گاهی
شلوغی پیاده رو بهانه ی خوبیست
که دست های کسی را برای همیشه گم کنی
درست در لحظه ای که تکه ای از دوستت دارم هنوز
در دهانت است ..
آنوقت دیگر چه فرق می کند
بر پیاده روهای خلوت همیشه باران ببارد
یا دست هایت را به هر که نشان می دهی به جا نیاورد ؟
او با تمام رهگذران بی تفاوت از کنارت می گذرد
با تمام مسافران چمدان می بندد
و هر روز با اولین قطار صبح آنقدر دور می شود
که تمام مزارع قهوه هم نتوانند
حرفی در دهان فنجان ها بگذارند ..
{ لیلا کردبچه }
شب و سكوت و سه تاری که لال مانده، منم
بيا كمى بنوازم ، بيا كمى بزنم !
نه چنگ شور و جنونى ، نه پنجه گرمى
اسير غربت بى انتهاى خويشتنم
و در ميان كويرى كه باغ نامش بود
به زخم زخم تبر شاخه شاخه مى شكنم
دوباره می نگرم نقش خويش را بر آب
چنان غريبه كه باور نمى كنم كه منم
ببين چه بر سرم آورده عشق و با اين حال
نمى توانم از اين ناگزير دل بكنم
چنان زلال تو را تشنه ام در اين دوزخ
كه از لهيب عطش گر گرفته پيرهنم
غزل غزل همه ام را وداع مى كنم آه
به دست آتش و بادند پاره هاى تنم
سكوت مى وزد و در كنار تنهاييم
نشسته ام به تماشاى شعله ور شدنم
مجال پرزدنم نيست ، بعد از اين شايد
به آسمان برسد امتداد سوختنم ..
{ احمدرضا الياسی }
به نابودی کشوندیم تا بدونم ، همه بود و نبود من تو بودی ..
بدونم بی تو تنهام هرچی باشم ، بی تو هیچم ،
بدونم فرصت بودن تو بودی ..
همه دنیا بخواد و تو بگی نه ، نخواد و تو بگی آره ، تمومه
همین که اول و آخر تو هستی ، به محتاج تو ، محتاجی حرومه
پریشون چه چیزا که نبودم ، دیگه میخوام پریشون تو باشم
تویی که زندگیمو آبرومو ، باید هر لحظه مدیون تو باشم
فقط تو می تونی کاری کنی که، دلم از این همه حسرت جدا شه
به تنهاییت قسم تنهای تنهام ، اگه دستم تو دست تو نباشه ..
{ افشین یدالهی }
به من نفس بريده ، حجم دستاتو عطا كن
تو شب شيشه ای غم ، دلمو آسه صدا كن
همه شب صورت ماهت توی خوابم می درخشه
اين تویی كه رنگ چشات ، منو زندگی می بخشه
بيا دستامو بياميز به شب قشنگ رويا
منو از حال غريبم پر بده رو بال ابرا
رو لبام مرده ترانه ، خفه شد فرصت فرياد
اما چشای ظريفت ، هنوزم نرفته از ياد
وقتي نيستی قاب چشام ، سرد و بارونی و خيسه
اگه باز فرصتی بـاشه ، دلم از تو می نويسه
تو عبور سخت مقصد ، دست تو يه پل رنگی
برسون منو به مقصد ای نهايت يه رنگی ..
{ سمیه رضایی اصل }
دو عالم شد ز یاد آن سمن سیما فراموشم
به خاطر آنچه میگردید، شد یکجا فراموشم
نمیگردد ز خاطر محو ، چون مصرع بلند افتد
شدم خاک و نشد آن قامت رعنا فراموشم
چه فارغبال میگشتم درین عالم، اگر میشد
غم امروز چون اندیشهٔ فردا فراموشم ..
{ صائب تبریزی }
کاش من هم ، همچو یاران ، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم
تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر
کاش ، چون آیینه، بر صورت غباری داشتم
ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است !
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم
شاخه ی عمرم نشد پر گل که چیند دوستی
لاجرم از بهر دشمن کاش خاری داشتم
خسته و آزرده ام ، از خود گریزم نیست، کاش
حالت از خود گریزِ چشمه ساری داشتم
نغمه ی سر داده در کوهم، به خود برگشته ام
که به سوی غیر خود راه فراری داشتم،
محنت و رنج خزان این گونه جانفرسا نبود
گر نشاطی در دل از عیش بهاری داشتم
تکیه کردم بر محبت، همچو نیلوفر بر آب
اعتبار از پایه ی بی اعتباری داشتم
پای بند کس نبودم، پای بندم کس نبود
چون نسیم از گلشن گیتی گذاری داشتم
آه، سیمین ! حاصلم زین سوختن افسرده است
همچو اخگر دولت ناپایداری داشتم ..
{ سیمین بهبهانی }
امشب تمام خويش را از غصه پرپر ميكنم
گلدان زرد ياد را با تو معطر ميكنم
تو رفته اي و رفتنت يك اتفاق ساده نيست
ناچار اين پرواز را اين بار باور ميكنم
يك عهد بستم با خودم وقتي بيايي پيش من
يه احترام رجعتت من ناز کمتر مي کنم
يك شب اگر گفتي برو ديگر ز دستت خسته ام
آن شب براي خلوتت يك فكر ديگر ميكنم
صحن نگاهت را به روي اشتياقم باز کن
من هم ضريح عشق را غرق کبوتر ميكنم
شعريست باغ چشم تو غرق سكوت و آرزو
يك روز من اين شعر را تا آخر از بر ميكنم
گر چه شكستي عهد را مثل غرور ترد من
اما چنان ديوانه ام که با غمت سر ميكنم
زيبا خدا پشت و پناه چشمهاي عاشقت
با اشك و تكرار و دعا راه تو را تر ميكنم ..
{ مریم حیدرزاده }
بگو بهار نيايد دلم بهاری نيست
ببين که در رگ احساسم عشق جاری نيست
تو از حقيقت اعجاز عشق می گفتی
کدام عشق که جز کهنه زخم کاری نيست
هجوم بی کسی و بی قراری و تشويش
و فرصتی که به حال خودم گذاری نيست
لبم صريح ترين آيه تبسم بود
و حال سهم دلم جز به سوگواری نيست
چه قدر فاصله روييده بين بودنمان
که تا هميشه از اين فاصله فراری نيست
مرا نرفته کنار خودم پياده کنيد ..
به مقصد من و تو ـ ما شدن ـ قطاری نيست
{ الهام خوش دل }
فکر کن
یک مرگ
چه قدر می تواند
شیرین باشد ،
که از آن سمتِ خیابان
مرا به نام کوچک بخوانی و
ترمزِ ناگهانِ راننده یِ تاکسی
پایان این عاشقانه را
رقم بزند …
{ محمدرضا صالحی }
همه ی این حرف ها
همه ی این شعر ها و ُ ترانه ها
همه ی این استعاره وُ کنایه ها
می خواهند جوری که به روی من نیاورند
جوری که ، کسی اشکهای مرا نبیند
جوری که غرورم زیر سوال نرود
خودشان را به تو برسانند
نفس نفس زنان
با صدای خفه و گرفته ای از ته حنجره
آهسته و پنهانی
دم گوشت بگویند :
” دلم . تنگ ِ . توست . بی . معرفت !
کجایی ؟ ”
{ ف الف ض لام }
تو
بوتهای گلسرخ ؛
من
باغبانی ناشی !
تا تو بخواهی بشکفی
من هزار زخم خوردهام ..
{ رضا کاظمی }
من را کشیده ای !
نه بر بوم
به آتش . . .
{ سیدمحمد مرکبیان }
كاش
خوب نگاهش می كردم
چشمهايش را به ياد ندارم
و رنگ صدايش را
كاش خوب گوش ميكردم ..
من از تمام او
دست كوچكش را به خاطر ميآورم
آن پرندهي سفيد را
كه بيتاب رفتن بود
دستم را كه باز كردم
براي هميشه پريد ..
{ رسول یونان }
گاهي، دوستت دارمهات
بيهوده و غمانگيز است ..
همانند دويدنها
براي جبران گل به خودي !
{ زانیار برور }
گشنه ی یک شعرم
شعری که مرا به خانه برگرداند
به پیش از سرگیجه و اندوه
به انسان ما قبل درد
از خواب زندگی پریده رنگم
که پای بیداری مرگ نشسته ام
گشنه ی یک شعرم
وعده ی ناچیزی
که مرا از من بگیرد
و چنان گل های پیچیده ی مریم در تشت
پیش روی آفتاب پهنم کند ..
{ سیدمحمد مرکبیان }
برگردی
دیگر سیاهی چشمانت
به رنگ موهای من نمی آید!
اما برگرد…!
{ جواد نوروزی }
تصور کن که :
در زمستان قطب شمال
پا برهنه راه بروی
این پا را
قطع هم نکنی
دگر ، پا نمی شود
مثل دلِ سیاه من
که بعد از عشق تو
دل نمی شود !
{ علی درویش }
دعاهای سحر گویند میدارد اثر ، آری
اثر میدارد اما کِی شب عاشق سحر دارد ؟
{ وحشی بافقی }
به پای هم پیر نشدیم …
تو هنوز مثل روز رفتنت ،
و من …
حالا دیگر
می توانی
دخترم باشی … !
{ کامران رسول زاده }
ز آشنایی ما عمر ها گذشت و هنوز
به دیده منت آن جلوه نخستین است
نداد بوسه و این با که می توان گفتن ؟
که تلخکامی ما ز آن دهان شیرین است ..
{ رهی معیری }
نی قصه ی آن شمع چو گل بتوان گفت
نی حال دل سوخته دل بتوان گفت
غم در دل تنگ من از آن است که نیست
یک دوست که با او غم دل بتوان گفت ..
{ حافظ }
کشتن آدمی
راههای ساده ی بسیاری دارد
به صلیب کشیدن
بالای دار بردن
زنده زنده به گور کردن
و این اواخر
اتاق های گاز
اما راه دیگری هم هست
یک راه آرام :
اینکه خوب باشی
آنقدر خوب
که کسی
از نبودن تو
بمیرد ..
{ بابک فرهادنیا }
به چه زباني با تو سخن بگويم
با شعر
با قصه هاي تاريخي
با تصنيفهاي کوچه و بازار
تويي که چون آهوان مي گريزي
من دامي ندارم
من خودم صيد گيسوان تو گشته ام
به هر زباني مي گويم تو نمي شنوي
به در
به ديوار
به سنگ
به آهن
سوگند مي خورم
نام تو را در آسمان ديده ام
به چشم
به ابرو
به لب
به گيسو
قسم ات مي دهم
پاسخي به گريه هاي من بده ..
{ نزار قباني }
مهربون گفتی شعرای این شاعرو دوس داری اینو بهت تقدیم میکنم
سلام گلبهار جان
متشکرم از محبتت
به رسم یادگاری از تو حفظش می کنم
همین شکلی بمان
با همین شال گردن
با همین اخم
همین غرور
همین کم محلی ها
به شکایت شعرهای من گوش نکن
می ترسم عوض شوی ،
و من شعری برای گفتن نداشته باشم …
{ زهرا طراوتی }
تو با جوانی من آمدی ، جوان باشی
بهار عمر منی ، کاش بی خزان باشی
زبان دل به دعایت گشوده ام شب و روز
که ماهروی بمانی و مهربان باشی
تو در سیاهی شب شعله ی سپیده دمی
ز باد فتنه ی ایام در امان باشی
چو ابر ، گریه کنان رفتم از برابر تو
که خواستم به صفا ، رشک آسمان باشی
تو خود زلال تر از اشک چشمه ای ، ای ماه
چرا نه آینه ی دلشکستگان باشی
در آسیای جهان گرد پیری ام به سر است
تو ، ای عزیز سیه موی من ! جوان باشی
گذشت روز و شبم غم فزود و شادی کاست
تو کاش بی خبر از گردش زمان باشی
دعای “نادر”ت از چشم بد نگه دارد
بیا که نوگل این مرغ صبح خوان باشی ..
{ نادر نادرپور }
مرغ محبتم من ، كي آب و دانه خواهم
با من يگانگي كن ، يار يگانه خواهم
شمعي فسرده هستم ، بي عشق مرده هستم
روشن گرم بخواهي سوز شبانه خواهم
افسانه محبت ، هر چند كس نخواند
من سر گذشت خود را ، پر زين فسانه خواهم
بام و دري نبينم ، تا از قفس گريزم
بال و پري ندارم ، تا آشيانه خواهم
تا هر زمان به شكلي ، رنگي بخود نگيرم
جان و تني رها از ، قيد زمانه خواهم
مي آنقدر بنوشم ، تا در رهت چو بينم
مستي بهانه سازم ، گم كرده خانه خواهم ..
{ رحیم معینی کرمانشاهی }
چگونه بی تو بگويم كه هر چه بادا باد
كه میكند غم عشق تو ريشه از بنياد
چقدر سر به هوايی و سركش و مغرور
به سرو تكيه زدم قامتش فريبم داد
تو باد بودی و من برگ دير فهميدم
هزار برگ خزان میروند اگر بر باد
انار كال درختان پناهشان شاخهست
انار تا برسد شاخه میرود از ياد
هميشه ميوهی شيرين به خاك میافتد
مرا نچيدی و اين ميوه از دهان افتاد
چه بیثمر به دل سنگ تيشه میكوبم
عوض شدهست زمانه عوض شده فرهاد
ميان عشق و اسارت هزار فرسنگ است
كه هر كه دل به كسی داد میشود آزاد ..
{ شیما شاهسواران احمدی }
بنال ای نی که من غم دارم امشب
نه دلسوزو نه همدم دارم امشب
دلم زخم است از دست غم یار
هم از غم چشم مرهم دارم امشب
همه چیزم زیادی میکند حیف
که یار از این میان کم دارم امشب
چو عصری آمد از در گفتم ای دل
همه عیشی فراهم دارم امشب
ندانستم که بوم شام غمگین
به بام روز خرم دارم امشب
برفت و کوره ام در سینه افروخت
ببین آه دمادم دارم امشب
به دل جشن و عروسی وعده کردم
ندانستم که ماتم دارم امشب
درآمد یار و گفتم دم گرفتیم
دمم رفت و همه غم دارم امشب
به امیدی که گل تا صبحدم هست
به مژگان اشگ شبنم دارم امشب
مگر آبستن عیسی است طبعم
که بردل بار مریم دارم امشب
سر دلکندن از لعل نگارین
عجب نقشی به خاتم دارم امشب
اگر رویین تنی باشم به همت
غمی همتای رستم دارم امشب ..
{ استاد شهریار }
جز خنده های دختر دردانه ام بهام
من سالهاست باغ و بهاری ندیده ام
وز بوته های خشک لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ
کاری ندیده ام
بر لوح غم گرفته این آسمان پیر
جز ابر تیره نقش و نگاری ندیده ام
در این غبار خانه دود آفرین دریغ
من رنگ لاله و چمن از یاد برده ام
وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
پیوسته یاد کرده و افسوس خورده ام
در شهر زشت ما
اینجا که فکر کوته و دیواره بلند
افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهای سال
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط
در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
یک چشمه یک درخت
یک باغ پر شکوفه یک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دویده ام
تنها نه من که دختر شیرین زبان من
از من حکایت گل و صحرا شنیده است
پرواز شاد چلچله ها را ندیده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از این اتاق به ایوان پریده است
شب ها که سر به دامن حافظ رویم به خواب
در خوابهای رنگین در باغ آفتاب
شیراز می شکوفد زیباتر از بهشت
شیراز می درخشد روشن تر از شراب
من با خیال خویش
با خوابهای رنگین
با خنده های دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سروده اند
در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من
این بسته بال کوچک این بی بهار و باغ
با بالهای خسته در ایوان تنگ خویش
در شهر زشت ما
اینجا که فکر کوته و دیواره بلند
افکنده سایه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه میکند
می بینمش که غمگین در ژرف این حصار
در حسرت شنیدن یک نغمه نشاط
در آرزوی دیدن یک شاخسار سبز
یک چشمه یک درخت
یک باغ پرشکوفه یک آسمان صاف
حیران نشسته است
در ابرهای دور
بر آرزوی کوچک خود چشم بسته است
او را نگاه میکنم و رنج میکشم ..
{ فریدون مشیری }
گفتم به بلبلی که : علاج فراق چیست ؟
از شاخ گل به خاک فتاد و تپید و مرد !
{ حزین لاهیجی }
گفتم عقلم
گفت که حیران من است
گفتم جانم
گفت که قربان من است ..
گفتم که دلم
گفت که آن دیوانه
در سلسله ی زلف پریشان من است ..
{ عبید زاکانی }
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
بریده باد زبانم ، چه ناروا گفتم
تو نیمه نیستی ای جان ، تمام هستی منی
اگر به قھر بگیرد ترا خدا از من
چگونه بی تو توانم زیست ؟
چگونه بی تو توانم ماند ؟
چگونه بی تو سخن بر زبان توانم راند ؟
همیشه در من بودی ، همیشه میخواندی
صدای گرم تو در استخوان من میگشت
همیشه با من بودی ، همیشه دور از من
همیشه نام خوشت بر زبان من میگشت
غروبگاهان ، در کوچه های خلوت شھر
که بوی پیچک ، هذیان عاشقی میگفت
تو در کنار من آهسته راه میرفتی
و در کرانه ی چشمان کھربایی تو
بھار ، در چمن سبز باغ ها میخفت
شبی که باران در کوچه ها فرو میریخت
تو میرسیدی و ، باران موی تو بر دوش
ز موی خیس تو ، عطری غریب بر میخاست
من از تنفس عطر غریب او ، مدهوش
در آن خیابان ، شبھای سبز فروردین
صدای پای تو و پای من طنین میبست
نسیم ، بوسه ی ما را به آسمان می برد
و سایه های من و تو ز روشنایی ماه
چه نقشھا که در آیینه ی زمین میبست
چه نیمه شبھا کز پشت شیشه های کبود
ستاره ها را با هم شماره میکردیم
و چون زبان من و تو ز گفتگو میماند
نگاه میکردیم و اشاره میکردیم
دو روز یا ده سال ؟
نمیتوانم ، هرگز نمیتوانم گفت
ازین خوشم که فروبست ریشه در دل ما
گلی که از پس ده سال یا دوروز شکفت
ز من مپرس که زمان چگونه گذشت
که من حساب شب و روز را نمیدانم
من از تو ، یک تپش دل جدا نمی مانم
من از تو ، روی نخواهم تافت
من از تو ، دل نتوانم کند
تو نیز دانم کز من نمی بری پیوند
همیشه با منی ای نیمه ی جدا از من
مباد آنکه بگیرد ترا خدا از من
{ نادر نادرپور }
تقدیم به نادیای عزیزم ♥♥♥♥♥
هستن یا نیستن تو
دیگر چه فرقی می کند
وقتی تو
آنی که باید نیستی دیگر…
دیگر وقتی هستی هم
انگار که نیستی
من که دیگر نیستم حالا چه فرقی می کند؟
بی حضور یک نفر،دنیا چه فرقی می کند؟
لابه لای ازدحام این همه بود و نبود
هستی ام با نیستی آیا چه فرقی می کند؟
با شما هستم شمایی که مرا نشنیده اید
با شما خانم و یا آقا چه فرقی می کند؟
اینکه هرشب یک نفر از خویش خالی می شود
واقعا در چشم آدم ها چه فرقی می کند؟
من به هر حال آمدم تا با تو باشم مهربان
واقعیت باش یا رویا چه فرقی می کند؟
واقعیت باش،رویا باش یا اصلا نباش
من که دیگر نیستم حالا چه فرقی می کند؟
مهدی میچانی فراهانی