هر شب که میخواهم بخوابم
میگویم
صبح که آمدی با شاخهای گل سرخ
وانمود میکنم
هیچ دل تنگ نبودهام
صبح که بیدار میشوم
میگویم
شب، با چمدانی بزرگ میآید
و دیگر نمیرود.
“کیکاووس یاکیده”
آنروز
تازه فهمیدم
در چه بلندایی آشیانه داشتم
وقتی از چشمهایت افتادم
هنوز دست و پای دلم درد می کند …
چقدر شکستن سخت است !
وقتی تو داری نگاه می کنی …
سخــــتــی تــنهــایی را وقتـــــی فــــهمیـــدم
که دیــدم مترسکـــــ
بـه کــلاغ می گویــد:
هرچــقدر دوستـــ ــ داری نوکــ بزن
فقـــط تنهــام نــذار!!
سلام ای خواب …
ای رویا…
سلام ای آنکه با تو عشق شد پیدا
سلام ای آشنا،
ای مه…
سلام ای مونس شبها…
مرا با خود ببر زینجا
نمی دانی که چشمانت چه با من می کند هر شب ….
نمی دانی فریب چشم های تو طلسمم می کند دیوانه می سازد نگاهم را
ولی افسوس اینجا !
فاصله صدها هزاران راه را باید بپیماید
و من تنها ندارم طاقت رفتن
نگاهم کن بشو همراه من
اینجا بی تو تنهایم ….
و می گیرم سراغ چشم هایی را که یک شب آتشی افکند در جانم ….
ولی افسوس …
این آتش زبان شعر هایم را نمی داند
نشد همراه…
ندانست این دل تنها که یک دم هم زبانی را طلب دارد
نمی داند دل تنها پری رویان دیگر را
نمی داند اگر یک دم !
شبی !
تنها !
زبانم را بداند او
من آن شب را کنم تا صبح فردا روشن از مهتاب
و فردا روز آغاز است …
آخرین دیدگاهها