بایگانی‌های احمد شاملو - صفحه 2 از 3 - کافه تنهایی

کافه تنهایی

تا شکوفه‌ی سُرخ يک پيراهن

 

سنگ می‌کشم بر دوش،

سنگِ الفاظ

سنگِ قوافی را.

و از عرق‌ریزانِ غروب، که شب را

در گودِ تاریک‌اش

می‌کند بیدار،

و قیراندود می‌شود رنگ

در نابیناییِ تابوت،

و بی‌نفس می‌ماند آهنگ

از هراسِ انفجارِ سکوت،

من کار می‌کنم

کار می‌کنم

کار

و از سنگِ الفاظ

بر می‌افرازم

استوار

دیوار،

تا بامِ شعرم را بر آن نهم

تا در آن بنشینم

در آن زندانی شوم…

من چنین‌ام. احمقم شاید!

که می‌داند

که من باید

سنگ‌های زندانم را به دوش کشم

به‌سانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،

و نه به‌سانِ شما

که دسته‌ی شلاقِ دژخیمِتان را می‌تراشید

از استخوانِ برادرِتان

و رشته‌ی تازیانه‌ی جلادِتان را می‌بافید

از گیسوانِ خواهرِتان

و نگین به دسته‌ی شلاقِ خودکامگان می‌نشانید

از دندان‌های شکسته‌ی پدرِتان!

و من سنگ‌های گرانِ قوافی را بر دوش می‌برم

و در زندانِ شعر

محبوس می‌کنم خود را

به‌سانِ تصویری که در چارچوبش

در زندانِ قابش.

و ای بسا که

تصویری کودن

از انسانی ناپخته:

از منِ سالیانِ گذشته

گم‌گشته

که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد

در چشمانش،

و منِ کهنه‌تر به جا نهاده است

تبسمِ خود را

بر لبانش،

و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است

که پشیمانی

به گناهانش!

تصویری بی‌شباهت

که اگر فراموش می‌کرد لبخندش را

و اگر کاویده می‌شد گونه‌هایش

به جُست‌وجوی زندگی

و اگر شیار برمی‌داشت پیشانی‌اش

از عبورِ زمان‌های زنجیرشده با زنجیرِ بردگی

می‌شد من!

می‌شد من

عیناً!

می‌شد من که سنگ‌های زندانم را بر دوش

می‌کشم خاموش،

و محبوس می‌کنم تلاشِ روحم را

در چاردیوارِ الفاظی که

می‌ترکد سکوتِشان

در خلاءِ آهنگ‌ها

که می‌کاود بی‌نگاه چشمِشان

در کویرِ رنگ‌ها…

می‌شد من

عیناً!

می‌شد من که لبخنده‌ام را از یاد برده‌ام،

و اینک گونه‌ام…

و اینک پیشانی‌ام…

چنین‌ام من

ــ زندانیِ دیوارهای خوش‌آهنگِ الفاظِ بی‌زبان ــ.

چنین‌ام من!

تصویرم را در قابش محبوس کرده‌ام

و نامم را در شعرم

و پایم را در زنجیرِ زنم

و فردایم را در خویشتنِ فرزندم

و دلم را در چنگِ شما…

در چنگِ هم‌تلاشیِ با شما

که خونِ گرمِتان را

به سربازانِ جوخه‌ی اعدام

می‌نوشانید

که از سرما می‌لرزند

و نگاهِشان

انجمادِ یک حماقت است.

شما

که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمه‌ی اکنونِ خویش‌اید

و تکیه می‌دهید از سرِ اطمینان

بر آرنج

مِجریِ عاجِ جمجمه‌تان را

و از دریچه‌ی رنج

چشم‌اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را

در مذاقِ حماسه‌ی تلاشِتان مزمزه می‌کنید.

شما…

و من…

شما و من

و نه آن دیگران که می‌سازند

دشنه

برای جگرِشان

زندان

برای پیکرِشان

رشته

برای گردنِشان.

و نه آن دیگرتران

که کوره‌ی دژخیمِ شما را می‌تابانند

با هیمه‌ی باغِ من

و نانِ جلادِ مرا برشته می‌کنند

در خاکسترِ زاد و رودِ شما.

و فردا که فروشدم در خاکِ خون‌آلودِ تب‌دار،

تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار

از دیوارِ خانه‌ام.

تصویری کودن را که می‌خندد

در تاریکی‌ها و در شکست‌ها

به زنجیرها و به دست‌ها.

