چه داستان غریبی است داستان زندگی
دستی که داس را برداشت
همان دستی که گندم را کاشته بود…!
باخته ام ..
روزهایم را به خوابها
هیاهوهای زندگی را به سکوت
و دلی را به تو…
دیگر هیچ چیز “شیرین” نیست…
جز خوردن یک “قهوه تلخ” با تــــو…
دست همیشه برای زدن نیست ….
کار دست همیشه مشت شدن نیست …..
دست که فقط برای این کار ها نیست …..
گاهی دست میبخشد …..
نوازش میکند ….. احساس را منتقل میکند …..
گاهی چشمها به سوی دست توست …..
دستت را دست کم نگیر ……!
به کوری چشم دنیا
که ساز مخالف می زند با من . . .
من ساز خودم را میزنم…!
مثل «مـاســولـه»اند آدمها
«سقف آرزوهای» ما مثلا
میشود حياط مرد بالايی!
[حسن غلامعلیفرد]
از طوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود
که به طوفان پا نهادی. معنی طوفان همین است!
[کافکا در کرانه / هاروکی موراکامی]
کاش به جای این همه باشگاه زیبایی اندام
یه باشگاه زیبایی افکار هم داشتیم
مشکل امروز ما اندام ها نیستن ، افکارها هستن !
قهوه ام را شیرین کن،
آنروزها که تلخ میخوردم روزگارم شیرین بود!
برای تا ابد ماندن باید رفت:
گاهی به قلب کسی…….
گاهی از قلب کسی…..
آخرین دیدگاهها