چنان خستهام از روزگار ،
انگار روحِ صد آدم پیر در سینهام حلول کرده است.
پیرمردِ درونِ من، از اینهمه روزهای بی شمار تنها یک بهار آرزو دارد.
یک بهار که غروبش، دلِ هیچکس نلرزد ..
دیوار ها را حفظم
آنقدر خوب که می دانم سایه ام
در بدو تاریکی به کدامیک رو می اندازد …
باد ها را حفظم آنقدر که تا دست هایم را باز می کنم
موی دختران سرزمین های دور را حس می کنم
حتی نگاه گربه های کوچه را حفظم
آنقدر که از چشم غره هایشان می فهمم چقدر دلشان
برای یک پستچی ِ معجزه گر تنگ است ….
می دانی تنهایی هر احمق چشم به انتظار را پیامبر می کند …. و
تمام اشیا ، به زبان ِ بی زبانی اش ایمان می آورند
پیامبری که روز ها همپای گرامافون ، گریه می کند
شب ها برای کتاب ها لالایی می خواند
نیمه شب ها در آغوش پنجره می خوابد
و هر صبح قاصدک های راه گم کرده را دوباره راهی می کند ..
درین بوستانم نه هائی نه هوئی
درین گلستانم نه رنگی نه بوئی
چه کردم چه گفتم چه دیدی که هرگز
نیائی نپرسی نخواهی نجوئی
خمارم کجا بشکند جام و باده
بهر حال اگر خم نباشد سبوئی
دویدیم چون آب بر روی عالم
ندیدیم در هیچ آب روئی
نکردیم هرگز کسی را سلامی
رسیدیم هر جا، کشیدیم هوئی
چه شوری است در سر رضی را ندانم
که پیوسته دارد به خود گفتگوئی ..
زمونه آی زمونه، آدما سر به راهن
فقط یه روز سفیدن، فقط یه روز سیاهن
زمونه آی زمونه، نشون به اون نشونه
تو سینه ی آدما، یه ماه مهربونه .
قصه میگه از اول، آدما بد نبودن
قهرُ نمیشناختن، جنگُ بلد نبودن .
یه عشق سر سپرده، یه حس سرد و مرده
یه آسمون خالی، یه سیب نیم خورده .
کاشکی بباره بارون، روهق هق صداشون
قفل در بهشتُ، بشکنه گریه هاشون
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
تو که چشمان تو با هرکه به جز من بد نیست،
تو که در آخر هر جزر نگاهت مد نیست!
تو که دلخوش شده ای با عسل خاطره ها،
غم تو با غم دلتنگی من یک حد نیست!
سایه ام طعنه به من می زند و می شنوم :
– اثر از او که همه درد تو می فهمد نیست!
آن که با عشق به چشمان تو با غصه گریست،
این که هرشب به تب سرد تو می خندد نیست!
آن که با هر نفسش مایه ی آرام تو بود،
این که راه نفست را به تو می بندد نیست!
ماهی قرمز احساس دلم در خطر است،
دل تو معنی این فاجعه می فهمد ، نیست ؟
نیمه ی دیگر من با من از این حرف بزن،
که غم دوری و نادیدن تو ممتد نیست !
گاه گاهی همه ی هستی این قلب اسیر،
خبر از این دل پر غصه بگیری بد نیست…
“رویا باقری”
توو بارون نشستم که یادم بره
همه خاطراتی که با من گذشت
یه کهنه سوار از بد حادثه
به جنگ خودش رفت و بـعد برنگشت
یه عمره که مجنون تووي باورش
داره آرزوشو قلم می زنه
یه چیزی براش تا ابد مبهمه
کی داره با لیلی قدم میزنه ؟
{ پویا جمشیدی }
………………………………………
سلام و خسته نباشید همگی خصوصا مدیران گرامی…
امیدوارم تعطیلات خوبی سپری کرده باشین
درود
همچنین
در پناه حق پاینده، سلامت و موفق باشید
چنان خستهام از روزگار ،
انگار روحِ صد آدم پیر در سینهام حلول کرده است.
پیرمردِ درونِ من، از اینهمه روزهای بی شمار تنها یک بهار آرزو دارد.
یک بهار که غروبش، دلِ هیچکس نلرزد ..
{ نیکی فیروزکوهی }
دیوار ها را حفظم
آنقدر خوب که می دانم سایه ام
در بدو تاریکی به کدامیک رو می اندازد …
باد ها را حفظم آنقدر که تا دست هایم را باز می کنم
موی دختران سرزمین های دور را حس می کنم
حتی نگاه گربه های کوچه را حفظم
آنقدر که از چشم غره هایشان می فهمم چقدر دلشان
برای یک پستچی ِ معجزه گر تنگ است ….
می دانی تنهایی هر احمق چشم به انتظار را پیامبر می کند …. و
تمام اشیا ، به زبان ِ بی زبانی اش ایمان می آورند
پیامبری که روز ها همپای گرامافون ، گریه می کند
شب ها برای کتاب ها لالایی می خواند
نیمه شب ها در آغوش پنجره می خوابد
و هر صبح قاصدک های راه گم کرده را دوباره راهی می کند ..
{ هومن شريفى }
درین بوستانم نه هائی نه هوئی
درین گلستانم نه رنگی نه بوئی
چه کردم چه گفتم چه دیدی که هرگز
نیائی نپرسی نخواهی نجوئی
خمارم کجا بشکند جام و باده
بهر حال اگر خم نباشد سبوئی
دویدیم چون آب بر روی عالم
ندیدیم در هیچ آب روئی
نکردیم هرگز کسی را سلامی
رسیدیم هر جا، کشیدیم هوئی
چه شوری است در سر رضی را ندانم
که پیوسته دارد به خود گفتگوئی ..
{ رضی الدین آرتیمانی }
زمونه آی زمونه، آدما سر به راهن
فقط یه روز سفیدن، فقط یه روز سیاهن
زمونه آی زمونه، نشون به اون نشونه
تو سینه ی آدما، یه ماه مهربونه .
قصه میگه از اول، آدما بد نبودن
قهرُ نمیشناختن، جنگُ بلد نبودن .
یه عشق سر سپرده، یه حس سرد و مرده
یه آسمون خالی، یه سیب نیم خورده .
کاشکی بباره بارون، روهق هق صداشون
قفل در بهشتُ، بشکنه گریه هاشون
{ عبدالجبار کاکایی }
روز و شب خون جگر مي خورم از درد جدايي
ناگوار است به من زندگي ، اي مرگ کجايي؟
چون به پايان نرسد محنت هجر از شب وصلم
کاش از مرگ به پايان رسدم روز جدايي
چاره درد جدايي تويي اي مرگ چه باشد
اگر از کار فرو بسته من عقده گشايي؟
هر شبم وعده دهي کايم و من در سر راهت
تا سحر چشم به ره مانم و دانم که نيايي
که گذارد که به خلوتگه آن شاه برآيم؟
من که در کوچه او ره ندهندم به گدايي
ربط ما و تو نهان تا به کي از بيم رقيبان؟
گو بداند همه کس ما ز توييم و تو ز مايي
بسته کاکل و زلف تو بود هاتف و خواهد
نه از آن قيد خلاصي نه ازين دام رهايي
{ هاتف اصفهانی }
یاد باد آنکه نیاورد ز من روزی یاد
شادی آنکه نبودم نفسی از وی شاد
شرح سنگین دلی و قصه شیرین باید
که بکوه آید و برسنگ نویسد فرهاد
گر بمرغان چمن بگذری ای باد صبا
گو هم آوای شما باز گرفتار افتاد
سرو هر چند ببالای تو میماند راست
بنده تا قد ترا دید، شد از سرو آزاد
تا چه کردم که بدین روز نشستم هیهات
کس بروز منِ سرگشته یِ بد روز مباد
گوئیا دایهام از بهر غمت میپرورد
یا مگر مادرم از بهر فراقت میزاد
نه تو آنی که بفریاد منِ خسته رسی
نه من آنم که بکیوان نرسانم فریاد
تا چه حالست که هر چند کزو میپرسم
حال گیسوی کژت راست نمیگوید باد
ای که خواجو نتواند که نیارد یادت
یاد میدار که از مات نمیآید یاد
{ خواجوی کرمانی }
ﭼﻪ ﮐﯿﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﺴﯽ ﺑﺎﺷﺪ
ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﺎﻡ ﮐﻮﭼﮑﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺻﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﺪ
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﻧﺖ ﻧﻘﺶ ﺑﺒﻨﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﺟﺎﻧﻢ؟
ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ ﺍﯾﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﺣﺘﯽ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺎﻣﺖ ﻣﯿﺸﻮﯼ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﺯ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺶ ﺑﻔﻬﻤﯽ
ﺍﺳﻤﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ، ﺣﺘﯽ ﻭﺟﻮﺩﺕ
ﻣﺎﻟﮑﯿﺘﺶ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ
ﺑﯿﻦ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ !
ﭼﻪ ﻟﺬﺗﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻣﺪﺍﻡ
ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺗﺎ ﺗﻮ ﺟﺎﻧﻢ ﺑﮕﻮﯾﯽ،
ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺍﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺣﻮﺍﺱ ﭘﺮﺗﯽ
ﯾﺎﺩﻡ ﺭﻓﺖ ﭼﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻧﺎﻣﺖ ﺭﺍ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﻫﻢ
ﺑﻪ ﺷﻮﻕ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺟﺎﻧﻢ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻧﺖ ﺻﺪﺍﯾﺖ ﮐﺮﺩﻩ !
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺑﺮﺍﺯ ﻋﻼﻗﻪ ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ
ﺟﺎﻧﻢ، ﻋﺰﯾﺰﻡ، ﻋﺸﻘﻢ، ﻧﻔﺴﻢ ﻧﯿﺴﺖ !
ﮔﺎﻫﯽ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﯾﮏ ﺣﺲ
ﺩﺭ ﮔﻔﺘﻦ ﻧﺎﻡ
ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺎ ” ﻣﯿﻢ” ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ
ﺧﻼﺻﻪ ﻣﯿﺸﻮﺩ … ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﻣﯿﺪﺍﻧﯽ
ﺑﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺳﺎﺩﮔﯽ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ
ﺍﻣﺎ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﯽ
ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ ..
عشق با سر مدارا میکند
و دل را
از پا در میآورد.
دلم پرتقال خونی وسط میدان جنگ
گردوی نارسی که دست را سیاه میکند
شاخهای که پرندگان را رنج میدهد
دلم
باران دیوانه در پناه دو کوه . .
{ غلامرضا بروسان }
ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺩﺳﺘﻬﺎ ، ﺍﺯ ﻫﺮ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺑﯽ ﻭﻓﺎﺗﺮ ﺍﺳﺖ !
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﮕﯿﺮﻧﺪ ،
ﻏﺮﻕ ﻋﺎﺩﺕ ﻛﻪ ﺷﺪﯼ
ﻫﻤﺎﻥ ﺩﺳﺘﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻜﺎﻥ ﻣﯿﺪﻫﻨﺪ !
{ بابک اخوان }