خوب خوبم
هیچ دردی ندارم
اینجا سرزمین غریبی است
نمی توان آن را شناخت
باید آن را زندگی کرد
دلم می خواهد همیشه اینجا بمانم
عطر بهار نارنج در باغ بیداد می کند
نمی بینمش اما صدایش مرا با خود می برد
عاشقم می کند
دلم تنگ است
دلم برای دیدنش تنگ است
کی رخ می نماید ؟
نمی دانم ….
خـــودتان را محکم بچسبید … قـــدر خودتان را بدانید … ارزان نـــفروشید خـــودتان را؛
به لَبخندی ، به حَرفی ، به نَقلی ، به هَدیه ای ، به اَندک توجهی …
بگذارید تلاش کند …
بگذارید برای به دست آوردنتان هـــزار راه را امتحان کند …
بگذارید قـــدرتان را بداند …
بگذارید بـــهایتان را بپردازد …
آدمها چیزهای مفت به دست آمده را مفت هم از دست می دهند!
گـــــــران باشید …
اگر “من” بودن جرم است…
می خواهم بزرگترین مجرم شهر باشم.
من …
دلهره هایم تمامی ندارند
نفس هایم کوتاه شده اند
دست هایم می لرزند
و قدم هایم کندتر
من بی تابم برای گم کرده ام ….
نمی دانم در کدامین دیار آرامش را گم کردم …
شاید آن چشم های آلوده، آرامش را از من ربودند ….
هرچه که بود زندگی را سخت کرد
من به رهگذران جاده آرامش می گویم :
به همان لذت آرامش یک خواب لطیف سوگند
من بی خبر مانده ام از نعمت ساده ی خویش
هرکسی رحم در اندیشه ی خود دارد
با خبر سازد مرا از گم کرده ی خود …
من باران را،
گریه ی آسان را،
دست مهربان را،
خوابی آرام را،
گم کرده ام ….
چه مغرورانه اشك ريختيم
چه مغرورانه سكوت كرديم
چه مغرورانه التماس كرديم
چه مغرورانه از هم گريختيم
غرور هديه شيطان بود
و عشق هديه خداوند
هديه شيطان را به هم تقديم كرديم
هديه خداوند را از هم پنهان كرديم…
زيباترين حرفت را بگو
شکنجه ي پنهانِ سکوتت را آشکاره کن
و هراس مدار از آنکه بگويند
ترانه يي بيهوده مي خوانيد
چرا که ترانه ي ما
ترانه ي بيهودگي نيست
چرا که عشق
حرفي بيهوده نيست …
حتي بگذار آفتاب نيز بر نيايد
به خاطرِ فرداي ما اگر
بر ماش منتي ست ؛
چرا که عشق
خود فرداست
خود هميشه است .
احمد شاملو
چقدر خوب است
که ما هم یاد گرفتهایم
گاه برای ناآشناترین اهل هر کجا حتی
خواب نور و سلام و بوسه میبینیم
گاه به یک جاهایی میرویم
یک درههای دوری از پسین و ستاره
از آواز نور و سایهروشن ریگ
و مینشینیم لب آب
لب آب را میبوسیم
ریحان میچینیم
ترانه میخوانیم
و بیاعتنا به فهم فاصله
دهان به دهان دورترین رویاها
بوی خوش روشنایی روز را میشنویم
باید حرف بزنیم
گفت و گو کنیم
زندگی را دوست بداریم
و بیترس و انتظار
اندکی عاشقی کنیم
عشق…
کودتای ست
در کيميای تن
و شورشی ست شجاع
بر نظم اشياء
و شوق تو
عادت خطرناکی ست
که نمی دانم چگونه از دست آن
نجات پيدا کنم
و عشق تو
گناه بزرگی ست
که آرزو می کنم
هيچ گاه ” بخشيده ” نشود
خانه دوست کجاست …. ؟
خانه دوست همین نزدیکی است
پشت یک تپه سبز ، لب یک نهر قشنگ
که درونش عوض آب محبت جاریست
در کنار جنگل ، که در آن سرو رسا
به بلندای افق آرام است
پشت پرچین نیاز ، گفت نیلوفر وحشی به دو صد عشوه و ناز
به همان برکه پر شور به راز
که تو ای یار عزیز ، خانه دوست کجاست ؟
خانه دوست پر از مهر و سرور
ظلمت و کینه و نفرت ، در آن پیدا نیست
همه با هم به وفا خندانند …
این عجب معجزه ایست
که مرا سخت به خود شیفته می گرداند
راستی خانه دوست کجاست ؟
به گمانم که همین نزدیکی است ؟
خانه دوست درون دل ماست …
خدایا باور افسردگان را ، چون بهاران ، زندگانی ده
و روح خستگان را هم ، خروشی جاودانی ده
کویر قلب تنهایان ، به مهری آبیاری کن
به کوی بی کسان، یک مهربانی ، آشنایی را ، تو راهی کن
هر آن کس را که با هجر عزیزی امتحان کردی
به یاد خاطراتش ، عاشقانه زندگی کردن ، تلافی کن
بکوبان با سر انگشتان مهری ، کوبه ی در های غربت را
بسوزان ریشه های سرد نفرت را
حبیبا ، سال نو را ، سال نور و عاشقی فرما
بزرگا ، زندگی کردن ، نشانم ده
و راه و رسم دل دادن ، ستاندن ، پیش پایم نه
به کامم لذت با هم نشستن ، مهر ورزیدن عنایت کن
فهیم ارزش هر لحظه ام گردان
بدانم خنده در آیینه ، بس زیباست
بفهمم بغض در آدینه ، دست ماست
بخوانم با قناری ها ، خدا اینجاست
بجویم من خدایم ، چون که حق زیباست
عزیزا هفت سین عیدمان را
سایه سار سبز سیمای سحرخیزان سرو اندیش ساعی ، مرحمت فرما
خدایا باور تغییر را
این کیمیا درس بهاران راه
در اعماق قلوبت یخ زده ؛ گرم و شکوفا کن
تو خار هر کدورت را
به گلبرگ گذشتی ، بی اثر گردان
چکاوک را تو یاری کن
به آوازی ، دل همسایه مان را ، شاد گرداند
شقایق را
که دشت لخت و عریان ، شعله پوشاند
به خوشبختی ، نشان کوچه ی بن بست ما را ده
نشان مردم این شهر را ، یاد بهار آور
خدایا ، در طلوع سال نو
آغاز راه سبز فردا ها
تو قلب هر مسافر را ، به نور معرفت
آگه به رمز و راز زیبای سفر فرما
بفهمان زندگی بی عشق ، نا زیباست
که قدر لحظه ها
در لحظه ، نا پیداست
آخرین دیدگاهها