بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و باید بشود
زده ام زیر غزل؛ حال و هوایم ابریست
هیچ کس مانع این بغض نباید بشود
بی گلایل به در خانه تان آمده ام
نکند در نظر اهل محل بد بشود؟
تف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد
ناگهان آمده تا اسم تو ابجد بشود
ناگهان آمد و زد، آمد و کشت ،آمد و برد
او فقط آمده بود از دل ما رد بشود
تیشه برداشته ام ریشه ی خود را بزنم
شاید افسانه ی من نیز زبانزد بشود
باز هم تیغ و رگ و… مرگ برم داشته است
خون من ضامن دیدار تو شاید بشود…
زندگی کردن
به همین راحتی ها نیست
باید باشد
بهانه هایی که
نبودشان نابودت میکند
مثل
خنده های کسی
نگاه خاصی
صدایی
چشم هایی
تکیه کلام هایی…
اصلا
آدم باید برای خودش
نیمکت دونفره ای داشته باشد
تا گاهی اوقات
به آن سر بزند
شب که شد
باید شب بخیرهایی را بشنود
باید باشند
کوچه ها
و خیابانها
و پیاده روهایی که
از قدم هایت خسته شده اند
فنجان های قهوه ای که
فالشان عشق باشد
میزی در کافی شاپی
باید
شاهد خاطرات آدم باشد
باید باشند
ریتم ها و موسیقی هایی که
دگرگونت کنند
حتی باید
بوی عطری خاص در زندگیت
حس شود
دست خطی که
دلت را بلرزاند
عکسی که
اشکت را درآورد
باید همه ی اینها باشند
هر سن و سالی که داشته باشی
اگر کسی نباشد
که با یادش
چشمانت از شادی یا غم
پر اشك شود
هرگز زندگی نکرده ای …
آمد و آتش به جانم کرد و رفت
با محبت امتحانم کرد و رفت
آمد و بنشست و آشوبی بپا
در میان دودمانم کرد و رفت
آمد و رویی گشود و شد نهان
نام خود ورد زبانم کرد و رفت
آمد و او دود شد من شعله ای
در وجود خود نهانم کرد و رفت
آمد و برقی شد و جانم بسوخت
آتشین تر این بیانم کرد و رفت
آمدو آیینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم کرد و رفت
آمد و قفل از دهانم بر گشود
چشمهء آب روانم کرد و رفت
آمد و تیری زد و شد ناپدید
همچنان صیدی نشانم کرد و رفت
آمد و چون آفتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم کرد و رفت
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
بیستون هیچ، دماوند اگر سد بشود
چشم تو قسمت من بوده و باید بشود
زده ام زیر غزل؛ حال و هوایم ابریست
هیچ کس مانع این بغض نباید بشود
بی گلایل به در خانه تان آمده ام
نکند در نظر اهل محل بد بشود؟
تف به این مرگ که پیشانی ما را خط زد
ناگهان آمده تا اسم تو ابجد بشود
ناگهان آمد و زد، آمد و کشت ،آمد و برد
او فقط آمده بود از دل ما رد بشود
تیشه برداشته ام ریشه ی خود را بزنم
شاید افسانه ی من نیز زبانزد بشود
باز هم تیغ و رگ و… مرگ برم داشته است
خون من ضامن دیدار تو شاید بشود…
تو باش
نه براى اینکه تنها نباشم
باش تا در دنیاى تنهایى ام تنها تو باشى
یکی بیاید
دست این خاطره ها را بگیرد
ببرد گردش …
کلافه کرده اند مرا،
بس که نق می زنند
به جانم …
سکسکه ام گرفته بود…
گفتم مرابترسان…
دستانم را رهاکرد…
نفسم بندآمد…
پستا و کامنتا عالیه از همه ممنونم امیدوارم همیشه دلتون شاد و لبتون خندون باشه موفق باشید
ممنون
همچنین
سرد
یعنی تو
که صدایت یخ می بندد بر رگ هایم
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که من نیستم
گرم
یعنی تو
که هر نگاهت داغ می شود بر دلم
برای بعد ها
به وقت هایی که کسی را دوست داری
که منم
آب
یعنی تو که بر سرم می ریزی
پاک
از ابرهای دلتنگِ سقف خانه ات که از خیابان فرار کرده اند
به جای هر غسلی
به جای هر بارانی
خاک
یعنی خاک بر سر لحظه هایی
که ما مال هم نیستیم!
خلاصه
خورشید
کتاب
کفش
کلید
کلمه
همه شان تویی
به تنهایی!
تنهایی
یعنی تو
که نمی دانی بی من
چقدر تنهایی!
“مهدیه لطیفی”
شکسته اند غریبانه گرچه بال و پرم
در این خیالم از این گوشه ی قفس بپرم
چه خوش خیال!پریدن؟ نمی شود،افسوس
که بسته اند پرم را به رشته ی جگرم
چه سال هاست، که برهم نمی زنم پلکی
برای آن که بمانی، میان چشم تَرَم
هنوز داغ تو دارم، غریب خفته یه خاک
هنوز یاد تو هستم، عزیزِ همسفرم
کجا بجویمت آخر، میان آب و عطش؟
سراغت از که بگیرم که از تو بی خبرم
اگر چه نیستی،امّا،همیشه هستی،آه
تو پیش چشم منی هر کجا که می نگرم
تو قصّه نیستی،آری، حقیقت محضی
تو یک حکایت سرخی، حکایت پدرم
این شهر
شهر قصه های مادربزرگ نیست
که زیبا و آرام باشد
آسمانش را
هرگز آبی ندیده ام.
