می 2013 - صفحه 2 از 4 - کافه تنهایی

کافه تنهایی

تمامت را میخواهم

Love-(8)

تمامت را میخواهم…
سالهاست که تمامت را میخواهمت…
حالا که هستی آرامم…
خسته ام اما بیدار…
تو بخواب…
باید ادا کنم بوسه هایی را که نذرت کرده ام…
آخر برای هر شب با تو بودن هزاران بوسه نذر کرده ام…
من میبوسمت…
خدا می شمارد…

 

دسته بندی : مطالب عاشقانه
موضوع :

زندگی زیباست اما …

35213

زنــــدگی

زیباســـــــــت

اما

عادلانه نیــــــــــست . . .

 

موضوع :

زمین اگر خوب بود

181272_656799904335673_1936943461_n

زمیــــــــن اگر خوب بود

خدا نمیـــــرفت اون بالا…

دسته بندی : جملات زیبا
موضوع :

دیدارِ ما به وقت سوختنت…

love10

سوختنم را دیدی و خندیدی …
خنده ات را دیدم و سوختم …
خنده هایم را خواهی دید …
دیدارِ ما به وقت ســـــــــــــوختنت …

 

موضوع :

انسانی زندگی کردن خیلی سخته

324124

دنیا بی ارزش نیست…
فقط انسانی زندگی کردن خیلی سخته…

[عباس معروفی]

 

موضوع :

لذت این برد های تکراری

324534

کاش دنیا
یک بار هم که شده
بازیش را
به ما می باخت مگر چه لذتی دارد
این برد های تکراری…؟؟!

 

دسته بندی : شعر و دلنوشته
موضوع :

با من مدارا كن، بعداً، دلت برايم تنگ خواهد شد

235345

خودخواه، خسته، بي‌شكيب،
اين
همه‌ی آن چيزي‌ست
كه برايم باقي گذاشته‌اند،
با من مُدارا كن،
بعداً، دلت برايم تنگ خواهد شد.

[سید علی صالحی]

موضوع :

عجیب ترین حس دنیا

456555

چقدر سخته بخوای بی تفاوت از کنار کسی رد شی که
عجیب ترین حس دنیا رو باهاش تجربه کردی …

 

موضوع :

مسافر و راننده تاکسی

taksi2

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه

راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد
نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد

برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: “هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!”

مسافر عذرخواهی کرد و گفت: “من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه”

راننده جواب داد: “واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من ۲۵ سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!”

دسته بندی : داستان کوتاه
موضوع :

انگار هزار سال منتظر بودم…

1b7f70bc5bbfba49fb6b4a5d76b9bba8

انگار
هزار سال منتظر بودم
بیایی پشت پنجره اتوبوس
برایم دست تکان بدهی،
تا این شعر را برایت بنویسم…

[لیلا کردبچه]

موضوع :





کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید