ناملایمترین حرفها را، گاه زیباترین دستها مینویسند
حاصل گفت و گوهای معمولی ماست
زندگی، هیچ تفسیر قطعی ندارد
هیچکس از سرانجام آیینهها مطمئن نیست
گاه با یک سلام صمیمی، شکل آرامش تو به هم میخورد
گاه با یک خداحافظی به موقع، رستگاری رقم میخورد
پشت این در که وا میکنی
احتمالش زیاد است
بادها، قابل پیش بینی نباشند…
دلم برای پاکی دفتر نقاشی و گم شدن در آن
خورشید همیشه خندان، آسمان همیشه آبی
زمین همیشه سبز و کوههای همیشه قهوه ای…
دلم برای خط کشی کنار دفتر مشق با خودکار مشکی و قرمز
برای پاککن های جوهری و تراش های فلزی
برای گونیا و نقاله و پرگار و جامدادی…
دلم برای تخته پاککن و گچ های رنگی کنار تخته
برای اولین زنگ مدرسه
برای واکسن اول دبستان
برای سر صف ایستادن ها
برای قرآن های اول صبح و خواندن سرود ایران اول هفته…
دلم برای مبصر شدن، برای از خوب، از بد
دلم برای ضربدر و ستاره
دلم برای ترس از سوال معلم
کارت صد آفرین
بیست داخل دفتر با خودکار قرمز
و جاکتابی زیر میزها، جانگذاشتن کتاب و دفتر…
دلم برای لیوانهای آبی که فلوت داشت
دلم برای زنگ تفریح
برای عمو زنجیر باف بازی کردن ها
برای لیلی کردن…
دلم برای دعا کردن برای نیامدن معلم
برای اردو رفتن
برای تمرین های حل نکرده و اضطراب آن…
دلم برای روزنامه دیواری درست کردن
برای تزئین کلاس
برای دوستی هایی که قد عرض حیاط مدرسه بود،
برای خنده های معلم و عصبانیتش
برای کارنامه، نمره انضباط
برای مُهر قبول خرداد…
دلم برای خودم،
دلم برای دغدغه و آرزو هایم،
دلم برای صمیمیت سیال کودکی ام تنگ شده…
نمی دانم کدام روز در پشت کدام حصار بلند کودکی ام را جا گذاشتم.
کسی آن سوی حصار نیست کودکی ام را دوباره به طرفم پرتاب کند؟
اخی یاد مدرسه افتادم یادش بخیر اینقد خرخونی کردیم واسه نیم نمره عزا میگرفتیم خو یکی نبود بگه مگه مریضی والاااااااا اگه برمیگشتمااا عمرا اگه اینهمه درس میخوندم اخرش هیچی نشدیم یعین خاک رس تو سرم ..
اسارت قصه زندان شدن نيست
گهي در اوج ازادي اسيري
نه ديواري زسنگ است ونه شيشه
ولي در اندرون پابند وگيري
رهايي!همچو برگي در خزاني!
ولي سرگشته در راه ومسيري
ترا بادي برد هرسو که خواهد
نميبيني;کسي دستش بگيري
اسارت قصه زندان شدن نيست
اسيري;گر غم دنيا پذيري
یه زمونی یه پست ثابتی هم داشتیما یا گشنه بودین خوردینش یا زلزله اومده از ثابت بودن در اومده باید دنبالش بگردیم..باز نگین من زیادی حرف میزنم من گفتم که بگم شما رو حرفاتونم ثابت قدم نیستین چه برسه به پستاتون والااااا به همین کافه قسم قرار بود یه روزی وروزگاری یه عکسی داشته باشیم که نشد حیفففففففففففففف همش بهونه اوردین اصلا دیگه در این مورد با من یه کلمه هم حرف نزنین تا موقعی که اگه خواستین خدا زد پس کله تون رضایت دادین ما شناسنامه مون عکس دار بشه والسلام
دل من خستگيات خيلي زياده ميدونم
دل من تنهاييات پرازسواله ميدونم
دل من خنديدنت فقط تو خوابه ميدونم
دل من ارزوهات نقش برابه ميدونم
دل من تحملت مثله يه كوهه ميدونم
دل من عاشقيات مثل جنونه ميدونم
دل من صبوري و كسي سراغت نمياد
دل من خسته اي و صدا ازت در نمياد
دل من اميد تو فقط بايد خدا باشه
دل من تنهاييات بايد پر از دعا باشه
من همونم که همیشه غم و غصهم بیشماره
اونی که تنهاترینه، حتا سایه هم نداره
این منم که خوبیامو کسی هرگز نشناخته
اون که در راه رفاقت همهی هستیشو باخته
هر رفیق راهی با من دو سه روزی همسفر بود
ادعای هر رفاقت واسه من چه زودگذر بود
هر کی با زمزمهی عشق دو سه روزی عاشقم شد
عشق اون باعث زجر همهی دقایقم شد
اون که عاشق بود و عمری از جدا شدن میترسید
همهی هراس و ترسش به دروغش نمیارزید
چه اثر از این صداقت، چه ثمر از این نجابت
وقتی قد سر سوزن به وفا نکردیم عادت
ترانهسرا: ﺑﻴﮋن ﺳﻤﻨﺪر
میگن پشت سر مسافر آب بریزی بر می گرده !
اشک که از آب زلالتره چرا مسافر من بر نمی گرده ؟؟؟
بسیار زیاد زیبا و بی اندازه مقبول مطالب…
ﺗﻤﺎﻡ ﻗﺪ
ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺁﯾﯿﻨﻪ ﻧﺎﯾﺴﺖ
ﻭ ﺑﺮ ﺷﻤﺎﺭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﺖ ﺯﯾﺎﺩﻩ ﻧﮑﻦ…
تنهاییم فقط ادعا دارد…با اینهمه بزرگی اش…جای خالی ات را،پر نمیکند…
تو را گم میکنم هرروز و پیدا میکنم هر شب/بدینسان خوابها را با تو زیبا میکنم هرشب/دلم فریاد میخواهد ولی در انزوای خویش/چه بی آزار با دیوار نجوا میکنم هر شب/کجا دنبال مفهومی برای عشق میگردی؟/که من این واژه را تا صبح معنا میکنم هر شب.
باران که میبارد/تمام کوچه های شهر/پر از فریاد من است/که میگویم/من تنها نیستم/تنها،منتظرم/تنها…
بیا قدم بزنیم . . .من با ” تــــو… ”تو با هر که دلت خواست !فقط بیــــا قدم بزنیم . . .اصلا بیا و بگذار . . .سایه ات باشــم . . .سایه که آزار ندارد !دارد ؟
چه عجججججب اومدین!
از همگی معذرت
جبران می کنیم.
دیگه چقد ببخشیم ما که عادت کردیم خدا ببخشه
می دونستم اینو می گی.
هرجا بری من پشت سرتم پ بپا خطا نکنی اقاااااااااااااا
دفتری بود که گاهی من و تو می نوشتیم در آن از غم و شادی و رویاهامان از گلایه هایی که ز دنیا داشتیم من نوشتم از تو: که اگر با تو قرارم باشد تا ابد خواب به چشم من بی خواب نخواهد آمد که اگر دل به دلم بسپاری و اگر همسفر من گردی من تو را خواهم برد تا فراسوی خیال تا بدانجا که تو باشی و من و عشق و خدا!!!تو نوشتی از من: من که تنها بودم با تو شاعر گشتم با تو گریه کردم با تو خندیدم و رفتم تا عشق نازنیم ای یار من نوشتم هر بار با تو خوشبخترین انسانم… ولی افسوس مدتی هست که دیگر نه قلم دست تو مانده است و نه من!!
من زاده پاییـــــــزم پاییز غم انگیــــــــــــزم
صدغصه به دل دارم اما طرب انگیــــــــــــزم
هر برگ درخــتی را اشکیست که میریـــــزم
هر قطره بارانــــــــم عشقیست که میبـــــارم
از داغ جفاکــــــــاری درمانده لـــــــــــــــبریزم
هر رنگ که میبینـــی حرفیست که میگویـــــم
افسوس دراین گلشن طوفنده به پا خیــــــــزم
از مرگ هراسم نیست صد شــــوق به دل دارم
از رنگ وریـــــــــا دورم از عشق پر از شـــــورم
با کلک خیال انگیـــــز صد خاطره انگــــــــــیزم
هرساله شوم زنــــده من زنده به پاییـــــــــــزم
تا دشت پرستاره اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پای
تا دشت یادها
هان ای عقاب عشق از اوج قله های مه آلود دوردستها
پرواز کن
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
ديـــــگر اصـــــلا اشــــــکــ نــــمي ريــــــزم ؛
نــــــمـــ ــيــــــدانـم دارم بـــــزرگــ مــــــيـــ ـــشـــــــوم
يــــــا ســــنگـــــ….
دسـتـانـم شـایـد
اما دلم نمی رود به نوشتن !
این کلمات به هم دوخته شده کجا و ،
احساسات من کجا . . .
ایـنبـار
نـخـوانـده مـرا بـفـهـم . . .
تنهــاییم را بـاد مثـال خـوشـه ی گنـدم تکـــان خـواهـد داد
و مـن به زمیـن خـواهـم ریخت
اما سبــز نخـواهـم شـد ؛
چـون عشـــــق
ایـن پـرنـده ی کوچــک خـوشـبختـی
دیگــر رامِ دستهـــای مـن نیست . . .
بـه انـدازه ی تمـــآم غروب هــــا، دلگیــــــرم
و بـه انـدازه ی طعـــمِ تنهــــایی، تـلـــــخ
میــروم
میــروم ؛
کـه در آخــریـن لحظـــه ی دیدار
هـیــــچ چیـــز شـــیرین نیست .
می گویند :
عشــــق آن است که به او نرسی …
و من خــــوب می دانم چرا !!!
زیرا در روزگار من …
کسی نیست که زنـــانـه عاشق شود ،
و مـــــردانـه بایستد …
میون یه دشت لخت زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم زنجیر زمین بپام …
من همونم که یه روز می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم تا به فردا برسم…
اولش چشمه بودم زیر آسمون پیر
اما از بخت سیاه راهم افتاد به کویر
چشم من به اونجا بود پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت سر رام یه چاله کند…
توی چاله افتادم خاک منو زندونی کرد
آسمون هم نبارید اونم سرگرونی کرد
حالا یک مرداب شدم یه اسیر نیمه جون
یه طرف می رم تو خاک یه طرف به آسمون
خورشید از اون بالاها زمینم از این پائین
هی بخارم میکنن زندگیم شده همین
با چشام مردنمو دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه من اسیر زمینم
هیچی باقی نیست ازم قطره های آخره
خاک تشنه همینم داره همراش می بره
خشک می شم تموم میشم فردا که خورشید می آد
شن جامو پر میکنه که می آره دست باد …
اردلان سرافراز
تماشايي ترين تصوير دنيا مي شوي گاهي
دلم مي پاشد از هم ، بس كه زيبا مي شوي گاهي
حضور گاه گاهت بازي خورشيد بــا ابر است
كه پنهان مي شوي گاهي و پيدا مي شوي گاهي
به ما تا مي رسي كج مي كني يكباره راهت را
ز ناچاريست گر همصحبت ما مي شوي گاهي
دلت پاك است اما بـا تمام سادگيهايت
به قصد عاشق آزاري معما مي شوي گاهي
تو را از سرخي سيب غزل هايم گريزي نيست
تو هم مانند آدم زود اغوا مي شوي گاهي
“مهدی عابدی”
سلاااااااااام ممنون واقعا عالی بود
کودکی را دیدم گریه میکرد
و میگفت کسی بامن بازی نمی کند
ته دلم گفتم تو بزرگ شو
ببین که چه بازی هایی روزگار با دلت می کند
زمستان نيزرفت اما بهاراني نمي بينم
بر اين تکرار در تکرار پاياني نمي بينم
به دنبال خودم چون گردبادي خسته مي گردم
ولي از خويشتن جز گردي به داماني نمي بينم
چه بر ما رفته است اي عمر؟اي ياقوت بي قيمت!
که غير از مرگ گردنبند ارزاني نمي بينم
زمين از دلبران خالي ست يا من چشم و دل سيرم؟
که مي گردم ولي زلف پريشاني نمي بينم
خدايا عشق درماني به غير از مرگ مي خواهد
که من مي ميرم از اين درد و درماني نمي بينم…
ﺩﯾـﺪﻩ ﺍﯼ ﺷــﯿﺸــﻪ ﻫـﺎﯼ ﺍﺗـﻮﻣﺒــﯿﻞ ﺭﺍ ﻭﻗـﺘـﯽ
ﺿﺮﺑــﻪ ﺍﯼ ﻣــﯽ ﺧـﻮﺭﻧـﺪ ﻭ ﻣـﯽ ﺷـﮑﻨـﻨـﺪ !؟
ﺩﯾــﺪﻩ ﺍﯼ ﺷـﯿﺸــﻪ ﺧــﺮﺩ ﻣــﯽ ﺷــﻮﺩ
ﻭﻟــﯽ ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧﻤــﯽ ﭘﺎﺷــﺪ !؟
ﺍﯾـــﻦ ﺭﻭﺯﻫـــﺎ ﻫﻤـــﺎﻥ ﺷــﯿﺸــﻪ ﺍﻡ ؛
ﺧــﺮﺩ ﻭ ﺗــﮑـﻪ ﺗــﮑــﻪ ،
ﺍﺯ ﻫــﻢ ﻧـﻤـــﯽ ﭘــﺎﺷـﻢ ﻭﻟـــﯽ ﺷــﮑـﺴﺘـــﻪ ﺍﻡ .
هـــیـــس!
بـــــــگــذار ســکـوت کــنـم از گفــتــن ایـــن روزها،
برخــواهــم گشــت بــافــریـادهــــایــم…
دخــتــرهــا فــریــاد میزننـــد ، حــتــی درنـِـوشــتــه هــایــشــان
آهاي مرغ عشق…
فخر نفروش…
معشوقه ي تو هم
به لطف قفس وفادار مانده…!
در کار جهان هيچ کس ابهام ندارد
تنها غم عشق است که فرجام ندارد…
ما سوخته ها طعمه همواره عشقيم
اين آتش کهنه هوس خام ندارد
از روز و شبم جز تو ندارم خبر اي ماه..!
ديوانگي من سحر و شام ندارد
بگذار که با ياد تو غافل شود از تو
اين مرغک وحشي خبر از بام ندارد
هرچند پريشان ولي آسوده ترينم…
ديوانه غم گردش ايام ندارد
ماييم و غمي کهنه تر از روز نخستين…
تا سلسله درد سرانجام ندارد
بگذار چموشانه رهايم کني اي دل
بگذار بگويند: دلي رام ندارد…
بگذار براي همه بي واسطه باشي
مانند شرابي که غم جام ندارد…
آرامش مرداب براي تو عذاب است
تو رودي و جريان تو آرام ندارد…
سيروس عبدي
چرخ گردون چه بخندد چه نخنددتوبخند
مشکلی گرتورا راه ببندد توبخند
غصه هافانی وباقی همه زنجیربه هم
گردلت ازغصه برنجد توبخند
(منبع:اس ام اس خور)
آهای روزگار
به باران بلایت بگو لَختی امانم دهد
زخم تازه احتیاج نیست
کهنه زخم هایت مرا به رقص می آورند هنوز
تو فقط کافیست تنوع حرکاتم را ببینی
و لذتت را بِبَری