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمیکند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که می گریزد
از گم شدن نمی ترسد !
یه حس قشنگی بهم دادی که
با هیچکس نمی شد تصور کنم
بغل کن منو جوری که حس کنم
بازم عطرتو روی پیراهنم
یه جوری نگام کن تا دلتنگیام
توی عمق چشمای تو گم بشه
چقد خوبه پایان این عاشقی
درست عکس حرفای مردم بشه
تو مال منی سهمم از زندگی
نمیخوام به دلتنگی عادت کنم
میترسم که دیوونه تر شم یه روز
بخوام به خودم هم حسادت کنم
تو باشی کنارم واسم کافیه
جهان با حضورت تماشاییه
تو خوابم نمیدیم این لحظه رو
چقد زندگی با تو رویاییه
زندگی کردن
به همین راحتی ها نیست
باید باشد
بهانه هایی که
نبودشان نابودت میکند
مثل
خنده های کسی
نگاه خاصی
صدایی
چشم هایی
تکیه کلام هایی…
اصلا
آدم باید برای خودش
نیمکت دونفره ای داشته باشد
تا گاهی اوقات
به آن سر بزند
شب که شد
باید شب بخیرهایی را بشنود
باید باشند
کوچه ها
و خیابانها
و پیاده روهایی که
از قدم هایت خسته شده اند
فنجان های قهوه ای که
فالشان عشق باشد
میزی در کافی شاپی
باید
شاهد خاطرات آدم باشد
باید باشند
ریتم ها و موسیقی هایی که
دگرگونت کنند
حتی باید
بوی عطری خاص در زندگیت
حس شود
دست خطی که
دلت را بلرزاند
عکسی که
اشکت را درآورد
باید همه ی اینها باشند
هر سن و سالی که داشته باشی
اگر کسی نباشد
که با یادش
چشمانت از شادی یا غم
پر اشك شود
هرگز زندگی نکرده ای …
هر سن و سالی که داشته باشی
اگر کسی نباشد
که با یادش
چشمانت از شادی یا غم
پر اشک شود
هرگز زندگی نکرده ای …
عالی بود سارا عزیز
با اجازه کپی شد
سلام عزیزم خواهش میکنم
فرقـے نمـے کند !!
بگویم و بدانـے …!
یا …
نگویم و بدانـے..!
فاصله دورت نمی کند …!!!
در خوب ترین جاﮮ جهان جا دارﮮ …!
جایـے که دست هیچ کسـے به تو نمـے رسد.:
دلــــــــــــــم…..!!!
هوایت که به سرم می زند
دیگر در هیچ هوایی،
نمی توانم نفس بکشم!عجب نفس گیر است
هوایِ بی توئی!
نگشتـانت را…
به من قرض بده!
برای شـمردن لحظه های نبودنت،
کـم آورده ام…
آمد و آتش به جانم کرد و رفت
با محبت امتحانم کرد و رفت
آمد و بنشست و آشوبی بپا
در میان دودمانم کرد و رفت
آمد و رویی گشود و شد نهان
نام خود ورد زبانم کرد و رفت
آمد و او دود شد من شعله ای
در وجود خود نهانم کرد و رفت
آمد و برقی شد و جانم بسوخت
آتشین تر این بیانم کرد و رفت
آمدو آیینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم کرد و رفت
آمد و قفل از دهانم بر گشود
چشمهء آب روانم کرد و رفت
آمد و تیری زد و شد ناپدید
همچنان صیدی نشانم کرد و رفت
آمد و چون آفتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم کرد و رفت
محشر بود فرشته جان
کوچه ها
گرم و مهربان
چراغ می زنند
برای ندیدن
هیچ کس
بگذار با صفای تو من زندگی کنم
در گوشه ی صدای تو من زندگی کنم
پیش از تو بی بهانگی ام مثل مرگ بود
بگذار تا برای تو من زندگی کنم
من هر چه دیده ام همه نیرنگ و رنگ و ننگ
بگذار با وفای تو من زندگی کنم
پیش از تو شوق زندگی از دست رفته بود
بگذار پا به پا ی تو من زندگی کنم
دنیایی از طراوت و دریایی از صفا
ای کاش در هوای تو من زندگی کنم
بسیار زیبا
ای دل کوچک من
غصه نخور
تو خدایی داری
که بزرگ است بزرگ
و به قول سهراب :
در همین نزدیکیست
ای دل کوچک من
بگذار غم و غصه ببارد
شاید
شاید اینبار خدا میخواهد که
پس از بارش غم
و
پس از خواندن نامش هر دم
آسمان دل تو صاف شود
و
نگاهت به همه اهل زمین صاف شود
شاید اینبار خدا میخواهد که خودش چتر تو باشد
که بمانی
نروی
ودگر بار نگویی:
“سهراب ”
قایقت جا دارد ؟
باید می دانستم
سرانجام
تو را از اینجا خواهد برد
این جاده
که زیر پای تو نشسته بود …
بی آنکه بخواهم تمام شدی
همانطور که بی آنکه بخواهم..
تمام من شده بودی
سلام روزگار…چه می کنی با نامردی مردمان…
من هم…اگر بگذارند…
دارم خرده های دلم را…
چسب می زنم…راستی این دل…
دل می شود؟
خدای من،دل آرامم
اشک هایم جز تو خریداری ندارند
و به جز تو نمی فروشم…
عجیب است که رایگان می بخشی
و خود به قیمتی نا محدود می خری….
می دانم دوستم داری…
آدمهای شکسته دو دسته اند:
آنهایی ک یهویی از دست یک نفر افتاده اند…
آنهایی ک یواش یواش
از دست همه ترک برداشته اند…!