هـديـه ام از تـولــد .. گريـه بـود
خنـديدن را تو به من آمـوختـــی
سنگ بوده ام .. تو كوهم كردی
برفــــ بوده ام .. تو آبــــم كردی
آب می شدم .. تو خانه دريا را نشانم دادی
“می دانســـتم گريـه چيســــت
خنديدن را تو به من هديه كردی …!
[شمس لنگرودی]
نوازشم کن…
نترس…
تنهایی واگیر ندارد…!
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه دُرودی نه پیامی نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گُشایم
ز آنکه دیگر تو نه آنی، تو نه آنی
[فروغ فرخزاد]
درخت خشک شده بود.
مرد لامپ های مات را به شاخه های درخت آویخت و روشن کرد,
اما غیر از خودش هیچ یک از افراد خانه خوشحال نشدند.
جای خالی به ها بیشتر به چشم می خورد…!
[رسول یونان – کتاب بخشکی شانس]
بچه ای را دیدم داشت گریه میکرد و میگفت:
هیشکی با من بازی نمیکنه!
آهی کشیدم و آرام ته دلم گفتم…
تو بزرگ شو اونوقت که همه باهات بازی میکنند…!!
مرا دوست بدار
به سان گذر از یک سمت خیابان
به سمتی دیگر…
اول به من نگاه کن
بعد به من نگاه کن
و بعد،
باز هم مرا نگاه کن…!
[جمال ثريا – ترجمه: سيامك تقيزاده]
شاعر نیستم!
فقط چشمانت حرف میزنند
و من مینگارم …
تمام شعر چشمانت را…!
[سپیده حاجی پور]
روسری ات را بردار تا ببینم بر شب موهایت
چند زمستان برف نشسته است،
تا من به بهار رسیده ام …!
مادر…!
همیشه روزهایی هست که
انسان در آن، کسانی را که دوست
می داشته است بیگانه می یابد…!
[آلبر کامو]
چقدر دلم می خواهد نامه بنویسم،
تمبر و پاکت هم هست و یک عالمه حرف
کاش کسی جایی منتظرم بود…!
آخرین دیدگاهها