گل این باغ به جز حسرت باغم نفزود! - کافه تنهایی

کافه تنهایی

گل این باغ به جز حسرت باغم نفزود!

عاشقانه - love
از تو بگذشتمو بگذاشتمت با دگران

رفتم از کوی تو لیکن عقب سر نگران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمان با دگران وای به حال دگران

میروم تا که به صاحب نظری بازرسم

محرم ما نبوَد دیده ی کوته نظران

دل چون آینه ی اهل صفا میشکنند

که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران

دل من دار که در زلف شکن در شکنت

یادگاریست ز سر حلقه ی شوریده سران

گل این باغ به جز حسرت باغم نفزود

لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران

ره بیدادگران بخت من آموخت تُرا

ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران

سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن

کاین بود عاقبتِ کارِ جهانِ گذران

شهریارا غم آوارگی و دربدری

شورها در دلم انگیخته چون نوسفران

[شهریار]

بازدید : 772
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • فرشته :

    :flr :flr :flr :flr :flr :flr :flr :flr :flr

    ممنون خیلی زیبا بود.

  • فرشته :

    ای رفته از برم به دیاران دوردست !

    با هر نگین اشک ، به چشم تر منی

    هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست –

    در خاطر منی.

    هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان –

    پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است –

    هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب –

    بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است –

    آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را –

    یادآور منی –

    در خاطر منی

    در موسم بهار –

    کز مهر بامداد –

    دوشیزه ی نسیم

    مشاطه وار ، موی مرا شانه می کند –

    آن دم که شاخ پُر گل باغی به دست باد –

    خم می شود که بوسه زند بر لبان من –

    وآنگاه ، نرم نرم –

    گل های خویش را به سرم شانه می کند –

    آن لحظه ، ای رمیده ز من ! در برمنی –

    در خاطر منی.

    هر روز نیمه ابری پاییز دلپسند

    کز تند بادها –

    با دست هر درخت –

    صدها هزار برگ ز هر سو چو پول زرد –

    رقصنده در هواست –

    وآن روزها که در کف این آبی بلند –

    خورشید نیمروز –

    چون سکه ی طلاست –

    تنها توئی توئی تو که روشنگر منی –

    در خاطر منی .

    هر جا که بزم هست و زنم جام را به جام

    در گوش من صدای تو گوید که : نوش ، نوش

    اشکم دود به چهره و لب می نهم به جام –

    شاید روم ز هوش

    باور نمی کنی که بگویم حکایتی :

    آن لحظه ای که جام بلورین به لب نهم –

    در ساغر منی

    در خاطر منی .

    بازگرد ، ای پرنده ی رنجیده ، بازگرد

    بازآکه خلوت دل من آشیان تست

    در راه ، در گذر –

    در خانه ، در اتاق –

    هر سو نشان تست

    با چلچراغ یاد تو نورانی ام هنوز

    پنداشتی که نور تو خاموش می شود ؟

    پنداشتی که رفتی و یاد گذشته مرد ؟

    و آن عشق پایدار ، فراموش می شود ؟

    نه ، ای امید من !

    دیوانه ی توام

    افسونگر منی

    هر جا ، به هر زمان –

    در خاطر منی …

    ” مهدی سهیلی “

  • فرشته :

    ای یاد تو در خاطر من جاودانه

    ای بی تو چشمم چشمه اشک شبانه

    ای روشنایی ، ای چراغ زندگانی

    ای رفته در ابر سیاه بی نشانی

    وقتی تو رفتی …

    از مشرق لب ها طلوع خنده ها رفت

    از دست من وز دست ما آینده ها رفت

    وقتی تو رفتی …

    مهتاب بام آسمان کمرنگ تر شد

    وقتی تو رفتی …

    دنیا به چشمم از قفس هم … تنگ تر شد

    وقتی تو رفتی …

    اندوه شوق زندگی را از دلم برد

    وقتی تو رفتی …

    برگ درختان زرد شد ، خورشید افسرد

    وقتی تو رفتی …

    مرگ خندید

    در جمع ما انگیزه های زیستن مرد

    از باد پرسیدم : کجا رفت ؟!

