شهر قصه های مادر بزرگ .... - کافه تنهایی

کافه تنهایی

شهر قصه های مادر بزرگ ….

عاشقانه
این شهر
شهر قصه های مادربزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام.
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمی کند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد !
دسته بندی : مطالب عاشقانه
بازدید : 1315
برچسب ها :
اشتراک مطلب :
اشتراک گذاري در کلوب اشتراک گذاري در گوگل ريدر اشتراک گذاري در خوشمزه اشتراک گذاري در فيس بوک اشتراک گذاري در توييتر اشتراک گذاري در گوگل پلاس اشتراک گذاري در فیس نما ايميل کردن اين مطلب

  • گلبهار :

    من همیشه از اول قصه های مادر بزرگ می ترسیدم

    و آخر هم به واقعیت می پیوست…

    یکی بــــود…یکی نــــــبود…!!!

  • گلبهار :

    سر در گریبان هم بودیم

    پیچکها قصه به قصه

    به تن و جان ما پیچیدند

    گره زدند ما را به هم

    از باورمان بالا رفتند

    و یاس و ترانه از ما جوانه زد

    امشب هزار و یکمین شب است

    شهرزاد تو آخر آخرین قصه را برای تو می گوید

    نگاه کن …. ما یکی شده ایم!

    و دیگر هیچ دستی نمی تواند ما را از هم جدا کند

    گرچه در زمستان با هم خواهیم مرد

    چه باک … در بهار گره خورده درهم

    سبز خواهیم شد با هم

  • گلبهار :

    مرا در سينه پنهان كن ،

    رهم ده در دل پر مهر و احساست

    مرا مگذار تنها ، اي دليل راه اميدم ،

    بهشتم ، آسمانم ، شعر جاويدم

    مرا بگذار تا زنجيري زندان غم باشم ،

    برايت قصه ها خوانم

    ،
    بپايت شعر ها ريزم .

    مرا بگذار تا مستانه در پاي تو آويزم

    مرا در ديده پنهان كن

    كه شبها تا سحر روياي آن چشم سيه گردم

    مرا مگذار تا دور از تو اي هستي ، تبه گردم

    ز پايم بند دل مگشا ،

    مرا بگذار تا كاخي برايت از وفا سازم

    ترا از آرزوهايت جدا سازم ،

    ترا با كعبه ي دل آشنا سازم

    بيا با من ، بيا تا در ميان موج دريا ها ،

    ميان گردباد سخت صحرا ها

    كنار بركه هاي غرق نيلوفر ،

    تهي از ياد فرداها

    ز جام چشمهاي تو مي ناب نگه نوشم ،

    منم آن مرغك وحشي ،

    قفس مگشا .

    ز پايم بند دل را بر مدار ، اي آشناي من

    مرا بگذار تا عمري اسير ارزو باشم ، سراپا گفتگو باشم

    ،
    شه من ، شهرزاد قصه گو باشم

    مرا از سينه يادم را

    مرا از كف مده آسان

    منه اميد جاويدم

    بلوح عشق من پايان . .

  • گلبهار :

    طولانی ترین قصه های پرغصه نیز ، بالاخره به پایان خواهند رسید؛

    با چشمانی پر امید ، صبری لازم است …

    هیچ آسمانی نیز همیشه ابری نخواهد ماند.

  • mitra :

    وقتي ناچار به گريختني تازه ميفهمي
    شهر چقد بن بست دارد……..

  • گلبهار :

    نرگس آتش پرستي داشت شبنم مي فروخت

    با همان چشمي که مي زد زخم مرهم مي فروخت

    زندگي چون برده داري پير در بازار عمر

    داشت يوسف را به مشتي خاک عالم مي فروخت

    زندگي اين تاجر طماع ناخن خشک پير

    مرگ را همچون شراب کهنه کم کم مي فروخت

    در تمام سالهاي رفته بر ما روزگار

    شادماني مي خريد از ما و ماتم مي فروخت

    من گلي پژمرده بودم در کنار غنچه ها

    گلفروش اي کاش با آنها مرا هم مي فروخت

  • گلبهار :

    غم انگيز است…
    شب از پهلويي به پهلوي ديگر شوي
    ببيني تاريکي
    از جاي خود تکان نخورده است !

  • bersin :

    تو می توانی نیایی …!

    ولی من

    نمی توانم منتظرت نباشم .

  • گلبهار :

    شهرزاد قصه گویت میشوم‎
    هزارویک شب برایت ازتنهاییم میخوانم‎
    توگوش میدهی‎
    اماپایان داستان شهرزادقصه گوهنوزتنهاست‎


  • :ship :sh :sad :rw :lm :lh :ht :hh :flr :bh :am

     

    کافه تنهایی

    آخرین دیدگاه‌ها

    عاشقانه

    بایگانی شمسی

    دلنوشته ها

    باهمدیگه
    کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید