دوست داشتن که عیب نیست بابا جان ..
دوست داشتن دل آدم را روشن می کند.
اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند.
اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی
آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی
دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است ،
اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند
اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند ..
ببین !
زندگی یک معامله است ..
چیزی میگیریم و چیزی میدهیم
خودخواهانه است که تنها بخواهیم چیزی به دست بیاوریم
و نخواهیم از دست بدهیم ..
باید یادمان باشد که عشق مثل گلوله ای از آتش است
باید مواظب سوختن دستهایمان باشیم
باید مواظب باشیم که هر ازگاهی آنرا دست به دست کنیم
تا دستمان نسوزد و آزار نبیند ..
اگر طاقت نداشته باشیم از دستمان می افتد پائین
و مثل چینی نازک صورتی یک دل حساس میشکند ..
انسان ، آهسته آهسته عقب نشینی می کند.
هیچکس یکباره معتاد نمی شود
یکباره سقوط نمیکند ، یکباره وا نمی دهد
یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند،
تبدیل نمی شود و از دست نمی رود ..
زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد
و تکرار خستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.
قدم اول را ، اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم
شک مکن که قدم های بعدی را شتابان بر خواهیم داشت ..
زندگی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان
در فصل کاشت با بهار برقص
در فصل داشت با تابستان بچرخ
پس از برداشت
در پاییز کنار دیوار بنشین
با زمستان کنار کرسی بنشین …
شاهنامه بخوان واستکان استکان چای
به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
مبادا … مبادا زندگی را
دست نخورده برای مرگ بگذاری !
من هرشب به اشتیاقِ تو
پیراهنِ سفیدِ حریرِ مادربزرگ را می پوشم
همان که همیشه وقتی با پدربزرگ قهر می کرد
با یک سنجاقِ گل رویِ سر
تنش می کرد
و منتظر می نشست تا پدربزرگ از حجره بیاید
خودم را هزار بار در آینه نگاه می کنم
لبخند می زنم
و در دل تمامِ قندهایِ نخورده را آب می کنم
من هرروز غذاهایِ تازه یاد می گیرم
چای دارچین را به چاشنی هایِ دیگر امتحان می کنم
شعر می گویم
آواز می خوانم
به خیاطِ محل پارچه می دهم تا برایم پیراهن هایِ رنگ به رنگ بدوزد
و هرروز در گوشِ آسمان می گویم به تو خبر برساند که
دوستـت دارم . .
من زنی دیوانه ام که با فکرِ تو
در خانه ی مشترکِ خیالی با تو
آنقدر عاشقانه دارم با تو زندگی می کنم
که همسایه ها خیال برشان داشته
که تو شب ها به خانه می آیی
صبح ها زود می روی
و من از حسادتِ زیاد
نمی خواهم رویِ تو را حتی ماه هم ببیند
چه برسد همسایه ی دیوار به دیوارمان
من هرشب به اشتیاقِ تو
پیراهنِ حریرِ مادربزرگ را می پوشم
سر رویِ زانوهایم می گذارم
و برایِ تو لالایی می خوانم
تا مبادا کسی قبل از من
جز من
تو را به خواب ببرد.
“شعر از خانم انسیه …”
مرا ترک می کنند
به محض اینکه
از انگشتانم می افتند
آنها به هیچ کس
جز خودشان تعلّق ندارند
برای همین ست که این چنین
پر از تنهائی اند
واژه ها را می گویم
آهی که سال ها در گلویم
در قفس بود
احساسی که می توانست
دلی را بلرزاند
و گلی را به لبخند وادارد !
می دانم بر نمی گردی !
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکیـد!
می دانم که در تابوت همین ترانه ها خواهم خوابیـد !
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است !
اما هنـوز که زنـده ام !
قصد جان میكند این عید و بهارم بیتو
این چه عیدی و بهاری است كه دارم بیتو
گیرم این باغ ، گلاگل بشكوفد رنگین
به چه كار آیدم ای گل! به چه كارم بیتو ؟
با تو ترسم به جنونم بكشد كار ، ای یار
من كه در عشق چنین شیفته وارم بیتو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نكند رخنه بهاری به حصارم بیتو ..
می دانی؟
پایِ دلدادگی که می رسد
باید بگویی
هرچه بادا باد
و پایِ تمامِ خواستنت بایستی
باید گوش و چمشت را ببندی
و تنها “او “دیدنی شود ..
باید آنقدر مردانه پایِ دوستت دارم گفتن هایت بایستی
که هیچکس نفهمد
پشتِ این همه یک دندگی
یک دختر است با تمام ظرافت هایِ زنانه اش ..
باید آنقدر عاشقانه چشم بدوزی
که هیچکس نفهمد
پشتِ این نگاهِ مهربان یک مرد است
با تمام سر سختی هایش
وقتی”ما” می شوید
کوه شوید
پشتِ هم
پا به پایِ هم ..
و نگذارید هر بی سر و پایی
خاطرِ خاطرخواهیتان را
در هم بریزد ..
حالا همه ی این ها را گفتم
تا رو به رویِ چشمانِ همه
بگویم
من پایِ دلدادگی ام ایستاده ام
پایِ آغوشِ نیامده ات
پایِ بغض ها و خستگی هایت
من پایِ
“تو”
ایستاده ام ..
در مکتب عشق
بالاتر از چشم هایت
خدا سوره ای نیاورده
در هزارُ یک آیه گل سرخ
با مدّ بارانُ تشدید پروانه
تو را
چگونه باید تلاوت کرد
که تن خدا نلرزد
و آسمان را ترس بر ندارد ؟!
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
دوست داشتن که عیب نیست بابا جان ..
دوست داشتن دل آدم را روشن می کند.
اما کینه و نفرت دل آدم را سیاه می کند.
اگر از حالا دلت به محبت انس گرفت، بزرگ هم که شدی
آماده دوست داشتن چیزهای خوب و زیبای دنیا هستی
دل آدم عین یک باغچه پر از غنچه است ،
اگر با محبت غنچه ها را آب دادی باز می شوند
اگر نفرت ورزیدی غنچه ها پلاسیده می شوند ..
{ سیمین دانشور }
ببین !
زندگی یک معامله است ..
چیزی میگیریم و چیزی میدهیم
خودخواهانه است که تنها بخواهیم چیزی به دست بیاوریم
و نخواهیم از دست بدهیم ..
باید یادمان باشد که عشق مثل گلوله ای از آتش است
باید مواظب سوختن دستهایمان باشیم
باید مواظب باشیم که هر ازگاهی آنرا دست به دست کنیم
تا دستمان نسوزد و آزار نبیند ..
اگر طاقت نداشته باشیم از دستمان می افتد پائین
و مثل چینی نازک صورتی یک دل حساس میشکند ..
{ سید ابراهیم نبوی }
بسی زیبا…
انسان ، آهسته آهسته عقب نشینی می کند.
هیچکس یکباره معتاد نمی شود
یکباره سقوط نمیکند ، یکباره وا نمی دهد
یکباره خسته نمی شود، رنگ عوض نمی کند،
تبدیل نمی شود و از دست نمی رود ..
زندگی بسیار آهسته از شکل می افتد
و تکرار خستگی بسیار موذیانه و پاورچین رخنه می کند.
قدم اول را ، اگر به سوی حذف چیزهای خوب برداریم
شک مکن که قدم های بعدی را شتابان بر خواهیم داشت ..
{ نادر ابراهیمی }
زندگی را ورق بزن
هر فصلش را خوب بخوان
در فصل کاشت با بهار برقص
در فصل داشت با تابستان بچرخ
پس از برداشت
در پاییز کنار دیوار بنشین
با زمستان کنار کرسی بنشین …
شاهنامه بخوان واستکان استکان چای
به سلامتی نفس کشیدنت بنوش
مبادا … مبادا زندگی را
دست نخورده برای مرگ بگذاری !
{ نسرین بهجتی }
من از جهانی که جای خالی زندههایش هم
به اندازهی جای خالی مردهها عمیق است
میترسم ..
{ رویا شاه حسین زاده }
من هرشب به اشتیاقِ تو
پیراهنِ سفیدِ حریرِ مادربزرگ را می پوشم
همان که همیشه وقتی با پدربزرگ قهر می کرد
با یک سنجاقِ گل رویِ سر
تنش می کرد
و منتظر می نشست تا پدربزرگ از حجره بیاید
خودم را هزار بار در آینه نگاه می کنم
لبخند می زنم
و در دل تمامِ قندهایِ نخورده را آب می کنم
من هرروز غذاهایِ تازه یاد می گیرم
چای دارچین را به چاشنی هایِ دیگر امتحان می کنم
شعر می گویم
آواز می خوانم
به خیاطِ محل پارچه می دهم تا برایم پیراهن هایِ رنگ به رنگ بدوزد
و هرروز در گوشِ آسمان می گویم به تو خبر برساند که
دوستـت دارم . .
من زنی دیوانه ام که با فکرِ تو
در خانه ی مشترکِ خیالی با تو
آنقدر عاشقانه دارم با تو زندگی می کنم
که همسایه ها خیال برشان داشته
که تو شب ها به خانه می آیی
صبح ها زود می روی
و من از حسادتِ زیاد
نمی خواهم رویِ تو را حتی ماه هم ببیند
چه برسد همسایه ی دیوار به دیوارمان
من هرشب به اشتیاقِ تو
پیراهنِ حریرِ مادربزرگ را می پوشم
سر رویِ زانوهایم می گذارم
و برایِ تو لالایی می خوانم
تا مبادا کسی قبل از من
جز من
تو را به خواب ببرد.
“شعر از خانم انسیه …”
مرا ترک می کنند
به محض اینکه
از انگشتانم می افتند
آنها به هیچ کس
جز خودشان تعلّق ندارند
برای همین ست که این چنین
پر از تنهائی اند
واژه ها را می گویم
آهی که سال ها در گلویم
در قفس بود
احساسی که می توانست
دلی را بلرزاند
و گلی را به لبخند وادارد !
می دانم بر نمی گردی !
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکیـد!
می دانم که در تابوت همین ترانه ها خواهم خوابیـد !
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است !
اما هنـوز که زنـده ام !
{ یغما گلرویی }
بنموده تیره روزم، ستم سیاه چشمی
بنموده مو سپیدم ، صنم سپید رویی !
{ فصیح الزمان شیرازی }
************************************
دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم
برگیر وُ
بر آشوب وُ
بزن ” جامه دَران ” را …
{ حامد عسگری }
************************************
درماندگی یعنی تو اینجایی من هم همینجایم ولی دورم
تو اختیار زندگی داری من زندگی را سخت مجبورم ..
{ علیرضا آذر }
قصد جان میكند این عید و بهارم بیتو
این چه عیدی و بهاری است كه دارم بیتو
گیرم این باغ ، گلاگل بشكوفد رنگین
به چه كار آیدم ای گل! به چه كارم بیتو ؟
با تو ترسم به جنونم بكشد كار ، ای یار
من كه در عشق چنین شیفته وارم بیتو
به گل روی تواش در بگشایم ورنه
نكند رخنه بهاری به حصارم بیتو ..
{ حسین منزوی }
سر باران به سلامت باشد
ما کویری ها را
به لب تب زده پنجره عادت باشد ..
{ سیدعلی میر افضلی }
مهرِ پاییز کجا بود در این شهر شلوغ
چار فصل دل من در خطر بی مهری ست ..
{ بتول مبشری }
مهرِ پاییز کجا بود در این شهر شلوغ
چار فصل دل من در خطر بی مهری ست ..
{ بتول مبشری }
می دانی؟
پایِ دلدادگی که می رسد
باید بگویی
هرچه بادا باد
و پایِ تمامِ خواستنت بایستی
باید گوش و چمشت را ببندی
و تنها “او “دیدنی شود ..
باید آنقدر مردانه پایِ دوستت دارم گفتن هایت بایستی
که هیچکس نفهمد
پشتِ این همه یک دندگی
یک دختر است با تمام ظرافت هایِ زنانه اش ..
باید آنقدر عاشقانه چشم بدوزی
که هیچکس نفهمد
پشتِ این نگاهِ مهربان یک مرد است
با تمام سر سختی هایش
وقتی”ما” می شوید
کوه شوید
پشتِ هم
پا به پایِ هم ..
و نگذارید هر بی سر و پایی
خاطرِ خاطرخواهیتان را
در هم بریزد ..
حالا همه ی این ها را گفتم
تا رو به رویِ چشمانِ همه
بگویم
من پایِ دلدادگی ام ایستاده ام
پایِ آغوشِ نیامده ات
پایِ بغض ها و خستگی هایت
من پایِ
“تو”
ایستاده ام ..
“عادل دانتیسم”
در مکتب عشق
بالاتر از چشم هایت
خدا سوره ای نیاورده
در هزارُ یک آیه گل سرخ
با مدّ بارانُ تشدید پروانه
تو را
چگونه باید تلاوت کرد
که تن خدا نلرزد
و آسمان را ترس بر ندارد ؟!
می روی جای پای رفتنت روی گریه های من درد می شود
می روی غبار تلخ رفتنت روی این دل شکسته پهن می شود ….
عاری از صبرم و طاقت نفسم بند آمد
زیر اندوه فراقت نفسم بند آمد
ایستاده ای لبه ی زندگیم، از این روست
هر کسی رفت سراغت نفسم بند آمد
مو زدی شانه و ناخواسته عطری برخواست
مثل گلهای اتاقت نفسم بند آمد
موقع گفتن این شعر کمی ترسیدم
خوش نیاید به مذاقت، نفســـــ….
“شاعر: کاظم بهمنی”
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست
بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
غرق رویای خودش پشت همین پنجره ها
شاعری محوتماشای کسی هست که نیست
درخیالم وسط شعر کسی هست که هست
شعر آبستن رویای کسی هست که نیست
کوچه درکوچه به دستان توعادت میکرد
شهری ازخاطره منهای کسی هست که نیست
مثل هرروز نشستم سرمیزی که فقط
خستگی های منوچای کسی هست که نیست
زیر باران دو نفر,کوچه،به هم خیره شدن
مرگ این خاطره ها پای کسی هست که نیست
“شاعر: احسان کمال”
Kheyli zeeba bod .mrc mehraban jan.
بفرما ؛ آخرش این شد ؛ هزاران شهر دور از هم
دوتامان غرق تنهایی و محو حالتی مبهم
خیالت خام شد ؛ بردند از ما مهربانی را
حواست پرت شد ؛ خشکید باغ عشقمان کم کم
فراق اینجاست می بینی؟ اگر دقت کنی حالا
جدایی را نگاه کینه توزت کرده ؛ خاطر جَم
از آن وقتی که خودخواهی به دنیامان فرود آمد
گمانم غصه ی دوری نشسته در دل آدم
تو گفتی راستی را دوست می داری ولی آخر ـ
تمام قول هایت شد ؛ شبیه منحنی ها ؛ خَم
پُر از زهرند انگاری عسل ها در نبود ِ تو
شراب ناب هم انگار مخلوط َ ست با یک سَم
پس از تو حال من خوب است ؛ یک تصویر می خواهی؟
شبیه ساعتی بعد از وقوع زلزله در بَم
“شاعر: جواد مزنگی”
هرچند رفته ای و دل از ما گسسته ای
پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
ای نرگس از ملامت چشمم چه دیده ای
کاین سان به بزم شاد چمن سرشکسته ای؟
با من مبند عهد که چون پیچ های باغ
هرجا رسیده ، رشته ی پیوند بسته ای
از من به سوی دشمن من راه جسته ای
نوریّ و در بلور دل من شکسته ای
دیگر نگاه گرم تو را تاب فتنه نیست
ای چشم آشنا! مگر امروز خسته ای؟
من نیز بند مهر تو ببریده ام ز پای
تنها گمان مبر که تو زین دام رسته ای
سیمین! ز عشق رسته ای امّا فسرده ای
آن اخگری کز آتش سوزنده جسته ای
“شاعر: سیمین بهبهانی”
وقت دلتنگی دلم صحرای محشر می شود
این ندیدنها برایم تلختر سر می شود
گفته بودی از نرفتنها ولی این بارهم
سینه ام از درد دوری بس مکدر می شود
سهم من از باتو بودن باز هم فرهاد من
اشک چشمی در وداعی تلخ و آخر می شود
باز می پیچد صدای گریه ام در کوی دل
از جداییها که هربارم مقدر می شود
من که دادم دین و دنیا را به چشمانت چرا
این دلم جرمی نکرده سخت کیفر می شود
آن نوازشهای شیرینت شبی با اشک و آه
در نهایت چون حکایت ثبت دفتر می شود
“شاعر: آرامش ظهرابی”
مبتلا کرده ست دلها را به درد دوری اش
نرگس پنهان من با مستی اش ، مستوری اش
آه می دانم که ماه من سرک خواهد کشید
کلبه ی درویشی ام را با همه کم نوری اش
آسمانی سر به سر فیروزه دارد در دلش
گوش ها مست تغزل های نیشابوری اش
یک دم _ ای سرسبزی یک دست !در صور ات بِدَم
تا بهاران دم بگیرد با گل شیپوری اش
ماه می گردد به دنبال تو هر شب سو به سو
آسمان را با چراغ کوچک زنبوری اش
آنک آنک روح خنجر خورده ی فردوسی است
لا به لای نسخه ی سرخ ابومنصوری اش
بوسه نه جمع نقیضین است در لب های او
روزگار تلخ من شیرین شده از شوری اش
گر بیایی خانه ای می سازم از باران و شعر
ابرهای آسمان ها پرده های توری اش
“شاعر: سعید بیابانکی”
اندوه که از حد بگذرد
جایش را می دهد به یک بی اعتنایی مزمن !
دیگر مهم نیست..
…
بودن یا نبودن ؛
دوست داشتن یا نـداشتن …
آنچه اهمیت دارد
کشداری رخوتناک از حسی است
که دیگر تـو را به واکنش نمی کشاند!
در آن لحظه فقط در سکوت غـرق می شوی
و نگاه می کنی و نگاه و نـگــــــــــاه …..!!
مرا بی رحمانه یاد نمی کنی…اما باز هم دلم تو را می خواهد…
چه غرور بی غیرتی داری ای دل من…
می دانی رفیق…
سردش بود…
دلم را برایش سوزاندم…
گرمش که شد با خاکسترش نوشت
خداحافظ…
و رفت…
عشق من…
مبادا گرفته باشی…
که شهری را به نماز آیات وا میدارم…
سلام .
پستها و کامنتها عالی.
دست همه درد نکنه
سلامت باشید