    گفتا که : من هم در پی آن رفته از دست

    سر تاسر دنیا خزیدم

    اندوه ، اندوه

    او را ندیدم !

    از شب سراغت را گرفتم

    شب گفت : افسوس

    او ماه من بود

    من هم به امید طلوعش ماه ها تاریک ماندم

    همراه مرغ حق به یادش نغمه خواندم

    خود را به دریا ها و صحرا ها کشاندم

    با یاد او در هر قدم اشکی فشاندم

    در دشت های دور و نا پیدا دویدم

    او را ندیدم !

    با ماه گفتم : ماه من کو ؟

    رنگش پرید و زیر لب گفت :

    بر بام و روزن های عالم سر کشیدم

    شب تا سحر سر تا سر دنیا دویدم

    در لا بلای برگ جنگل ها خزیدم

    با جست و جو ها خستگی ها شبروی ها

    او را ندیدم

    از رعد پرسیدم ز نامت

    فریاد او در گنبد افلاک پیچید

    چون مادران داغدیده ناله سر کرد

    با ابر گفتم قصه ات را

    روی زمین را در غمت از گریه تر کرد

    ای یاد تو در خاطر من جاودانه

    ای بی تو من همسایه اشک شبانه

    وقتی تو رفتی …

    اندوه شوق زندگی را از دلم برد

    وقتی تو رفتی …

    برگ درختان زرد شد خورشید افسرد

    وقتی تو رفتی …

    مرگ … خندید

    در جمع ما انگیزه های زیستن مرد

  • گلبهار :

    دیدی که شب از راه رسید؟

    بی آن که به سیری

    سحری دیده شود .

    اشگ تو برگونه نشست

    ودلت از غم دوری این صبح کذرا سخت گرفت.

    ما نمی دانستیم که تکرار شدن عادت تاریخی این خاک کهن می باشد

    وشقاوت تنها خرد بی هنران است چوبه قدرت برسند

    ودروغی که به ما می گویند

    پاداش تمامی صداقت وصفا بود که از ما دیدند

    پسرم امروز طعنه زنان می خندد

    باورم خجلت زده سر به گریبان برده است

    تا که در عزلت غمگینی من گریه کند

    افسوس و صد افسوس که خود بردل خود زخم زدیم

    دیگر از من حرفی هرگز نخواهی تو شنید

    که به بن بست رسیده همه ی باور من.

  • لیلی :

    امروز چرک نویس یکی از نامه های قدیمی را پیدا کردم
    کاغذش هنوز
    از اواز ان همه واژه بی دریغ سنگین بود
    از باران ان همه دریا
    از اشتیاق ان همه اشک
    چقدر ساده برایت ترانه می خواندم
    چقدر لب های تو
    در رعایت تبسم بی ریا بودند
    چقدر جوانه رویا
    در باغچه ی بیداریمان سبز میشد
    هنوز هم سرحال که باشم
    کسی را پیدا میکنم
    و از ان روزهای بی برگشت برایش می گویم
    نمیدانی مرور دیدارهای پشت سر چه کیفی دارد
    به خاطر اوردن خوابهای هر دم رویا
    همیشه قدم های تو را
    تا حوالی همان شمشادهای سبز سرکوچه می شمردم
    بعد بر میگشتم
    و به یاد ترانه های تازه می افتم
    حالا
    بعضی از ان ترانه ها
    دیگر هم سن و سال با تو بودند
    می بینی؟عزیز !
    برگ تا نخورده ان چرک نویس قدیمی
    دوباره از شکستن شیشه ی بغض من تر شد
    می بینی …
    یادت همیشه با من است ، تا بی نهایت

  • عالیه به منم سر بزنین! :flr :-P


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید