سکوت تنهايی ام را تو بشکن،
با زمزمه هات ، با ترانه هات،
با هياهوي خنده هات ، با آواي کلمات ،
,با گرماي دستات ، با نور ديدگانت ، با هياهوی شادی هات
بشکن و خورد کن سکوت تنهايي ام را …
بگذار انعکاس آن چيزي باشد جز تنهايی …
بگذار آن برگشت تو باشی …
از حجر تو در سینه به جز ولوله ای نیس
تقدیر من این است ز دوران گله ای نیست
چشمان به ره مانده ما را که غریب است
جز اتش جا مانده ای از قافله ای نیست
در محفل خاموش دلم از غم هجران
ای مونس جان بی تو دگر هلهله ای نیست
با کوچ تو این دشت تهی مانده ز اواز
افسوس دگر زمزمه چلچله ای نیست
دیگر نکنم شکوه ای از گردش دوران
سرگشته ی هجران تو را حوصله ای نیست
فلسفه تنهایی را هر چقدر خوب ببافند
باز بر تن ادم زار می زند
به یک پلک تو میبخشم تمام روز و شبها را
که تسکین میدهد چشمت غم جانسوز تبها را
بخوان! با لهجهات حسّی عجیب و مشترک دارم
فضا را یکنفس پُر کن به هم نگذار لبها را
به دست آور دل من را چه کارت با دلِ مردم!
تو واجب را به جا آور رها کن مستحبها را
دلیلِ دلخوشیهایم! چه بُغرنج است دنیایم!
چرا باید چنین باشد؟ نمیفهمم سببها را
بیا اینبار شعرم را به آداب تو میگویم
که دارم یاد میگیرم زبان با ادبها را
غروب سرد بعد از تو چه دلگیر است ای عابر
برای هر قدم یک دم نگاهی کن عقبها را
سایت قاصدک
درود فرشته جان
چند وقتی است می خواستم بهتون بگم شعرهایی که انتخاب می کنی خیلی به انتخاب های من نزدیکه وقتی میام کافه کامنتی بگذارم مشغول خوندن کامنتها میشم و واقعا لذت می برم و بعد فراموش می کنم کامنت بگذارم موفق باشید
سلام مهربان جان
ممنونم عزیزم. شما لطف دارین . منتظر کامنت های زیبای شما هستم.
سلامت باشید.
من دلم می خواهد
ساعتی غرق درونم باشم!
عاری از عاطفه ها
تهی از موج و سراب
دورتر از رفقا
خالی از هرچه فراق!
من نه عاشق هستم ؛
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من دلم تنگ خودم گشته و بس…!
درود کافه جان
خیلی زیبا بود
ممنون
و کامنت های شما
صبرهم طاقتی دارد
آری صبر هم بی تو دگر طاقت نمی آرد
زمان همچون دشنامی مکرر
برسینه احساس می کوبد
و به تکرار عذاب تحمل را طنین می بخشد
می خواهمت… آری می خواهمت
آنجا که صبر از پرتگاه اشتیاق به اعماق نیاز سقوط می کند
می دانم که دیگر قرارم بی قرار است
و فلسفه هم در منطق من راه نمی یابد
تو … فقط تو می توانی
آرامش برباد رفته این دریای طوفان زده را
به اعماق زخمیش باز گردانی
من عاقبت از اينجا خواهم رفت
پروانه اي که با شب مي رفت
اين فال را براي دلم ديد
ديري است
مثل ستاره ها چمدانم را
از شوق ماهيان و تنهايي خودم
پر کرده ام ولي
مهلت نمي دهند که مثل کبو تري
در شرم صبح پر بگشايم
با يک سبد ترانه و لبخند
خود را به کاروان برسانم
اما
من عاقبت از اينجا خواهم رفت
پروانه اي که با شب مي رفت
اين فال را براي دلم ديد
سکوتی سرد
بر لبانم یخ می بندد
هر چه می نویسم
تکرر واژه های بی رمقی ست
که هجاها در آن
غسل مرگ می کنند…
دلم برایت می سوزد؛
که افکار ساده و مفلوجت
در ارتعاش لرزشی ویرانگر
ترک برداشت
و هر چه خواندمت
انکارم کردی…
دلم برایت می سوزد؛
که واژه های اشک آلودم را
تنفری حماقت وار وچرک آلود پنداشتی
که بغضم در ابتذال سکوتی دردآور
به سرطانی کشنده مبدل شد…
دلم برایت می سوزد؛
که غرق در عوامیتی چند ساله
بین سنت و مدرن دنبال آرزوی های تشرعت هستی
و «دریدا» را
دروغی بزرگ می پنداری.
دلم برایت می سوزد؛
که در آغوشم بودی
و هر چه نوازشت کردم
دورتر شدی
و در نهایت یک انکار
فراموشم کردی…
پیش از من و تو بسیار، بودند و نقش بستند
دیوارِ زندگی را زینگونه یادگاران
وین نغمه ی محبت بعد از من و تو مانَد
تا در زمانه باقیست آوازِ باد و باران
“محمدرضا شفیعی کدکنی”
دیروز، سبز
امروز، قهوه ای
فردا به رنگِ زرد
روزی دگر به رنگِ فراموشی، نیـــستی
اینست سرگذشتِ پُر از رنگ و نقشِ برگ
در روزهایِ مرگ
“مجتبی کاشانی”
پرنـــده در صدای خوشش
رنج و درد و ماتـــم نیست
پرنده اهلِ شِکــوه و اهلِ گلایه و غــم نیست
خوش به حالِ هوایش و خوش به حالِ دلش
و خوش به حال پرنـــده
که مثلِ آدم نیست
“مجتبی کاشانی”
به سختی می خروشم: های باران!…
تو که جان میدهی بر دانه در خاک
غبار از چهرِ گل ها می کُنی پاک
غمِ دل هایِ ما را شستشو کن
برای ما سعادت آرزو کن
“فریدون مشیری”
یک دقیقه سکوت
به خاطر تمام آرزوهایی که در حد یک فکر کردن کودکانه باقی ماندند…
به خاطر امید هایی که به نا امیدی مبدل شدند…
به خاطر شب هایی که با اندوه سپری کردیم…
به خاطر قلبی که زیر پای کسانی که دوستشان داشتیم له شد…
به خاطر چشمانی که همیشه بارانی ماندند…
یک دقیقه سکوت
به احترام کسانی که شادی خود را با ناراحت کردنمان به دست آوردند…
به خاطر صداقت که این روزها وجودی فراموش شده است…
به خاطر محبت که بیشتر از همه مورد خیانت واقع گردید…
یک دقیقه سکوت به خاطر حرف های نکفته…
برای احساسی که همواره نادیده گرفته می شد…
هیـــــــــــچ قافیه ای ردیف نام تو نشد
شعر دیگری خواهم نوشت
این بار سپید ِ سپید
تا کفن پوش کند
تمام غزلهایی که برایت مردند….