بایگانی‌های مولوی - کافه تنهایی

کافه تنهایی

از خداوند ولی‌التوفیق در خواستن توفیق رعایت ادب در همه حالها و بیان کردن وخامت ضررهای بی‌ادبی

از خدا جوییم توفیق ادب

بی‌ادب محروم گشت از لطف رب

 

بی‌ادب تنها نه خود را داشت بد

بلک آتش در همه آفاق زد

 

مایده از آسمان در می‌رسید

بی‌شری و بیع و بی‌گفت و شنید

 

درمیان قوم موسی چند کس

بی‌ادب گفتند کو سیر و عدس

 

منقطع شد خوان و نان از آسمان

ماند رنج زرع و بیل و داس‌مان

 

باز عیسی چون شفاعت کرد حق

خوان فرستاد و غنیمت بر طبق

 

مائده از آسمان شد عائده

چون که گفت انزل علینا مائده

 

باز گستاخان ادب بگذاشتند

چون گدایان زله‌ها برداشتند

 

لابه کرده عیسی ایشان را که این

دایمست و کم نگردد از زمین

 

بدگمانی کردن و حرص‌آوری

کفر باشد پیش خوان مهتری

 

زان گدارویان نادیده ز آز

آن در رحمت بریشان شد فراز

 

ابر بر ناید پی منع زکات

وز زنا افتد وبا اندر جهات

 

هر چه بر تو آید از ظلمات و غم

آن ز بی‌باکی و گستاخیست هم

 

هر که بی‌باکی کند در راه دوست

ره‌زن مردان شد و نامرد اوست

 

از ادب پرنور گشته‌ست این فلک

وز ادب معصوم و پاک آمد ملک

 

بد ز گستاخی کسوف آفتاب

شد عزازیلی ز جرات رد باب

دسته بندی : مولوی
بازدید : 892

ظاهر شدن عجز حکیمان از معالجهٔ کنیزک و روی آوردن پادشاه به درگاه اله و در خواب دیدن او ولیی را

شه چو عجز آن حکیمان را بدید

پا برهنه جانب مسجد دوید

 

رفت در مسجد سوی محراب شد

سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

 

چون به خویش آمد ز غرقاب فنا

خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

 

کای کمینه بخششت ملک جهان

من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

 

ای همیشه حاجت ما را پناه

بار دیگر ما غلط کردیم راه

 

لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت

زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

 

چون برآورد از میان جان خروش

اندر آمد بحر بخشایش به جوش

 

درمیان گریه خوابش در ربود

دید در خواب او که پیری رو نمود

 

گفت ای شه مژده حاجاتت رواست

گر غریبی آیدت فردا ز ماست

 

چونک آید او حکیمی حاذقست

صادقش دان کو امین و صادقست

 

در علاجش سحر مطلق را ببین

در مزاجش قدرت حق را ببین

 

چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد

آفتاب از شرق اخترسوز شد

 

بود اندر منظره شه منتظر

تا ببیند آنچ بنمودند سر

 

دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای

آفتابی درمیان سایه‌ای

 

می‌رسید از دور مانند هلال

نیست بود و هست بر شکل خیال

 

نیست‌وش باشد خیال اندر روان

تو جهانی بر خیالی بین روان

 

بر خیالی صلحشان و جنگشان

وز خیالی فخرشان و ننگشان

 

آن خیالاتی که دام اولیاست

عکس مه‌رویان بستان خداست

 

آن خیالی که شه اندر خواب دید

در رخ مهمان همی آمد پدید

 

شه به جای حاجبان فا پیش رفت

پیش آن مهمان غیب خویش رفت

 

هر دو بحری آشنا آموخته

هر دو جان بی دوختن بر دوخته

 

گفت معشوقم تو بودستی نه آن

لیک کار از کار خیزد در جهان

 

ای مرا تو مصطفی من چو عمر

از برای خدمتت بندم کمر

دسته بندی : مولوی
بازدید : 811

عاشق شدن پادشاه بر کنیزک رنجور و تدبیر کردن در صحت او

بشنوید ای دوستان این داستان

خود حقیقت نقد حال ماست آن

 

 

بود شاهی در زمانی پیش ازین

ملک دنیا بودش و هم ملک دین

 

 

اتفاقا شاه روزی شد سوار

با خواص خویش از بهر شکار

 

 

یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه

شد غلام آن کنیزک پادشاه

 

 

مرغ جانش در قفس چون می‌طپید

داد مال و آن کنیزک را خرید

 

 

چون خرید او را و برخوردار شد

آن کنیزک از قضا بیمار شد

 

 

آن یکی خر داشت و پالانش نبود

یافت پالان گرگ خر را در ربود

 

 

کوزه بودش آب می‌نامد بدست

آب را چون یافت خود کوزه شکست

 

 

شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست

گفت جان هر دو در دست شماست

 

 

جان من سهلست جان جانم اوست

دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

 

 

هر که درمان کرد مر جان مرا

برد گنج و در و مرجان مرا

 

 

جمله گفتندش که جانبازی کنیم

فهم گرد آریم و انبازی کنیم

 

 

هر یکی از ما مسیح عالمیست

هر الم را در کف ما مرهمیست

 

 

گر خدا خواهد نگفتند از بطر

پس خدا بنمودشان عجز بشر

 

 

ترک استثنا مرادم قسوتیست

نه همین گفتن که عارض حالتیست

 

 

ای بسا ناورده استثنا بگفت

جان او با جان استثناست جفت

 

 

هرچه کردند از علاج و از دوا

گشت رنج افزون و حاجت ناروا

 

 

آن کنیزک از مرض چون موی شد

چشم شه از اشک خون چون جوی شد

 

 

از قضا سرکنگبین صفرا فزود

روغن بادام خشکی می‌نمود

 

 

از هلیله قبض شد اطلاق رفت

آب آتش را مدد شد همچو نفت

دسته بندی : مولوی
بازدید : 671

بشنو این نی چون شکایت می‌کند – سر آغاز

بشنو این نی چون شکایت می‌کند

از جداییها حکایت می‌کند

کز نیستان تا مرا ببریده‌اند

در نفیرم مرد و زن نالیده‌اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق

تا بگویم شرح درد اشتیاق

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش

باز جوید روزگار وصل خویش

من به هر جمعیتی نالان شدم

جفت بدحالان و خوش‌حالان شدم

هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

آتشست این بانگ نای و نیست باد

هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشقست کاندر نی فتاد

جوشش عشقست کاندر می فتاد

نی حریف هرکه از یاری برید

پرده‌هااش پرده‌های ما درید

همچو نی زهری و تریاقی کی دید

همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید

نی حدیث راه پر خون می‌کند

قصه‌های عشق مجنون می‌کند

محرم این هوش جز بیهوش نیست

مر زبان را مشتری جز گوش نیست

در غم ما روزها بیگاه شد

روزها با سوزها همراه شد

روزها گر رفت گو رو باک نیست

تو بمان ای آنک چون تو پاک نیست

هر که جز ماهی ز آبش سیر شد

هرکه بی روزیست روزش دیر شد

در نیابد حال پخته هیچ خام

پس سخن کوتاه باید والسلام

بند بگسل باش آزاد ای پسر

چند باشی بند سیم و بند زر

گر بریزی بحر را در کوزه‌ای

چند گنجد قسمت یک روزه‌ای

کوزهٔ چشم حریصان پر نشد

تا صدف قانع نشد پر در نشد

هر که را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد

شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما

ای تو افلاطون و جالینوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد

عشق جان طور آمد عاشقا

طور مست و خر موسی صاعقا

با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنیها گفتمی

هر که او از هم‌زبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا

چونک گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سر گذشت

جمله معشوقست و عاشق پرده‌ای

زنده معشوقست و عاشق مرده‌ای

چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی‌پر وای او

من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

عشق خواهد کین سخن بیرون بود

آینه غماز نبود چون بود

آینت دانی چرا غماز نیست

زانک زنگار از رخش ممتاز نیست

دسته بندی : مولوی
بازدید : 666

آن لعل سخن که جان دهد مرجان را

آن لعل سخن که جان دهد مرجان را

کبوتر

آن لعل سخن که جان دهد مرجان را

بی‌رنگ چه رنگ بخشد او مرجان را

مایه بخشد مشعلهٔ ایمان را

بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را

[مولوی]

دسته بندی : شعر و دلنوشته, مولوی
بازدید : 1017

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها …

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها

گل / عاشقانه

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل

باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را

کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی

و اندر میان جنگ افکنی فِی اصِطناعٍ لا یُریْ

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان

جان رَبِّ خَلِصْنی زنان والله که لاغست ای کیا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

[مولوی]

دسته بندی : شعر و دلنوشته, مولوی
بازدید : 775

ویران کردم بدست خود خانه‌ی دل!

ویران کردم بدست خود خانه‌ی دل

عاشقانه
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
ویران کردم بدست خود خانه‌ی دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست

[مولوی]

بازدید : 502





کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید