من نمی دانم چرا هر کسی را صدا کردم
هر کس را دوست داشتم
ناگهان در خم کوچه گم شد…!
[احمدرضا احمدی]
از تو کبریتی خواستم که شب را روشن کنم
تا پلهها و تو را گم نکنم
کبریت را که افروختم، آغاز پیری بود
گفتم دستانات را به من بسپار
که زمان کهنه شود
و بایستد
دستانات را به من سپردی
زمان کهنه شد و مُرد…!
[احمدرضا احمدی]
آخرین دیدگاهها