و بگوییدش:

«تصویرِ بی‌شباهت!

به چه خندیده‌ای؟»

و بیاویزیدش

دیگربار

واژگونه

رو به دیوار!

و من همچنان می‌روم

با شما و برای شما

ــ برای شما که این‌گونه دوستارِتان هستم. ــ

و آینده‌ام را چون گذشته می‌روم سنگ بردوش:

سنگِ الفاظ

سنگِ قوافی،

تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:

زندانِ دوست‌داشتن.

دوست‌داشتنِ مردان

و زنان

دوست‌داشتنِ نی‌لبک‌ها

سگ‌ها

و چوپانان

دوست‌داشتنِ چشم‌به‌راهی،

و ضرب‌ْانگشتِ بلورِ باران

بر شیشه‌ی پنجره

دوست‌داشتنِ کارخانه‌ها

مشت‌ها

تفنگ‌ها

دوست‌داشتنِ نقشه‌ی یابو

با مدارِ دنده‌هایش

با کوه‌های خاصره‌اش،

و شطِ تازیانه

با آبِ سُرخ‌اش

دوست‌داشتنِ اشکِ تو

بر گونه‌ی من

و سُرورِ من

بر لبخندِ تو

دوست‌داشتنِ شوکه‌ها

گزنه‌ها و آویشنِ وحشی،

و خونِ سبزِ کلروفیل

بر زخمِ برگِ لگد شده

دوست‌داشتنِ بلوغِ شهر

و عشق‌اش

دوست‌داشتنِ سایه‌ی دیوارِ تابستان

و زانوهای بی‌کاری

در بغل

دوست‌داشتنِ جقه

وقتی که با آن غبار از کفش بسترند

و کلاه‌ْخود

وقتی که در آن دستمال بشویند

دوست‌داشتنِ شالی‌زارها

پاها و

زالوها

دوست‌داشتنِ پیر‌یِ سگ‌ها

و التماسِ نگاهِشان

و درگاهِ دکه‌ی قصابان،

تیپا خوردن

و بر ساحلِ دورافتاده‌ی استخوان

از عطشِ گرسنگی

مردن

دوست‌داشتنِ غروب

با شنگرفِ ابرهایش،

و بوی رمه در کوچه‌های بید

دوست‌داشتنِ کارگاهِ قالی‌بافی

زمزمه‌ی خاموشِ رنگ‌ها

تپشِ خونِ پشم در رگ‌های گره

و جان‌های نازنینِ انگشت

که پامال می‌شوند

دوست‌داشتنِ پاییز

با سرب‌ْرنگیِ آسمانش

دوست‌داشتنِ زنانِ پیاده‌رو

خانه‌شان

عشقِشان

شرمِشان

دوست‌داشتنِ کینه‌ها

دشنه‌ها

و فرداها

دوست‌داشتنِ شتابِ بشکه‌های خالیِ تُندر

بر شیبِ سنگ‌فرشِ آسمان

دوست‌داشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر

پروازِ اردک‌ها

فانوسِ قایق‌ها

و بلورِ سبزرنگِ موج

با چشمانِ شب‌ْچراغش

دوست‌داشتنِ درو

و داس‌های زمزمه

دوست‌داشتنِ فریادهای دیگر

دوست‌داشتنِ لاشه‌ی گوسفند

بر قناره‌ی مردکِ گوشت‌فروش

که بی‌خریدار می‌ماند

می‌گندد

می‌پوسد

دوست‌داشتنِ قرمزیِ ماهی‌ها

در حوضِ کاشی

دوست‌داشتنِ شتاب

و تأمل

دوست‌داشتنِ مردم

که می‌میرند

آب می‌شوند

و در خاکِ خشکِ بی‌روح

دسته‌دسته

گروه‌گروه

انبوه‌انبوه

فرومی‌روند

فرومی‌روند و

فرو

می‌روند

دوست‌داشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد

دوست‌داشتنِ زندانِ شعر

با زنجیرهای گران‌اش:

ــ زنجیرِ الفاظ

زنجیرِ قوافی…

و من همچنان می‌روم:

در زندانی که با خویش

در زنجیری که با پای

در شتابی که با چشم

در یقینی که با فتحِ من می‌رود دوش‌بادوش

از غنچه‌ی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز

تا شکوفه‌ی سُرخِ یک پیراهن

بر بوته‌ی یک اعدام:

تا فردا!

 

چنین‌ام من:

قلعه‌نشینِ حماسه‌های پُر از تکبر

سم‌ْضربه‌ی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم

بر سنگ‌فرش‌ِکوچه‌ی تقدیر

کلمه‌ی وزشی

در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ

محبوسی

در زندانِ یک کینه

برقی

در دشنه‌ی یک انتقام

و شکوفه‌ی سُرخِ پیراهنی

در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.

مهر ۱۳۲۹

 www.shamlou.org

سایت رسمی احمد شاملو

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 429

بدنِ لختِ خیابان

بدنِ لختِ خیابان

به بغلِ شهر افتاده بود

و قطره‌های بلوغ

از لمبرهای راه

بالا می‌کشید

و تابستانِ گرمِ نفس‌ها

که از رویای جَگن‌های باران‌خورده سرمست بود

در تپشِ قلبِ عشق

می‌چکید

خیابانِ برهنه

با سنگ‌فرشِ دندان‌های صدفش

دهان گشود

تا دردهای لذتِ یک عشق

زهرِ کامش را بمکد.

و شهر بر او پیچید

و او را تنگ‌تر فشرد

در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.

و تاریخِ سربه‌مهرِ یک عشق

که تنِ داغِ دختری‌اش را

به اجتماعِ یک بلوغ

واداده بود

بسترِ شهری بی‌سرگذشت را

خونین کرد.

جوانه‌ی زندگی‌بخشِ مرگ

بر رنگ‌پریدگیِ‌ شیارهای پیشانیِ‌ شهر

دوید،

خیابانِ برهنه

در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش

لب گزید،

نطفه‌های خون‌آلود

که عرقِ مرگ

بر چهره‌ی پدرِشان

قطره بسته بود

رَحِمِ آماده‌ی مادر را

از زندگی انباشت،

و انبان‌های تاریکِ یک آسمان

از ستاره‌های بزرگِ قربانی

پُر شد: ـ

یک ستاره جنبید

صد ستاره،

ستاره‌ی صد هزار خورشید،

از افقِ مرگِ پُرحاصل

در آسمان

درخشید،

مرگِ متکبر!

اما دختری که پا نداشته باشد

بر خاکِ دندان‌کروچه‌ی دشمن

به زانو درنمی‌آید.

و من چون شیپوری

عشقم را می‌ترکانم

چون گلِ سِرخی

قلبم را پَرپَر می‌کنم

چون کبوتری

روحم را پرواز می‌دهم

چون دشنه‌یی

صدایم را به بلورِ آسمان می‌کشم:

«ـ هی!

چه‌کنم‌های سربه‌هوای دستانِ بی‌تدبیرِ تقدیر!

پشتِ میله‌ها و ملیله‌های اشرافیت

پشتِ سکوت و پشتِ دارها

پشتِ عمامه‌ها و رخت سالوس

پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها

پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکسته‌اش ـ

پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت

پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت

پشتِ نومیدی‌ِ سمجِ خداوندانِ شما

و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،

زیبایی‌ِ یک تاریخ

تسلیم می‌کند بهشتِ سرخِ گوشتِ تن‌اش را

به مردانی که استخوان‌هاشان آجرِ یک بناست

بوسه‌شان کوره است و صداشان طبل

و پولادِ بالشِ بسترشان

یک پُتک است.»

لب‌های خون! لب‌های خون!

اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود

دندان‌های صدفِ خیابان باز هم می‌توانست

شما را ببوسد…

و تو از جانبِ من

به آن کسان که به زیانی معتادند

و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد

می‌پندارند که سودی برده‌اند،

و به آن دیگرکسان

که سودِشان یک‌سر

از زیانِ دیگران است

و اگر سودی بر کف نشمارند

در حسابِ زیانِ خویش نقطه می‌گذارند

بگو:

«ـ دلتان را بکنید!

بیگانه‌های من

دلتان را بکنید!

دعایی که شما زمزمه می‌کنید

تاریخِ زندگانی‌ست که مرده‌اند

و هنگامی نیز

که زنده بوده‌اند

خروسِ هیچ زندگی

در قلبِ دهکده‌شان آواز

نداده بود…

دلتان را بکنید، که در سینه‌ی تاریخِ ما

پروانه‌ی پاهای بی‌پیکرِ یک دختر

به جای قلبِ همه‌ی شما

خواهد زد پَرپَر!

