تو آن جامی که می رقصی به دست مست می خواری
من آن شمعم که می گریم سر بالین بیماری
دل من در خموشی با من امشب راز می گوید
چو مهتابی که نجوا می کند با کهنه دیواری ..
سرشک نیمشب آرام می بخشد به سوز دل
چو بارانی که می بارد به روی دشت تبداری
امید دل بمرد و آرزوها گوشه بگرفتند
تو گوئی لشکری پاشیده شد از مرگ سرداری ..
در این صحرا فغان ها کردم از گردون صید افکن
چو در هر گام دیدم قطره خونی بر سر خاری
گذرگاه محبت در طریق عمر ما ” مفتون ”
پل بشکسته را ماند میان راه همواری ..
جوانی را تبه می سازد این اندوه ناکامی
بسان باد زهرآگین که می افتد به گلزاری ..
رمه ام گم شده است !!
شب سنگین بیابان گویا
رمه ام را دزدید
رمه ام…
آن همه شعری که برایت گفته ام
ناگهان گم شد و رفت
حرف مردم شدو رفت
چه کسی گفت خداوند شبان همه است!
و برادرها را تا ته دره سبز رهنمون خواهد بود
من شبان رمه خود بودم
و کسی آن بالا
خود شبان من معصوم نبود
غفلت من
رمه را از کف داد…
غفلت او شاید
هم از این دست
“مرا”
هم از این دست
“تو را”
رمه را
همه را…
چه کسی بود که در حنجره ات شعری دید
و به آتش بخشید
چه کسی قفل قفس ها را ساخت
تا قناری نتواند بپرد
تو اگر “او” باشی…
من اگر “او” باشم…
چه کسی از من و تو مرگ پرستوها را می بیند
می رود دست کمان داران را می بوسد
چه کسی بود که تیری به کمان داران داد
و به مهمانی ننگینی رفت
تو اگر “او” باشی…
من اگر “او” باشم…
چه کسی باغچه کوچک ما را لو داد
تا شب یائسگی نفس سبز علف را بکشد
تو اگر “او” باشی…
من اگر “او” باشم…
تو که در باران ها دست مرا می گیری
من که در فصل کسالت به تو روی آوردم
و به ایمان تو ایمان دارم
تو که در وسعت شب
حجم مرا میدانی
تو اگر “او” باشی…
من اگر “او” باشم…
تو اگر…
من اگر…
سیگار چه زیبا کام می دهد…
او تا صبح پیراهن سفیدش را
برایم می سوزاند و…
من از لبانش بوسه ها می گیرم…
چه لذتی دارد این رفاقت بی منت…
او از جان مایه می گذارد و من از عمر……….
بی یار در کنار،
رود از جریان باز خواهد ایستاد،
اگر تنها محکوم به پیوستن به جویبار باشد،
دریا هرگز لب به خنده نمی گشاید،
اگر ابرها نباشند تا بر اشک هایش بوسه زنند،
و
بی یار در کنار
دنیا جای زیبایی برای ماندن نیست.
با خودمان می گوییم {عادت می کنیم} و با صراحت زیادی،این جمله را تکرار می کنیم.
آن چیزی که هیچ کس نمی پرسد،این است که؛
به چه قیمتی عادت می کنیم؟
ژوزه ساراماگو
عاشق که میشوی
قشنگ میشوی!
قشگ مثلِ روزهایِ آفتابی
روزهایی که آفتاب میآید و هوا برایِ دیدن
داغ میشود
قشنگ مثل وقتی کهمیگویی؛
گرمم است! بیا بریم طرفِ جایی
کنارِ چشمهای، لبِ دریایی
قشنگ مثلِ رفتنهایِ زیر یک درخت
دراز به دراز شدن وُ
روبه آسمان
بههم نگاه کردن
قشنگ! نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ببینم وُ
بگویم:
هوی! کجا؟
بخدا من تو را قشنگ دوست دارم
قشنگ مثلِ وقتی که باد بگیرد وُ
ابر برگردد
باران شود
وَ من چترِ تو باشم.
عاشق که میشوی؛
تو
خیلی قشنگ میشوی
زنها گاهی تمامی ِ دنیایشان را
میان ِ چاردیـواری ِ آغوش یک مرد جستجو می کنند
زنی که خنده ها و گریه هایش؛
ناز و بهانه هایش
همه و همه،
تنها آغوش ِ خالص ِ مردانه ات را می خواهد
که مبادا برای لحظه ای
دست از مردانگی ات برداری!
زنها گاهی دلتنگی هایشان را
بی صدا فریاد می زنند
که اگر دلتنگی هایشان
درمان نشود …
زندگی هرچقدر هم روزهای بهاری را
به رخِ روزهایشان بکشد
باز هم انگار همه چیز برایشان
بی روح و بی رنگ است
خوش نباشد اگر دلشان؛
خندههایشان هرچقدر هم
گوش فلک را کر کند؛
باز از دلشان تنها
صدایِ بغضِ جامانده ی بیخِ گلو می آید!
زنها
کسی را می خواهند
که درک شان کند
که فهمیده شوند
همـدِل و همدمی می خواهند
که برایش بگویـند:
“تــو”
مردانه پایِ مرادنگی ات،
پایِ من ِ زندگی ات بمان
“من”
همـه ی زنـانـگی ام را پایِ تو
پای ِ دنیایــمان خواهم داد …
هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری……………….
عزیز نسین
خواهش میکنم فکر کنم برا شما سخت تر باشه که کسایی مث بچه های کافه رو از دست بدین و در کنارتون نباشن هیچ جا مث ما پیدا نمیشه :d خدا کنه تا نفس میکشیم کافه پابرجا بمونه چشم حسودا دنبالشه بلا ملا سرش میاد :_ دلم برا همه بچه ها تنگ شده بود :lv موفق باشین
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
به حرمت تمام عاشقانه ها
بمان و عاشقی کن
شاید حال دلم خوب شود
کسی چه می داند…
دستت را بیاور
مردانه و زنانه اش را بیخیال
دست بدهیم به رسم کودکی
قرار است هوای هم را
بی اجازه داشته باشیم…
شاید بگذرم از تو
اما حساب لب هایت…
از تمام تو جداست شوخی که نیست
من از لب هایت دوستت دارم ها شنیده ام…
عرض تسلیت درگذشت هنرمند جوان و محبوب ایرانی ” مرتضی پاشایی ”
تنها صداست که می ماند ..
آغاز آرامشت مبارک مرتضی جان!
تو آمدی
که نباشی
نمانی
خاطره شوی!
کوچ مرتضی پاشایی، هنرمند خوبمون رو تسلیت عرض میکنم.
رفت پیش خدا، جاش امنه
روحش شاد باشه.
آنچنان میفشرد فاصله
راه نفسم
که اگر زود ..
اگر زود بیایی
دیر است !
{ سوگل مشایخی }
فراموش کردنت ساده است !
چند خط شعر میخواهد وُ
چند صد سال عمر ..
{ افشین صالحی }
من به غير تو نخواهم ، چه بدانی چه ندانی
از درت روی نتابم ، چه بخوانی چه برانی
دل من ميل تو دارد ، چه بجويی چه نجويی
ديده ام جای تو باشد ، چه بمانی چه نمانی
من که بيمار تو هستم ، چه بپرسی چه نپرسی
جان به راه تو سپارم ، چه بدانی چه ندانی
ايستادم به ارادت چه بود گر بنشينی
بوسه ای بر لب عاشق چه شود گر بنشانی
می توانی به همه عمر دلم را بفريبی
ور بکوشی ز دل من بگريزی ، نتوانی
دل من سوی تو آيد ، بزنی يا بپذيری
بوسه ات جان بفزايد ، بدهی يا بستانی
جانی از بهر تو دارم ، چه بخواهی چه نخواهی
شعرم آهنگ تو دارد ، چه بخوانی چه نخوانی ..
{ مهدی سهيلی }
اتاق کوچک من از سکوت لبریز است
کنار من که نباشی جهان غم انگیز است
دلم گرفته و ایوان فضای دلگیری ست …
چه قدر بی تو بهارم شبیه پائیز است …
هنوز شال تو آن جا کنار شومینه
هنوز پیرهنت روی رخت آویز است
تو نیستی و تو را در اتاق می بینم !
هنوز چشم تو زیبا و حیرت انگیز است …
بخوان نگاه مرا از سکوت سنگینم
بفهم حال مرا از سری که بر میز است …
چه قدر با تو نیازم به زندگی زیباست
چه قدر بی تو حقیر است … چه قدر ناچیز است …
{ مسعود جعفری }
ندانم کان مه نامهربان یادم کند یا نه
خراب انگیز من با وعدهای شادم کند یا نه
خرابم آنچنان کز باده هم تسکین نمییابم
لب گرمی شود پیدا که آبادم کند یا نه
من از یاد عزیزان یکنفس غافل نیم اما
نمیدانم که بعد از من کسی یادم کند یانه
صبا از من پیامی ده به آن صیاد سنگین دل
که تا گل در چمن باقیست آزادم کند یا نه
رهی از گفتهام خون میچکد اما نمیدانم
که آن بیدادگر گوشی به فریادم کند یا نه ..
{ رهی معیری }
تو آن جامی که می رقصی به دست مست می خواری
من آن شمعم که می گریم سر بالین بیماری
دل من در خموشی با من امشب راز می گوید
چو مهتابی که نجوا می کند با کهنه دیواری ..
سرشک نیمشب آرام می بخشد به سوز دل
چو بارانی که می بارد به روی دشت تبداری
امید دل بمرد و آرزوها گوشه بگرفتند
تو گوئی لشکری پاشیده شد از مرگ سرداری ..
در این صحرا فغان ها کردم از گردون صید افکن
چو در هر گام دیدم قطره خونی بر سر خاری
گذرگاه محبت در طریق عمر ما ” مفتون ”
پل بشکسته را ماند میان راه همواری ..
جوانی را تبه می سازد این اندوه ناکامی
بسان باد زهرآگین که می افتد به گلزاری ..
{ مفتون امینی }
کلمات هم شده اند بازیچه ی من و تو
من برای تو می نویسم…
تو برای او می خوانی.
شیرین بهانه بود
فرهاد تیشه می زد
تا نشنود
صدای مردمی را که
در گوشش می خواندند
او تو را دوست ندارد…
تمام اکسیژن های دنیا را هم بیاورند
به کارم نمی آید
من پر از هوای توام………..
دلم برای لمس نگاهت سخت دلتنگی می کند
به کدامین بهانه حواسش را پرت کنم؟
بهانه هم اگر می گیری…
بهانه ی مرا بگیر
من تمام خواستن را وجب کرده ام
هیچکس
هیچکس به اندازه ی من
عاشق تو و بهانه هایت نیست…
ساکتم اما پر از درد
پر از گفته های زیاد
بغضی به پهنای اسمان
نگاهی به بی نهایت تنفر
افسو س ها…ای کاش ها…اه سرد ها…دیگر بی اعتبارند
گریزان از این همه قلب شیشه ای
از این دوستم دارم های پلاستکی
باید گریخت
یا گذشت
تا شاید دیگر احاطه نکنند علف های هرز
گفتنی های مرا …
تو را…
او دور ازین کرانه ، من دور از آن کرانه
آه از مرام و رسمت … ای بیوفا زمانه !
عطری ، گلی ، لباسی ، عکسی و تارمویی …
سخت است عشقبازی با کمترین نشانه
بی شانههای گرمش، سر بر کجا گذارم ؟!
بیچاره کفتری که گم کرده آشیانه
آتش گرفتم از عشق، آسیمهسر دویدم
غافل از اینکه در باد ، بدتر کشد زبانه !
آدم های کمی هستند که می دانند ،
تنهاییه یک نفر حرمت دارد .
همین طور بی هوا سرشان را پایین نمی اندازند
و بپرند وسط تنهایی آن فرد..!
چون خوب می دانند که اگر آمدند ،
باید بمانند ؛
تا آخرش باید بمانند ؛
آنقدر که دیگر تنهایی وجود نداشته باشد .
وگرنه مسافرها همیشه موقع خداحافظی ،
تنهایی را هزار برابر می کنند…!
” مکالمه ی غیر حضوری _ علیرضا اسفندیاری “
حالم خوب است
همانند موهایی که در انتظار یار سفید شدند
زندگیم آرام است
شبیه قلبم که آرام آرامتر میزند
زندگی ام قشنگ است
به قشنگی فاصله ای که جاده اش نا پیداست
قدم زدن چه زیباست
به زیبایی قدم زدن با خیال تو در کنار دریا
دلتنگی چه با ارزش است
به قیمتی که دل و جانم مدت هاست
در ره توست….
خــسته ام!خــسته ی نــبودنــت..!
خســته از روزهــایی کــه بـــی تــو شـــب مـــــی شـــود.
وشـــب هـــایی کـــه بازهــم بـــی تــو مــــــی گــذرد
تــا کــه طلــوع و غــــروبـــی دیــگــــر بــیایـــند
وبـــاز هـــم گـــذر زمـــان هــا کـــه
بـــــی تــــو مــــــی گــذرد!
مـــــــی گذرد…!
مـــــی گــذرد و بــاز هـــم مـــــی گذرد…
تمام حرف من این است:
من “عشق” را به نام “تو” آغاز کردم
هرکجای عشق ایستاده ای
من را آغاز کن…
باران آبرویم را خرید…
شبیه مردی که گریه نکرده است به خانه برگشتم!
رمه ام گم شده است !!
شب سنگین بیابان گویا
رمه ام را دزدید
رمه ام…
آن همه شعری که برایت گفته ام
ناگهان گم شد و رفت
حرف مردم شدو رفت
چه کسی گفت خداوند شبان همه است!
و برادرها را تا ته دره سبز رهنمون خواهد بود
من شبان رمه خود بودم
و کسی آن بالا
خود شبان من معصوم نبود
غفلت من
رمه را از کف داد…
غفلت او شاید
هم از این دست
“مرا”
هم از این دست
“تو را”
رمه را
همه را…
چه کسی بود که در حنجره ات شعری دید
و به آتش بخشید
چه کسی قفل قفس ها را ساخت
تا قناری نتواند بپرد
تو اگر “او” باشی…
من اگر “او” باشم…
چه کسی از من و تو مرگ پرستوها را می بیند
می رود دست کمان داران را می بوسد
چه کسی بود که تیری به کمان داران داد
و به مهمانی ننگینی رفت
تو اگر “او” باشی…
من اگر “او” باشم…
چه کسی باغچه کوچک ما را لو داد
تا شب یائسگی نفس سبز علف را بکشد
تو اگر “او” باشی…
من اگر “او” باشم…
تو که در باران ها دست مرا می گیری
من که در فصل کسالت به تو روی آوردم
و به ایمان تو ایمان دارم
تو که در وسعت شب
حجم مرا میدانی
تو اگر “او” باشی…
من اگر “او” باشم…
تو اگر…
من اگر…
گاهی احساس می کنم روی دست خدا مانده ام!
خسته اش کرده ام،
خودش هم نمی داند با من چه کند…۱
چرا هیچکس تو کافه نیست؟ :td :td :td :td
بچه ها لطفا بیاین دلمون براتون تنگ شده. :)) :)) :))
سلام ارام عزیز..من بودم ولی کافه تعطیل بود منم دلم برا کافه تنگ شده
سلام گل همیشه بهار. :lv :lv :lv
شما که سرور مایی.
بقیه رو گفتم که دلشون برای ما تنگ نمیشه. :td :td :td
مرسی که همیشه هستی. :ay :ay :ay
چاکرتیم :lv
قول داد تا آخر دنیا بماند،
سر قولش هم ماند،
همان روزی که رفت برای من آخر دنیا بود.
می گویند
سختی ها نمک زندگی است..
اما چرا هیچ کس نفهمید نمک برای ما که خاطرمان زخمیست…
مزه ی درد می دهد…
مشت زدم بر زمین
تکه ای خاک برداشتم
بوییدمش
بوسیدمش
این همان یار خلق نشده من است…
چه تقدیر بدیست
من اینجا بی تو می سوزم
تو آنجا با او می سازی…
رفتن کسی که لایق نیست
نعمت است نه فاجعه………….
می گویم سلام
هیچ کس جوابم را نمی دهد
پس خدانگهدار می گویم شاید از سر اتفاق
یک نفر دست هایش تکان بخورد…
سیگار چه زیبا کام می دهد…
او تا صبح پیراهن سفیدش را
برایم می سوزاند و…
من از لبانش بوسه ها می گیرم…
چه لذتی دارد این رفاقت بی منت…
او از جان مایه می گذارد و من از عمر……….
چایت را بنوش
نگران فردا نباش
از گندم زار من و تو
مشتی کاه می ماند برای بادها
نیما یوشیج
بی یار در کنار،
رود از جریان باز خواهد ایستاد،
اگر تنها محکوم به پیوستن به جویبار باشد،
دریا هرگز لب به خنده نمی گشاید،
اگر ابرها نباشند تا بر اشک هایش بوسه زنند،
و
بی یار در کنار
دنیا جای زیبایی برای ماندن نیست.
ببخشید اسم شاعرشو یادم رفت.
این شعر از سرکار خانوم نیکی جیوانی هستش.
تو همانی که همیشه به او اندیشیده ام،
تو برای من مهمترینی در تمام جهان،
تو همانی که دوست می دارم.
ربه کا.جی.باره
هر زمان می بینی
باغ آفت زده ی شعر کسی بی برگ است
حمد و توحید بخوان
اتفاقی که قرار است بیفتد مرگ است…
علی اکبر یاغی تبار
با خودمان می گوییم {عادت می کنیم} و با صراحت زیادی،این جمله را تکرار می کنیم.
آن چیزی که هیچ کس نمی پرسد،این است که؛
به چه قیمتی عادت می کنیم؟
ژوزه ساراماگو
عاشق که میشوی
قشنگ میشوی!
قشگ مثلِ روزهایِ آفتابی
روزهایی که آفتاب میآید و هوا برایِ دیدن
داغ میشود
قشنگ مثل وقتی کهمیگویی؛
گرمم است! بیا بریم طرفِ جایی
کنارِ چشمهای، لبِ دریایی
قشنگ مثلِ رفتنهایِ زیر یک درخت
دراز به دراز شدن وُ
روبه آسمان
بههم نگاه کردن
قشنگ! نه مثل وقتی که تو را در ابری سوار ببینم وُ
بگویم:
هوی! کجا؟
بخدا من تو را قشنگ دوست دارم
قشنگ مثلِ وقتی که باد بگیرد وُ
ابر برگردد
باران شود
وَ من چترِ تو باشم.
عاشق که میشوی؛
تو
خیلی قشنگ میشوی
“افشین صالحی”
زنها گاهی تمامی ِ دنیایشان را
میان ِ چاردیـواری ِ آغوش یک مرد جستجو می کنند
زنی که خنده ها و گریه هایش؛
ناز و بهانه هایش
همه و همه،
تنها آغوش ِ خالص ِ مردانه ات را می خواهد
که مبادا برای لحظه ای
دست از مردانگی ات برداری!
زنها گاهی دلتنگی هایشان را
بی صدا فریاد می زنند
که اگر دلتنگی هایشان
درمان نشود …
زندگی هرچقدر هم روزهای بهاری را
به رخِ روزهایشان بکشد
باز هم انگار همه چیز برایشان
بی روح و بی رنگ است
خوش نباشد اگر دلشان؛
خندههایشان هرچقدر هم
گوش فلک را کر کند؛
باز از دلشان تنها
صدایِ بغضِ جامانده ی بیخِ گلو می آید!
زنها
کسی را می خواهند
که درک شان کند
که فهمیده شوند
همـدِل و همدمی می خواهند
که برایش بگویـند:
“تــو”
مردانه پایِ مرادنگی ات،
پایِ من ِ زندگی ات بمان
“من”
همـه ی زنـانـگی ام را پایِ تو
پای ِ دنیایــمان خواهم داد …
“عادل دانتیسم”
می شود تنهایی بچگی کرد
تنهایی بزرگ شد
تنهایی زندگی کرد
تنهایی مُرد
ولی قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را
که نمی شود
تنهایی خورد!
“مریم نوابی نژاد”
پاییز
آرام
آرام
قد مى کشد
اما هنوز
بوى بهار مى آید
از کوچه اى
که تو در آن
مرا بوسیدى.
“سیاوش خاکسار”
هرگز عاقل نشو
همیشه دیوانه بمان
مبادا بزرگ شوی
کودک بمان
در اندوه پایانی عشق
توفان باش
و این گونه بمان
مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
مرگ عیب جویی می کند
با این همه عاشق باش
وقتی می میری……………….
عزیز نسین
تو می توانی
آغوشت
بوسه هایت
نوازش هایت را
در یک کپسول کوچکی جا کنی
و به خوردم بدهی…
با تو
حال من خوب می شود
بازار قرص های آرام بخش
کساد می شود
همین که دست هایت
شروع به بافتن موهایم می کنند…
این که عاشق می شوم خوب است…
طعم یک سیب؛
عجیب مرا عاشق تو می کند…
تا دوباره دیدنت…
این رختخواب را وارونه خواهم خوابید…
خیانت است به تو…
سر بر کنار خیالت گذاشتن…….
معشوقه ای پیدا کرده ام به نام روزگار
این روزها سخت مرا در آغوش خویش به بازی
گرفته است……….
برف رو خیلی دوست دارم
چون تنها وقتیه که میشه از این آدما درست کرد
که ظاهر و باطنش سفید باشه…
کدامین مذهب است که مرا
منع می کند برای لمس تو
با تو جهنم هم گلستانیست برای من
تو فقط باش
گناهش پای من…
آهای زمستان حواست جمع باشد…
که دور تو و شاعرانه ها خط خواهم کشید…
اگر با آمدنت..او حتی یک سرفه کند…
:n :n الوووووووووووووووووو :pr یعنی باور کنم باز کافه بازه :n :n ولی باورم نمیشه خدایاااا شکرتتتتتتت
درود گلبهار جان
صمیمانه معذرت می خوام واقعا چند روزی درگیر این موضوع بودیم، تا هستیم امکان نداره بذاریم کافه بسته بمونه بهتون قول می دم.
خواهش میکنم فکر کنم برا شما سخت تر باشه که کسایی مث بچه های کافه رو از دست بدین و در کنارتون نباشن هیچ جا مث ما پیدا نمیشه :d خدا کنه تا نفس میکشیم کافه پابرجا بمونه چشم حسودا دنبالشه بلا ملا سرش میاد :_ دلم برا همه بچه ها تنگ شده بود :lv موفق باشین
درود
واقعا همینطوره
پیروز باشید.