــــرای کــــسی که دیــگر امــــیدی بـــه ادامه نـــدارد !!
زمان گذشت بدون توجه به چیزهای کوچکی که کم هم نبودند
چیزهای کوچکی که حداقل می توانستند تحمل کردن زندگی را آسان تر کنند
گاهی فرصت نبود
گاهی حوصله
و من خیلی دیر این را فهمیدم
خیلی دیر
هر چند که شاید هنوز هم پشت این همه سیاهی
کسی ، چیزی پیدا شود که نام من را از یاد نبرده باشد
در سکوت شب من ،
ناگهان حادثه ای…
ناگهان وسوسه ای تلخ گذشت…
من تو را کم داشتم
در سکوت شب من ،
آسمان حرفی زد…
و غزل شعری شد…
در سکوت شب من،
موج گیسوی تو آرام نداشت
برق چشمان تو پیغام نداشت…
چه سرابی دارم
که امیدم به نگاهت…
سالها یخ زده است…
این همه شعر نوشتم…
آنچه می خواستم نشد.
زمزمه کردم
ورد خواندم
فریاد کشیدم…
نشد آنچه می خواستم.
پاره کردم
آتش زدم
دوباره نوشتم…
نشد.
تو چیز دیگری بودی،
بگو تو را که نوشت
که سرنوشت مرا
کاغذی سیاه کرد؟!
“شهاب مقربین”
آه که چقدر سرانگشت خسته بر بخار این شیشه کشیدم
چقدر کوچه را تا باور آسمان و کبوتر
تا خواب سر شاخه در شوق نور
تا صحبت پسین و پروانه پائیدم و تو نیامدی!
باز عابران، همان عابران خسته ی همیشگی بودند
باز خانه، همان خانه و کوچه، همان کوچه و شهر همان شهر ساکت سالیان!…
من اما از همان اول باران بی قرار می دانستم
دیدار دوباره ما میسر است…!
مرا نان و آبی، علاقه عریانی، ترانه خردی، توشه قناعتی بس بود
تا برای همیشه با اندکی شادمانی و شبی از خواب تو سر کنم.
“سید علی صالحی”
در من ترانه های قشنگی نشسته اند
انگار از نشستن ِ بیهوده خسته اند
انگا ر سالهای زیادی ست بی جهت
امید خود به این دل ِ دیوانه بسته اند
ازشور و مستی ِ پدران ِ گذ شته مان
حالا به من رسیده و در من نشسته اند …
من باز گیج می شوم از موج واژه ها
این بغضهای تازه که در من شکسته اند
من گیج گیج گیج ، تورا شعر می پرم
اما تمام پنــــجره ها ی تــو بستـــه اند
برگزیده از وبلاگ : اسرین
آغوش ِ باران خورده ام٬
پُر از تمنای توست!
هق هق ِ پنجره ام بند نمی آید
مُدام٬
با سُرودی که طعم ِ شبنم میدهد٬
تن ِ تنهایی اش را میشوید!
نمیبندم این پنجره را اما هرگز٬
گر چه جز باد ِ باران زای ِ سرد
کسی گونه ام را نمی بوسد!
فریب ِ سختی ِ شانه هایت را مخور!
محکمترینها هم شبی٬
بی تکیه گاه ٬ خم میشوند!
نمیبندم این پنجره را٬
شاید دلت
یک روز بارانی بجوید سر پناهی!
خیالت٬
چه میخواهد از من هر شب؟!
که خواب میبینم قصه ات را
هنوز!
خواب میبینم
دوباره آن شب خوشبخت را
ـــ که با تمامی ظلمتش
عروس لحظه های عمر من است! ـــ
آن شب که سایه های عطشناکمان
دیوانه و حیران
به هم پیچید
و عریان شد٬
حجاب رازهای سر به مُهر من و تو!
همان شبی که من از لبان تو نوشیدم
شراب سعادتهای بی بنیاد را!
و گم شدم چون ماهی
درون پهنای دریای سینه ات!
آن شب که بازوان سخت و تنومندت
چون افعیان مهیب و گرسنه
بر گرد پیکرم پیچیدند
و همه نیازهای وحشی مرا
در خود بلعیدند!
همان شبی که لبهایم
سوخت در لهیب آتش عشقت
بسان معبدی کهنه که میسوزد
به آتش کُفر!
و هزار افسوس
بر بیچاره جهانی که مرا آن شب
آنچنان آغشته به آغوش گرم تو ندید!
….
اکنون که رفته ای
خیالت چه میخواهد
از دلک تنها و مأ یوسم؟!
ـــ که بینوا هنوز هم با ناله و اشک
تو را تمنا میکند ز من! ـــ
مگر تمامی بغضهای ناگفته ام را
کنار پنجره
بدرقهء راهت نکردم؟!
هان؟!
چقدر قد علم کنی مقابل آیینهء دل٬
دوباره بشکنمت؟!
چقدر رنگ بگیری میان دفتر شعر٬
دوباره پاره کنمت؟!
چقدر میان بغض ترانه ناله شوی٬
و من
دوباره درون مزار سینه به خاک بسپارمت؟!
آه…
هرگز آیا کسی
اینگونه معتاد
به اعدام مکرر خویش بوده است
که من بودم؟!!
باز هم در خلوت تنهایی نیمه شبم
من قلم در دست میگیرم
تا سُرایم قصهء عشق نهانسوز تورا
تا بگریم زیر چتر شب
بسوزم پای این گلواژه ها
ناگهان فریاد بر میخیزد ز قلب کاغذم
واژه ها با قهر میغرند
کای زن دیوانه٬
ای بنشسته در سوگ دل رنجیده ات!
از چه گریانی؟ چرا مینالی از یارت؟ چرا؟!
بس کن ای زن
یار تو درس جفا در مکتب اهریمن ناراستی آموخته!
یار تو عشق تورا در سر ندارد
کی خبر دارد ز سوز و ساز تو؟!
آه٬ اکنون خفته او بر سینهء یاری دگر
تا بنوشد جام می از دست آن دلبر
که بر او خوانده از عشق دروغینش بسی افسانه ها!
یار تو در سینهء دیگر نیابد
آذر سوزنده ای چون عشق تو
واگذار او را به خود
مادر گیتی از او خواهد گرفت
انتقام پا نهادن بر دل غمدیده ات را!
آنکه از دیده برفت٬ از دل برفت!
با چه میخواهی بجنگی؟!
از ازل تا بوده است٬ این بوده است…
حال بنگر درون سینه ات
نیک بنگر به دل٬ ای زن!
بکش دست از فریب خویشتن!
نیک بنگر٬ کجا؟ کی میتوانی٬
ذره ای از آن شررهای نهانی را بیابی در دلت؟!!
عشق او مرده٬ نمانده
آنچه بر جا مانده یاد و خاطرش میباشد و بس!
دست مهر آمیز یار دیگری باید کشد بر یاد یارت
خط نابودی٬ فنا!
اندکی بر خود نظر کن
اینهمه زیبایی و افسونگری!
مکتب « زهره » تو را آموخته این دلبری!
عاشقانی راستین داری کنارت
دیده بر ره دوخته
تا ببینند خیره بر خود یک نگاه!
آن یکی میخواهد از زر بر تنت جامه کند
این یکی بر خاک راهت
بوسه افشاند پیاپی
آن یکی خُنیا گریست
نغمه ها دارد به ساز کهنه اش از عشق پر سوز دلش
وین یکی شعری سروده
وصف چشمان و لبت!
رو پی یاری دگر
بوسه هایت را بریز
بر لب یاری که دارد
بحر آرامش میان بازوان و سینه اش…
ناگهان میخیزم از جای٬ شتابان و هراسان!
ناله های کاغذم دیگر بُرید
میزنم فریاد: ای یار جفا پیشه!
نمیدانی بدان!
دیگر نمیخواهم تورا!
من دگر دوست نمی دارم تو را!
من دگر دوست نمی دارم تو را!
سلام
نام شاعر باز ای باران ببار را لطفاً ذکر کنید