و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن

شما را در تنگی‌ِ خود

چون دانه‌ی انگوری

به سرکه مبدل خواهد کرد.

برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!»

اما تو!

تو قلبت را بشوی

در بی‌غشیِ‌ جامِ بلورِ یک باران،

تا بدانی

چه‌گونه

آنان

بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان

گشوده بود دهان

در انفجار بلوغشان

رقصیدند،

چه‌گونه بر سنگ‌فرشِ لج

پا کوبیدند

و اشتهای شجاعتِشان

چه‌گونه

در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه

کبابِ گلوله‌ها را داغاداغ

با دندانِ دنده‌هاشان بلعیدند…

قلبت را چون گوشی آماده کن

تا من سرودم را بخوانم:

ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد

در هوای مرطوبِ زندان…

در هوای سوزانِ شکنجه…

در هوای خفقانیِ دار،

و نام‌های خونین را نکرد استفراغ

در تبِ دردآلودِ اقرار

سرودِ فرزندانِ دریا را که

در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند

بی که به زانو درآیند

و مردند

بی که بمیرند!

اما شما ـ ای نفس‌های گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز می‌پزید!

اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمی‌درید

تاریخِ واژگونه‌ی قایقش را بر خاک کشانده بودید!

۲

با شما که با خونِ عشق‌ها، ایمان‌ها

با خونِ نظامی‌ها، اسب‌ها

با خونِ شباهت‌های بزرگ

با خونِ کله‌های گچ در کلاه‌های پولاد

با خونِ چشمه‌های یک دریا

با خونِ چه‌کنم‌های یک دست

با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جویند

با خونِ آن‌ها که انسانیت را می‌جوند

در میدانِ بزرگ امضا کردید

دیباچه‌ی تاریخِمان را،

خونِمان را قاتی می‌کنیم

فردا در میعاد

تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم

به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه

برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم

از ستاره‌های بزرگِ قربانی،

روز بیست و سه‌ی تیر

روز بیست و سه…

۲۳ تير ۱۳۳۰

 سایت رسمی احمد شاملو

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 564

رود قصیده‌ی بامدادی را…

رود

قصیده‌ی بامدادی را

در دلتای شب

مکرر می‌کند

و روز

از آخرین نفس شب پرانتظار

آغاز می‌شود.

و اکنون سپیده‌دمی که شعله‌ی چراغ مرا

در طاقچه بی‌رنگ می‌کند

تا مرغکان بومی‌ی رنگ را

در بوته‌های قالی از سکوت خواب برانگیزد،

پنداری آفتابی است

که به آشتی

در خون من طالع می‌شود.

اینک محراب مذهب جاودانی که در آن

عابد و معبود و عبادت و معبد

جلوه‌ای یکسان دارند:

بنده پرستش خدای می‌کند

هم از آن‌گونه

که خدای

بنده را.

همه‌ی برگ و بهار

در سر انگشتان توست.

هوای گسترده

در نقره‌ی انگشتانت می‌سوزد

و زلالی‌ی چشمه‌ساران

از باران و خورشید تو سیراب می‌شود.

زیباترین حرفت را بگو

شکنجه‌ی پنهان سکوتت را آشکار کن

و هراس مدار از آن که بگویند

ترانه‌ای بیهوده می‌خوانید.-

چراکه ترانه‌ی ما

ترانه‌ی بیهودگی نیست

چرا که عشق

حرفی بیهوده نیست.

حتی بگذار آفتاب نیز برنیاید

به خاطر فردای ما

اگر

بر ماش منتی است؛

چرا که عشق

خود فرداست

خود همیشه است.

بیشترین عشق جهان را به سوی تو می‌آورم

از معبر فریادها و حماسه‌ها.

چرا که هیچ چیز در کنار من

از تو عظیم‌تر نبوده است

که قلب‌ات

چون پروانه‌ای

ظریف و کوچک و عاشق است.

ای معشوقی که سرشار از زنانگی هستی

و به جنسیت خود غره‌ای

به خاطر عشقت!-

ای صبور! ای پرستار!

ای مومن!

پیروزی‌ی تو میوه‌ی حقیقت توست.

رگبارها و برف را

توفان و آفتاب آتش‌بیز را

به تحمل و صبر

شکستی.

باش تا میوه‌ی غرورت برسد.

ای زنی که صبحانه‌ی خورشید در پیراهن توست،

پیروزی‌ی عشق نصیب تو باد!

از برای تو، مفهومی نیست

نه لحظه‌ای:

پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند

یا رودخانه‌ای که در گذر است. –

هیچ چیز تکرار نمی‌شود

و عمر به پایان می‌رسد:

پروانه

بر شکوفه‌ای نشست

و رود به دریا پیوست.

از برای تو، مفهومی نیست

نه لحظه‌ای:

پروانه‌ئی‌ست که بال می‌زند

یا رودخانه‌ای که در گذر است. –

هیچ چیز تکرار نمی‌شود

و عمر به پایان می‌رسد:

پروانه

بر شکوفه‌ای نشست

و رود به دریا پیوست.

 

  سایت رسمی احمد شاملو

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 364

برای خون و ماتیک

گر تو شاه دخترانی، من خدای شاعرانم

مهدی حمیدی

ـ «این بازوانِ اوست

با داغ‌های بوسه‌ی بسیارها گناه‌اش

وینک خلیجِ ژرفِ نگاهش

کاندر کبودِ مردمکِ بی‌حیای آن

فانوسِ صد تمنا ــ گُنگ و نگفتنی ــ

با شعله‌ی لجاج و شکیبایی

می‌سوزد.

وین، چشمه‌سارِ جادویی‌ تشنگی‌فزاست

این چشمه‌ی عطش

که بر او هر دَم

حرصِ تلاشِ گرمِ هم‌آغوشی

تب‌خاله‌ها رسوایی

می‌آورد به بار.

شورِ هزار مستی‌ ناسیراب

مهتاب‌های گرمِ شراب‌آلود

آوازهای می‌زده‌ی بی‌رنگ

با گونه‌های اوست،

رقصِ هزار عشوه‌ی دردانگیز

با ساق‌های زنده‌ی مرمرتراشِ او.

گنجِ عظیمِ هستی و لذت را

پنهان به زیرِ دامنِ خود دارد

و اژدهای شرم را

افسونِ اشتها و عطش

از گنجِ بی‌دریغ‌اش می‌راند…»

بگذار این‌چنین بشناسد مرد

در روزگارِ ما

آهنگ و رنگ را

زیبایی و شُکوه و فریبندگی را

زندگی را.

حال آن‌که رنگ را

در گونه‌های زردِ تو می‌باید جوید، برادرم!

در گونه‌های زردِ تو

وندر

این شانه‌ی برهنه‌ی خون‌مُرده،

از همچو خود ضعیفی

مضرابِ تازیانه به تن خورده،

بارِ گرانِ خفّتِ روحش را

بر شانه‌های زخمِ تنش بُرده!

حال آن‌که بی‌گمان

در زخم‌های گرمِ بخارآلود

سرخی شکفته‌تر به نظر می‌زند ز سُرخی لب‌ها

و بر سفیدناکی این کاغذ

رنگِ سیاهِ زندگی دردناکِ ما

برجسته‌تر به چشمِ خدایان

تصویر می‌شود…

 

هی!

شاعر!

هی!

سُرخی، سُرخی‌ست:

لب‌ها و زخم‌ها!

لیکن لبانِ یارِ تو را خنده هر زمان

دندان‌نما کند،

زان پیش‌تر که بیند آن را

چشمِ علیلِ تو

چون «رشته‌یی ز لولوِ تر، بر گُلِ انار» ـ

آید یکی جراحتِ خونین مرا به چشم

کاندر میانِ آن

پیداست استخوان؛

زیرا که دوستانِ مرا

زان پیش‌تر که هیتلر ــ قصابِ«آوش ویتس»

در کوره‌های مرگ بسوزاند،

هم‌گامِ دیگرش

بسیار شیشه‌ها

از صَمغِ سُرخِ خونِ سیاهان

سرشار کرده بود

در هارلم و برانکس

انبار کرده بود

کُنَد تا

ماتیک از آن مهیا

لابد برای یارِ تو، لب‌های یارِ تو!

بگذار عشقِ تو

در شعرِ تو بگرید…

بگذار دردِ من

در شعرِ من بخندد…

بگذار سُرخ خواهرِ همزادِ زخم‌ها و لبان باد!

زیرا لبانِ سُرخ، سرانجام

پوسیده خواهد آمد چون زخم‌هایِ سُرخ

وین زخم‌های سُرخ، سرانجام

افسرده خواهد آمد چونان لبانِ سُرخ؛

وندر لجاجِ ظلمتِ این تابوت

تابد به ناگزیر درخشان و تابناک

چشمانِ زنده‌یی

چون زُهره‌یی به تارکِ تاریکِ گرگ و میش

چون گرم‌ْساز امیدی در نغمه‌های من!

بگذار عشقِ این‌سان

مُردارْوار در دلِ تابوتِ شعرِ تو

ـ تقلیدکارِ دلقکِ قاآنی ــ

گندد هنوز و

باز

خود را

تو لاف‌زن

بی‌شرم‌تر خدای همه شاعران بدان!

لیکن من (این حرام،

این ظلم‌زاده، عمر به ظلمت نهاده،

این بُرده از سیاهی و غم نام)

بر پای تو فریب

بی‌هیچ ادعا

زنجیر می‌نهم!

فرمان به پاره کردنِ این تومار می‌دهم!

گوری ز شعرِ خویش

کندن خواهم

وین مسخره‌خدا را

با سر

درونِ آن

فکندن خواهم

و ریخت خواهمش به سر

خاکسترِ سیاهِ فراموشی…

بگذار شعرِ ما و تو

باشد

تصویرکارِ چهره‌ی پایان‌پذیرها:

تصویرکارِ سُرخی‌ لب‌های دختران

تصویرکارِ سُرخی‌ زخمِ برادران!

و نیز شعرِ من

یک‌بار لااقل

تصویرکارِ واقعی چهره‌ی شما

دلقکان

دریوزه‌گان

«شاعران!»

۱۳۲۹

 سایت رسمی احمد شاملو

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 454

مرثیه

برای نوروزعلی غنچه

 

راه

در سکوتِ خشم

به جلو خزید

و در قلبِ هر رهگذر

غنچه‌ی پژمرده‌یی شکفت:

«ـ برادرهای یک بطن!

یک آفتابِ دیگر را

پیش از طلوعِ روزِ بزرگش

خاموش

کرده‌اند!»

و لالای مادران

بر گاه‌واره‌های جنبانِ افسانه

پَرپَر شد:

«ـ ده سال شکفت و

باغش باز

غنچه بود.

پایش را

چون نهالی

در باغ‌های آهنِ یک کُند

کاشتند.

مانندِ دانه‌یی

به زندانِ گُل‌خانه‌یی

قلبِ سُرخِ ستاره‌یی‌اش را

محبوس داشتند.

و از غنچه‌ی او خورشیدی شکفت

تا

طلوع نکرده

بخُسبد

چرا که ستاره‌ی بنفشی طالع می‌شد

از خورشیدِ هزاران هزار غنچه چُنُو.

و سرودِ مادران را شنید

که بر گهواره‌های جنبان

دعا می‌خوانند

و کودکان را بیدار می‌کنند

تا به ستاره‌یی که طالع می‌شود

و مزرعه‌ی بردگان را روشن می‌کند

سلام

بگویند.

و دعا و درود را شنید

از مادران و از شیرخوارگان؛

و ناشکفته

در جامه‌ی غنچه‌ی خود

غروب کرد

تا خونِ آفتاب‌های قلبِ ده‌ساله‌اش

ستاره‌ی ارغوانی را

پُرنورتر کند.»

وقتی که نخستین بارانِ پاییز

عطشِ زمینِ خاکستر را نوشید

و پنجره‌ی بزرگِ آفتابِ ارغوانی

به مزرعه‌ی بردگان گشود

تا آفتاب‌گردان‌های پیشرس به‌پا خیزند،

برادرهای هم‌تصویر!

برای یک آفتابِ دیگر

پیش از طلوعِ روزِ بزرگش

گریستیم.

مهر ۱۳۳۰

سایت رسمی احمد شاملو

www.shamlou.org

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 424

مرغ دریا

خوابيد آفتاب و جهان خوابيد

از برجِ فار، مرغکِ دريا، باز

چون مادری به مرگِ پسر، ناليد.

گريد به زيرِ چادرِ شب، خسته

دريا به مرگِ بختِ من، آهسته.

سر کرده باد سرد، شب آرام است.

از تيره آب ـ در افقِ تاريک ـ

با قارقارِ وحشی اردک‌ها

آهنگِ شب به گوشِ من آيد؛ ليک

در ظلمتِ عبوسِ لطيفِ شب

من در پیِ نوای گُمی هستم.

زين‌رو، به ساحلی که غم‌افزای است

از نغمه‌های ديگر سرمستم.

