به کدامین سپیدی برف زمستان دلم خوش باشد
به آواز کلاغ ها
و به عروسک های آویزان و لرزان میان چشمک های سرد و ناپاک
به این سرما هم اگر دلم خوش باشد
به تو نمی رسد دلم
و به این پنجره های بخار گرفته ی هزاران ماشین سرگردان
دور تا دور میدانی که این روزها آبستن خشم های شیطانی است
سر انگشتم به سمت تو می چرخد
بی اختیار
چقدر دلم طعم زمستانی تو را لک زده است
درست در ابتدای نبودنت
با یک فنجان داغ ایستاده ام
و بودنت که بخار شیشه این عینکم را
خط می زند در خاکستری برف قدم هایت
خوب شرم می آید
به کمان های هزاران صیاد گرفتارم
و تو که شاخه هایت خم شده است در این سنگینی سیاهی برف
و من که هنوز یادم مانده است پالتوی کوچکم را پر از عطر دستانت کنم
داغ مثل یک فنجان داغ
در کافه
کنج دیوار
رو به روی هم
خوب شد قهوه مان را نخوردیم !
حرفهایمان به اندازه کافی تلخ بود
من صبورم اما…
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت
چشمان خودم می بندم
من صبورم اما…
چقدر با همه ی عاشقیم محزونم!
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم…
من صبورم اما…
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را از شب متروک دلم
دور کند…می ترسم
من صبورم اما…
این بغض گران صبر چه میداند چیست!!!
من صبورم اما ،
به خدا دست خودم نیست… :(
……..
واااای…مرسییی لیلی خانوم…واقعا قشنگ بود…خیلی…
ممنون…
خواهش:-)
بسیار زیبا بود. مرسی
پس از آفرینش آدم…خدا گفت به او…
نازنینم آدم…
با تو رازی دارم!…
اندکی پیشتر آی…
آدم آرام و نجیب..آمد پیش!!.
زیر چشمی به خدا می نگریست!…
محو لبخند غم آلود خدا!…دلش انگار گریست…
نازنینم آدم!!!قطره ی اشک ز چشمان خداوند چکید…
یاد من باش…که بس تنهایم!!!
بغض آدم ترکید..گونه هایش لرزید…!
به خدا گفت…
من به اندازه..
من به اندازه گل های بهشت……نه…
به اندازه عرش…نه…نه
من به اندازه تنهاییت…ای هستی من
دوستدارت هستم!!
آدم..کوله اش را برداشت
خسته و سخت قدم برمی داشت!..
راهی ظلمت پرشور زمین…
طفلکی بنده غمگین.. آدم
در میان لحظه ای جانکاه..
زیر لبهای خدا باز شنید
نازنینم آدم!..نه به اندازه تنهایی من..
نه به اندازه عرش..نه به اندازه گل های بهشت..
که به اندازه یک دانه گندم..تو فقط یادم باش!!!
نازنینم آدم
نبری از یادم…
قبلا نوشتن اینو ههه :))))
نمیدونستم..شرمنده…
ﺳﻠﺎﻡ ﺩﻟﻢ ﺑﺪﺟﺆﺭﻛﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ممنون
خواهش:-)
مرسی… خیلی زیبا بود ♥
آواز عاشقانه ی ما در گلو شکست
حق با سکوت بود، صدا در گلو شکست
دیگر دلم هوای سرودن نمی کند
تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست
سربسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گریه های عقده گشا در گلو شکست
ای داد، کس به داغ دل باغ دل نداد
ای وای، های های عزا در گلو شکست
آن روزهای خوب که دیدیم ، خواب بود
خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست
“بادا” مبادا کشت و “مبادا” به باد رفت
“آیا” ز یاد رفت و “چرا” در گلو شکست
فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرین و آفرین و دعا در گلو شکست
تا آمدم که با تو خداحافظی کنم
بغض امانم نداد و خدا … در گلو شکست
خیلی قشنگ بود ممنون
خواهشش;-)
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف ناامیدی برسرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دل بستگی هایم؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم؟
خداحافظ ، تو ای همپای شبهای غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی
آدم ها ذره ذره محو می شوند، آرام..بی صدا.. و تدریجی
همان آدم هایی که هراز گاهی پیغام کوچکی برایت می فرستند،
بی انتظار هیچ جوابی،
فقط برای آنکه بگویند هنوز هستند؛
برای آنکه بگویند هنوز هستی و هنوز برای آنها مهم ترینی…
همان آدم هایی که روز تولد تو یادشان نمی رود
همان هایی که فراموش می کنند که تو هر روز خدا آنها را فراموش کرده ای
همان هایی که برایت بهترین آرزو ها را دارند
و می دانند در آرزوهای بزرگ تو کوچکترین جایی ندارند..
همان آدم هایی که همین گوشه کنارها هستند
برای وقتی که دل تو پر درد می شود و
چشمان تو پر اشک
که ناگهان از هیچ کجا پیدای شان می شود،
در آغوشت می گیرند و می گذارند غم دنیا را
روی شانه های شان خالی کنی
همان هایی که لحظه ای پس از آرامشت،
در هیچ کجای دنیای تو گم می شوند و تو
هرگز نمی بینی…
سینه ی سنگین از غم دنیا را با خود به کجا می برند..
همان آدم هایی که
آنقدر در ندیدنشان غرق شده ای که
نابود شدن لحظه هایشان را و لحظه لحظه
نابود شدن شان را در کنار خودت نمی بینی
همان هایی که در خاموشی غم انگیز خود،
از صمیم قلب به جای چشمان تو می گریند،
روزی که بفهمی چقدر برای همه چیز دیر شده است…
مرسی عالی بود ♥
ممنون:-)
بسیاز زیبا . ایول
خواهش;-)
تو را ببینم؛
میبوسم
نوازشت میکنم
برایِ تو خواب تعریف میکنم…
تو را ببینم،
بغل میکنم
تمامِ رویاهایم را میبینم
وَ به تمامِ آرزوهایم میرسم
تو را ببینم
خوب میشوم،
آقا میشوم
به تو سلام میدهم
نماز میخوانم
وَ تو را شکر میکنم
تو را ببینم
خیلی دوستت دارم
آخ…تو را ببینم،
چقدر کار دارم…!
عالی بود
مرسی:-))))))
ممنون…
شک نکن،
“آینده ای” خواهم ساخت که،
“گذشته ام” جلویش زانو بزند …!
قرار نیست من هم دل کس دیگری را بسوزانم …!
برعکس!
کسی را که وارد زندگیم میشود
آنقدر خوشبخت می کنم که
به هر روزی که جای “او” نیستی به خودت
“لعنت”بفرستی…!!
تنهایی کافه ی من است
روزانه
دو سه باری به آنجا سر می زنم
روبروی خودم می نشینم
وقهوه می نوشم!
یداللَّه گودرزى(شهاب)
دریا …؟؟؟
بیا مرا با خود ببر ….
خیالت راحت…
هیچکس نمی خواند :::
دریا
اولین عشق مرا بردی…
شیطان نیستم..
فرشته هم نیستم…
خدا هم نیستم..
فقط دخترم
از نوع ساده اش…
.. حوا گونه فکرمیکنم
فقط بخاطر یک “سیب” تا کجا باید تاوان داد ….؟؟
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی
و از نهایت شب حرف میزنم
اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان
چراغ بیاور
و یک دریچه که از آن
به ازدحام کوچه ی خوشبخت بگرم..
خسته و دلگیر در شهری غریب
مانده ام لبریز از دلواپسی
دل پر از حال و هوای دوستان
یاد از دوران شاد اطلسی
یاد دوران رفاقتهای دور
دوستان عاشق و خیلی صبور
یاد آن باران نم نم روی خاک
عاشقان ساده با دلهای پاک
دیگر امروز آن رفاقتها کجاست؟
دوستان روی سخن ها با شماست
مانده ام در سوگ این دل مردگی
روزهای پرسه در افسردگی
پس چه آمد بر سر آن زندگی
سهم دلهامان همه شرمندگی
دوستان رفتند و ما تنها شدیم؟!
یا که ما ماندیم و بی فردا شدیم
کاشکی میشد دوباره گریه کرد
خاطری از خاطراتم زنده کرد
کاشکی میشد در این فصل غریب
لحظه ای اندوه را شرمنده کرد..
دیگر امروز گذشت
هر چه بود آخر شد
ولی از عادت این دل،
دل تنها،
دل مرده،
شب شبی
روشن و مهتاب شبی
باز از آن کوچه گذشتم
زیر لب می خوانم
«بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم«
روزها طی شد و رفت.
تو که رفتی من دل خسته ی پاک
با همه درد در این شهر غریب
باز عاشق ماندم
همه فکرم، همه ذکرم،
آرزوهای دل دربدر و خسته ز هجرم،
وصل و دیدار تو بود.
تا که باز از نفست، روح در من بدمد،
زنده باشم با تو
ولی افسوس نشد.
با تو گفتم : حذر از عشق نه دانم نه توانم،
و تو گفتی من از این شهر سفر خواهم کرد.
عاقبت هم رفتی،
و چه آسان تو شکستی دل غمگین مرا
تو سفر کردی از این شهر ولی، ای گل خوبم، جانم
من هنوزم »حذر از عشق نه دانم، سفر از پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم«
با دلی که تنگ توست
روی تاب خیالم می نشینم
تاب می خورم
تو
هی ،هلم می دهی
به اوج می رسم
باور دارم
دنیایم تویی و منم دنیایت
چشم بسته بسوی تو می پرم
.
.
.
من دره ی عمیق فاصله را نمی بینم..
خواهش میشه ;)
برادران ارجمند در واحد تولید :) ، اگر امکانش هست مطلب جدید بذارید…ممنون…
درود عرفان جان
حتما
از این به بعد سعی می کنیم زود به زود منتشر کنیم.
خیلی ممنون…
موفق باشید…
من می دانم شبی عمرم به پایان می رسد
پس چرا عاشق نباشم…!
داغ و دوست داشتنی بود مثل یک فنجون چای داغ توی یک هوای سرد. مرسییییییییی