می‌گيرَدَم ز زمزمه‌ی تو، دل.

دريا! خموش باش دگر!

دريا،

با نوحه‌های زيرِ لبی، امشب

خون می‌کنی مرا به جگر…

دريا!

خاموش باش! من ز تو بيزارم

وز آه‌های سردِ شبانگاهت

وز حمله‌های موجِ کف‌آلودت

وز موج‌های تيره‌ی جانکاهت…

ای ديده‌ی دريده‌ی سبزِ سرد!

شب‌های مه‌گرفته‌ی دم‌کرده،

ارواحِ دورمانده‌ی مغروقین

با جثه‌ی کبودِ ورم‌ کرده

بر سطحِ موج‌دارِ تو می‌رقصند…

با ناله‌های مرغِ حزينِ شب

اين رقصِ مرگ، وحشی و جان‌فرساست

از لرزه‌های خسته‌ی اين ارواح

عصيان و سرکشی و غضب پيداست.

ناشادمان به‌ شادی محکومند.

بيزار و بی‌اراده و رُخ ‌درهم

يکريز می‌کشند ز دل فرياد

یکريز می‌زنند دو کف بر هم:

ليکن ز چشم، نفرتشان پيداست

از نغمه‌هایشان غم و کين ريزد

رقص و نشاطشان همه در خاطر

جای طرب عذاب برانگيزد.

با چهره‌های گريان می‌خندند،

وين خنده‌های شکلک نابينا

بر چهره‌های ماتم‌شان نقش است

چون چهره‌ی جذامی، وحشت‌زا.

خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،

مانندِ مادری که به امرِ خان

بر نعشِ چاک‌چاکِ پسر خندد

سايد ولی به دندان‌ها، دندان!

خاموش باش، مرغکِ دريايی!

بگذار در سکوت بماند شب

بگذار در سکوت بميرد شب

بگذار در سکوت سرآيد شب.

بگذار در سکوت به گوش آيد

در نورِ رنگ‌رفته و سردِ ماه

فريادهای ذلّه‌ی محبوسان

از محبسِ سياه…

خاموش باش، مرغ! دمی بگذار

امواجِ سرگران ‌شده بر آب،

کاين خفتگان مُرده، مگر روزی

فريادِشان برآورد از خواب.

خاموش باش، مرغکِ دريایی!

بگذار در سکوت بماند شب

بگذار در سکوت بجنبد موج

شايد که در سکوت سرآيد تب!

خاموش شو، خموش! که در ظلمت

اجساد رفته‌رفته به جان آيند

وندر سکوتِ مدهشِ زشتِ شوم

کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.

بگذار تا ز نورِ سياهِ شب

شمشيرهای آخته ندرخشد.

خاموش شو! که در دلِ خاموشی

آوازشان سرور به دل بخشد.

خاموش باش، مرغکِ دريایی!

بگذار در سکوت بجنبد مرگ…

 

” ۲۱ شهريور ۱۳۲۷ / © www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو ”

دسته بندی : احمد شاملو
بازدید : 903

میلاد

ناگهان
عشق
آفتاب‌وار
نقاب برافکند
و بام و در
به صوتِ تجلی
درآکند،
شعشعه‌ی آذرخش‌وار
فروکاست
و انسان
برخاست.

[ احمد شاملو ]

بازدید : 625

به انتظار تصویر تو …

به انتظار تصویر تو

این دفتر خالی

تا چند

تا چند

ورق خواهد خورد ؟

[ احمد شاملو ]

بازدید : 500

که زندانِ مرا بارو مباد

که زندانِ مرا بارو مباد

دلنوشته

که زندانِ مرا بارو مباد

جز پوستی که بر استخوانم.

بارویی آری،

اما

گِرد بر گِردِ جهان

نه فراگردِ تنهاییِ جانم.

آه

آرزو! آرزو!

پیازینه پوستوار حصاری

که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم

هفت دربازه فراز آید

بر نیاز و تعلقِ جان.

فروبسته باد

آری فروبسته باد و

فروبسته‌تر،

و با هر دربازه

هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!

آه

آرزو! آرزو!

[احمد شاملو]

بازدید : 599

تنهایی ِ یک درختم

تنهایی ِ یک درختم

عاشقانه
تنهایی ِ یک درختم

و جز این‌ام هنری نیست

که آشیان تو باشم!

“احمد شاملو”

بازدید : 1453





کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید