مدیر جان چطورین حال و احوالتون..شما کجا بودین نبودین بهتون خوش گذشته نبودین یا حال ندار بودین…الان این دل نوشته س یا دلتنگی واسه ماها …..اون یکی مدیر کوش
مدیر همینجا بمونین هیچ جا صفای این کافه رو نداره من هرچی رو زیر و رو کردم جایی پیدا نکردم که مث اینجا باشه خصوصا این شبکه های اجتماعی که خیلی سرد و بی روحن..
می گویند:
“مردها در عشق
قانون ساده ای دارند
بخواهندت برایت می جنگند
نخواهندت با تو می جنگند”
اما من مردهایی را می شناسم
که درست وقتی می خواهندت
با تو و خودشان می جنگند
آنقدر می جنگند
تا از تو و خودشان
ویرانه به جای بگذارند
و کیست که ویرانه را دوست بدارد؟
آن روز دیگر دوستت ندارند
و می روند
مردها چه دوستت بدارند چه ندارند
یک روز یک جا سراغت را می گیرند
یادت می افتند
دلشان تنگ می شود…
اما ما زن ها
یک جور خاص عجیبیم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داشتنمان آرام است
جنگی نیست
نه برای به دست آوردن می جنگیم
نه از دست دادن
ما فقط در سکوت اتاق خوابمان
برق چشم مردی را مرور می کنیم
و چه باشد چه نباشد
گرمای آغوشش را به خویش می پیچیم
می مانیم، می سازیم و عشق می ورزیم
اما
اگر روزی خسته شویم
و کاسه صبر حوصله ما لبریز
یک شب
دو شب
سه شب
بیدار می مانیم
اشک می ریزیم
دلتنگ می شویم
و یک روز صبح بیدار می شویم
و می بینیم عشق زندگیمان در قلبمان مرده است!
از ِآن روز
از آن لحظه
دیگز فکر نمی کنیم
دلتنگ نمی شویم
سراغی نمی گیریم
مدیر جان میشه مهربون رو هم برگردوند به کافه یادمه اونوقتا ازش ایمیل گرفتین خب بهش ایمیل بزنین به همین راحتی و خوشمزگی بگین من گفتم…یه برادر هم داشتیم ولی اسمش فراموش کردم متاسفانه هههه…خلاصه حیفه کافه از دست بره
شاید عجیب بنظر برسد اما…
زنی که در شب های کوتاه تابستان
گوشه ی دنج رویاهایش می نشیند؛
خیالت را می بافد
نگاهت را می بافد
و از عطر بی نظیر آغوشت
گره کوری بر آرزوهایش می زند،
می خواهد در یلدای بلند زمستان،
تو را به تن کند
تو را در آغوش بگیرد
تو را نفس بکشد …
راستش را بخواهی رفیق!
خیالبافی
تقدیر عاشقان است؛
وگرنه این را همه می دانند
هیچ زن عاقلی با
بافتنی هایش به بدرقه تیرماه نمی رود …
دریا هر شب در نهایت خود
آنجا که افق معنا پیدا می کند
ماه را در آغوش می گیرد
زمین در انتهای پدیداریَش
آنجا که چشم ها از کار افتاده می شوند
بر آسمان بوسه می زند…
من و تو که بیشتر از زمین و آسمان
از هم فاصله نداریم!
می خواهم به انتها برسم
می خواهم در چشم همه بمیرم
شاید
در آغوشم بگیری…
رابطه هایی در زندگی هست که تو اسمش را نمیدانی!
با وجود مبهم بودنش شیرین است
نمیدانی تا کی ادامه دارد
نه عهدی… نه پیمانی…
فقط شیرین است !
رابطه ای که در آن نه همخوابی وجود دارد
نه چیزی به نام بوسه های عاشقانه
اصلا چه کسی گفته رابطه از نوع عاشقانه اش فقط زیباست!؟
آدم هایی را گاهی میبینم که از دو عاشق هم به هم وابسته ترند
از دو عاشق هم عاشق ترند!
میتوانی درک کنی؟
دوستی که دوستی اش دنیا دنیا ارزش دارد
دوستی که آغوشش به وسعت آسمانها آرامش دارد…
وای اگر به هر دلیلِ بی دلیلی، بخواهد تمام شود!
سلام و درود
نه ما سایت دیگه ای نیستم اما یه مدت یه سری چیزا مختل شده ،
سعیمون بر اینه قبل از نوروز سیستم رو طوری پیاده کنیم که همه کافه تنهایی ها بتونن خودشون یه میز نو کافه داشته باشن و مطالب خودشون رو منتشر کنن ، طرح آزمایشی رو هم داریم روش کار می کنیم
سلام گلبهار خانوم و محمد جان ، من علیرضا ساکن غربت و کافه های بی کسی، در اتاق تنهایی خودم با یاد و خاطرات گذشته زندگی میکنم از اون زمان که مدت ۲ سال و اندی میگذره تنهای تنهای در غربت به سر میبرم و بارها خواستم پست بگذارم که نشد که نشد شاد و خرم باشید در هر جای ایران زمین که هستید
درود علیرضا جان
شاید باورت نشه منم حدود ۲ سال و اندیه که توی خلوت خودم توی اتاقم یه کافه دارم و کم پیش میاد بیرون برم.
فکر کنم درکت می کنم ، من مشکلات زیادی رو دارم مخصوصا مسائل خانوادگی که فرصت آرامش رو ازم گرفته ،
مراقب خوبیاتون باشید ، دوستون دارم.
سلام دوستان خیلی خوشحالم هستین..دلم برا گذشته ها خیلی تنگ شده حتی همین کامنت های کوتاه و هرازگاهی برام کلی خاطره زنده میکنه کاشکی میشد کافه زودتر روبراه شه..خواهش میکنم همتون جمع شین دور همی حال خوبی به آدم میده..انشالله هرجا هستین سلامت و موفق باشین
شبیه کمد لباس
زمانی که معشوقه ات
ترکت کرده
و رخت آویز لباسهاش هنوز
آن عطر مردانه را به یاد دارد
یا گلدان کنار پنجره
که مدتهاست در خود
نعش یک شمعدانی کوچک را
نگاه داشته
قلبم خالیست
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
مدیر جان چطورین حال و احوالتون..شما کجا بودین نبودین بهتون خوش گذشته نبودین یا حال ندار بودین…الان این دل نوشته س یا دلتنگی واسه ماها …..اون یکی مدیر کوش
درود
هر دوش ،
دلم برا دوستای اینجا
رفیقای بیرون از اینجا
برای خاطرات شیرین گذشته تنگ شده ،
یه مدت علیرضا جان با پست های قشنگش همرامون بود که خیلی وقته ازش خبری ندارم ،
به امید خدای خوبم کافه به زودی مجددا فعال میشه.
خيلي خوبه…….
خوبترازونيكه از دوستش جدا شده و با عشقش ازدواج كرده!!!!!!!!
زنده دلها میشوند از عشق، مست
مرده دل کی عشق را آرد به دست
عشق را با نیستی سودا بود
تا تو هستی، عشق کی پیدا بود
عشق میجوید حریفی سینه چاک
کو ندارد از فنای خویش باک
عشق در بند آورد عقل تو را
تا نماند در دلت چون و چرا
عشق اگر در سینه داری الصلا
پای نِه در وادی فقر و فنا
عاشق و دیوانه و بی خویش باش
در صف آزادگان درویش باش.
“دکتر جواد نوربخش”
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
گه آوردن بهار تر در آغوش
گهی بستن بنفشه بر بناگوش
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غمهای دل پرداز گفتن
جهان اینست و این خود در جهان نیست
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
“نظامی گنجوی”
چه بگویم سحرت خیر؟ تو خودت صبح جهانی
من شیدا چه بگویم؟ که تو، هم این و هم آنی
به که گویم که دل از آتش هجر تو بسوخت؟
شدهای قاتل دل؛ حیف ندانی که ندانی
همه شب سجده برآرم که بیایی تو به خوابم
و در آن خواب بمیرم که تو آیی و بمانی
چه نویسم که قلم شرم کند از دل ریش ام
بنویسم ولی افسوس نخوانی که نخوانی!
من و تو اسوه ی عالم شده ایم باب تفاهم
که من ام غرق تو و تو به تمنای کسانی
به گمانم شده ای کافر و ترسا شده ای
کآیتی از دل شیدای مسلمان تو نخوانی
بشنو “صبح بخیر” از من درویش و برو
که اگر هم تو بمانی غم ما را نتوانی
“محمد صفوی”
آه، تاکی ز سفر باز نیایی، بازآ
اشتیاق تو مرا سوخت کجایی، بازآ
شده نزدیک که هجران تو، ما را بکشد
گر همان بر سرخونریزی مایی، بازآ
کردهای عهد که بازآیی و ما را بکشی
وقت آنست که لطفی بنمایی، بازآ
رفتی و باز نمیآیی و من بی تو به جان
جان من اینهمه بی رحم چرایی، بازآ
وحشی از جرم همین کز سر آن کو رفتی
گرچه مستوجب صد گونه جفایی، بازآ
“وحشی بافقی”
مدیر همینجا بمونین هیچ جا صفای این کافه رو نداره من هرچی رو زیر و رو کردم جایی پیدا نکردم که مث اینجا باشه خصوصا این شبکه های اجتماعی که خیلی سرد و بی روحن..
وجود کافه از شماهاست، به شخصه مدتیه خیلی کوتاهی کردم و بی لیاقتی خودم رو در کنار شما بودن ثابت کردم ،
امیدوارم بازم کافه به روزای خوبش برگرده.
می گویند:
“مردها در عشق
قانون ساده ای دارند
بخواهندت برایت می جنگند
نخواهندت با تو می جنگند”
اما من مردهایی را می شناسم
که درست وقتی می خواهندت
با تو و خودشان می جنگند
آنقدر می جنگند
تا از تو و خودشان
ویرانه به جای بگذارند
و کیست که ویرانه را دوست بدارد؟
آن روز دیگر دوستت ندارند
و می روند
مردها چه دوستت بدارند چه ندارند
یک روز یک جا سراغت را می گیرند
یادت می افتند
دلشان تنگ می شود…
اما ما زن ها
یک جور خاص عجیبیم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داریم
دوست داشتنمان آرام است
جنگی نیست
نه برای به دست آوردن می جنگیم
نه از دست دادن
ما فقط در سکوت اتاق خوابمان
برق چشم مردی را مرور می کنیم
و چه باشد چه نباشد
گرمای آغوشش را به خویش می پیچیم
می مانیم، می سازیم و عشق می ورزیم
اما
اگر روزی خسته شویم
و کاسه صبر حوصله ما لبریز
یک شب
دو شب
سه شب
بیدار می مانیم
اشک می ریزیم
دلتنگ می شویم
و یک روز صبح بیدار می شویم
و می بینیم عشق زندگیمان در قلبمان مرده است!
از ِآن روز
از آن لحظه
دیگز فکر نمی کنیم
دلتنگ نمی شویم
سراغی نمی گیریم
ما زن ها از یک روز به بعد تمام می شویم.
“ناشناس”
لب بر لبت
چنانت به درخت بچسبانم به دلتنگى
که درخت شوى
که رفتن اگر بخواهى
نتوانى!
که بمانى…
“علیرضا روشن”
دلشوره دارم امشب، از عطرِ تن وُ پیراهنت
دست مرا محکم بگیر، می ترسم از گُم کردنت
ای عشق پنهانی! مرا تا پهنه ی رویا ببر
مخفی در آغوشت ولی تا آخرِ دنیا ببر
می لرزم اما لحظه را، با قصه قسمت می کنم
پنهان ز چشمِ دیگران، دل را به اسمت می کنم
آهسته در گوشم بگو، در شب تو می مانی وُ من
افسانه های کهنه را تنها تو می دانی وُ من
دست ِمرا محکم بگیر، می ترسم از گم کردنت
دلشوره دارم امشب از عطر تن و پیراهنت
“صنم نافع”
مدیر جان میشه مهربون رو هم برگردوند به کافه یادمه اونوقتا ازش ایمیل گرفتین خب بهش ایمیل بزنین به همین راحتی و خوشمزگی بگین من گفتم…یه برادر هم داشتیم ولی اسمش فراموش کردم متاسفانه هههه…خلاصه حیفه کافه از دست بره
حقیقتش از باقی بچه ها اطلاعی ندارم و متاسفانه ایمیل ها رو هم ندارم ، احتمالا بچه ها یکی دو ماهی یه بار یه سر می زنن و می بینن خبری نیست و می رن
ننوازی به سرانگشت مرا ساز خموشم
زخمه بر تار دلم زن که در آری به خروشم
چون صدف مانده تهی سینه ام از گوهر عشقی
ساز کن ساز غم امشب، که سراپا همه گوشم
کم ز مینا نیم ای دوست که گردش بزدایی
دست مهری چه شود گر بکشی بر بر و دوشم
من زمین گیر گیاهم، تو سبک سیر نسیمی
که به زنجیر وفایت نکشم هرچه بکوشم
تا به وقت سحرم چون گل خورشید برویی
دیده صد چشمه فرو ریخت به دامن شب دوشم
بزمی آراسته کن تا پی تاراج قرارت
تن چون عاج به پیراهن مهتاب بپوشم
چون خم باده دراین شوق که گرمت کنم امشب
همه شادی همه شورم، همه مستی همه جوشم
تو و آن الفت دیرین، من و این بوسه شیرین
به خدا باده پرستی، به خدا باده فروشم.
“سیمین بهبهانی”
حسرتم چشم سیاه و گیسوان بور نیست
عاشقی این روزها جز وصله ای ناجور نیست
زخمهای کهنه ام را مرهمی پیدا نشد
همدمی دیگر برای این دل رنجور نیست
هیچ کس درد مرا این روزها باور نکرد
چاره ای دیگر بجز خوابیدنم در گور نیست
هر که می آید دم از آزاد مردی میزند
دار بسیار است، اما هیچ کس منصور نیست
مَردم از ترس است، اگر خود را به کوری می زنند
چشم وا کردم از این مردم، یکی شان کور نیست
می شوم دلتنگ دیدار تو هر تنگ غروب
گر چه غم بسیار، امّا شادی از ما دور نیست.
“مجتبی رمضانی”
شاید عجیب بنظر برسد اما…
زنی که در شب های کوتاه تابستان
گوشه ی دنج رویاهایش می نشیند؛
خیالت را می بافد
نگاهت را می بافد
و از عطر بی نظیر آغوشت
گره کوری بر آرزوهایش می زند،
می خواهد در یلدای بلند زمستان،
تو را به تن کند
تو را در آغوش بگیرد
تو را نفس بکشد …
راستش را بخواهی رفیق!
خیالبافی
تقدیر عاشقان است؛
وگرنه این را همه می دانند
هیچ زن عاقلی با
بافتنی هایش به بدرقه تیرماه نمی رود …
“ستایش رشیدی”
دریا هر شب در نهایت خود
آنجا که افق معنا پیدا می کند
ماه را در آغوش می گیرد
زمین در انتهای پدیداریَش
آنجا که چشم ها از کار افتاده می شوند
بر آسمان بوسه می زند…
من و تو که بیشتر از زمین و آسمان
از هم فاصله نداریم!
می خواهم به انتها برسم
می خواهم در چشم همه بمیرم
شاید
در آغوشم بگیری…
“مصطفی زاهدی”
از کتاب: دست هایش بوی نرگس می داد
چه خوش صید دلم کردی
بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را
از این خوشتر نمیگیرد.
“حافظ”
میشود من به هوای تو
کمی مست کنم
بوسه بر چشم تو و هرچه
در آن هست کنم
می شود چشم ببندی
و نگاهم نکنی
من خجالت نکشم
آنچه نبایست کنم.
“مسعود محمدپور”
جنگل یک شبه سقوط نمی کند
خیلی زخم تبر خوردن ها
خیلی بی هوا شکستن ها
خیلی شبانه نعش درخت ها را بر دوش بردن ها…
شاعر یک شبه سکوت نمی کند
خیلی تنیده در حصارها
خیلی وازَده از تکرارها…
هیچ دلیلی
جز نبودنت
یک شبه دریا را
کویر لوت نمی کند!
“مریم نوابی نژاد”
از کتاب: یک جنگل مداد حرف داشتم اگر ..
…
از تو دور شدم
مثل ابر از دریا
اما هر جا رفتم باریدم.
“رسول یونان”
گر ز بی مهری مرا از شهر بیرون میکنی
دل که در کوی تو میماند به او چون میکنی؟
“همایی نسائی”
رابطه هایی در زندگی هست که تو اسمش را نمیدانی!
با وجود مبهم بودنش شیرین است
نمیدانی تا کی ادامه دارد
نه عهدی… نه پیمانی…
فقط شیرین است !
رابطه ای که در آن نه همخوابی وجود دارد
نه چیزی به نام بوسه های عاشقانه
اصلا چه کسی گفته رابطه از نوع عاشقانه اش فقط زیباست!؟
آدم هایی را گاهی میبینم که از دو عاشق هم به هم وابسته ترند
از دو عاشق هم عاشق ترند!
میتوانی درک کنی؟
دوستی که دوستی اش دنیا دنیا ارزش دارد
دوستی که آغوشش به وسعت آسمانها آرامش دارد…
وای اگر به هر دلیلِ بی دلیلی، بخواهد تمام شود!
” نیلوفر اسلامی “
هیچ گاه
نفهمیده ام
دوست داشتن چرا این همه
غم انگیز است!؟
هیچ گاه
نمیفهمم
چرا میگویند
آدمها با قلبهایشان عاشق میشوند؛
وقتی که من
همیشه عشق را،
در گلویم احساس میکنم…!
“هستی دارایی”
مي گويند
آدمهاي خوب به بهشت ميروند
اما من ميگويم
آدمهاي خوب
هرجا كه باشند آنجا بهشت است …
#فريدون_فرخزاد
مدیرررررررر کجاییییین من هرچی میخوام وارد کافه شم نمیشه نمیدونم چه جوری شد الان اومدم اگه نمیخواین اینجا باشین حداقل آدرس بدین جای دیگه خدمت برسیم
سلام و درود
نه ما سایت دیگه ای نیستم اما یه مدت یه سری چیزا مختل شده ،
سعیمون بر اینه قبل از نوروز سیستم رو طوری پیاده کنیم که همه کافه تنهایی ها بتونن خودشون یه میز نو کافه داشته باشن و مطالب خودشون رو منتشر کنن ، طرح آزمایشی رو هم داریم روش کار می کنیم
سلام گلبهار خانوم و محمد جان ، من علیرضا ساکن غربت و کافه های بی کسی، در اتاق تنهایی خودم با یاد و خاطرات گذشته زندگی میکنم از اون زمان که مدت ۲ سال و اندی میگذره تنهای تنهای در غربت به سر میبرم و بارها خواستم پست بگذارم که نشد که نشد شاد و خرم باشید در هر جای ایران زمین که هستید
درود علیرضا جان
شاید باورت نشه منم حدود ۲ سال و اندیه که توی خلوت خودم توی اتاقم یه کافه دارم و کم پیش میاد بیرون برم.
فکر کنم درکت می کنم ، من مشکلات زیادی رو دارم مخصوصا مسائل خانوادگی که فرصت آرامش رو ازم گرفته ،
مراقب خوبیاتون باشید ، دوستون دارم.
سلام دوستان خیلی خوشحالم هستین..دلم برا گذشته ها خیلی تنگ شده حتی همین کامنت های کوتاه و هرازگاهی برام کلی خاطره زنده میکنه کاشکی میشد کافه زودتر روبراه شه..خواهش میکنم همتون جمع شین دور همی حال خوبی به آدم میده..انشالله هرجا هستین سلامت و موفق باشین
درود
دارم سعی می کنم شبکه رو راه اندازی کنم که همگی بتونیم پروفایل خودمونو بسازیم و پست های خودمون رو بذاریم
به دل هوای تو دارم و بر و دوشت
که تا سپیده دم امشب کشم در آغوشت
چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند
برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت
گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت
گهی نهم سر پر شور بر سر دوشت
چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر
که دانه دانه نشیند به لاله ی گوشت
گریز و گم شدن ماهیان بوسه ی من
خوش است در خزه مخمل بنا گوشت
ترنمی است در آوازهای پایانی
که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت
چو میرسیم به آن لحظه های پایانی
جهان و هر چه در آن می شود فراموشت
چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز
نگاه من با زبان نـگاه خاموشت.
“حسین منزوی”
آن مسافر که سحر گریه در آغوشم کرد
آتشم زد به دو تا بوسه و خاموشم کرد
خواستم دست به مویش ببرم خواب شود
عطر گیسوش چنان بود که بی هوشم کرد.
“کاظم بهمنی”
خیال تو دل ما را شکوفه باران کرد
نمیرد آن که به هر لحظه یاد یاران کرد
نسیم زلف تو در باغ خاطرم پیچید
دل خزان زده ام را پر از بهاران کرد.
“مهدی سهیلی”
دور از تو چنانم که غم غربتم امشب
حتی به غزل های غریبانه نگنجد
در چشم منت باد تماشا که جز اینجا
دیدار تو در هیچ پریخانه نگنجد
“حسین منزوی”
کاش…زمان در آغوش مادر متوقف می شد دیگر نه مادر غم جوانیم را میدیدو نه من خط های روی پیشانیش را ….
پیش رویت دگران صورت بر دیوارند
نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند
عجب از چشم تو دارم که شبانش تا روز
خواب میگیرد و شهری ز غمت بیدارند
نامه ای در جیبم
و گلی
در مشتم پنهان است.
غصه ای دارم
با نی لبکی.
سر کوهی گر نیست
ته چاهی بدهید
تا برای دل خود بنوازم.
عشق
جایش، تنگ است.
#حسين_منزوی
کانال باران دل
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﮕﺬﺍﺭﻡ
ﻣﯿﺎﻥ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻭ ﻣﮋﮔﺎﻧﻢ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺭﻣﺰ ﺑﮕﻮﯾﻢ اﮔﺮ ﺑﻪ ﻣﻬﺘﺎﺏ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩﺕ ﻧﯿﺴﺖ
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﺫﺭﺧﺶ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﺎ ﻗﻄﺮﻩﻫﺎﯼ ﺑﺎﺭﺍن
ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻧﺸﺎﻧﯽ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺩﻫﻢ
ﺍﮔﺮ ﺩﻋﻮﺗﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻣﯽﭘﺬﯾﺮی
ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؟
ﮐﺸﺘﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﺩﺭﯾﺎ، ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﺏ ﺩﺭﺑﺮﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ
ﻭ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻧﻤﯽﺁﻭﺭﺩ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮔﺮﺩﺍﺏ ﺩﺭﻫﻤﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ
ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؟
ﮔﻠﻮﻟﻪﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺖ ﺭﻓﺘﻪ ﻧﻤﯽﭘﺮﺳﺪ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻣﺪﻩ
ﻭ ﻋﺬﺭﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺍﻫﺪ
ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ؟ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﭙﺮﺱ
ﻣﺮﺍ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ …
#نزار_قبانی
کانال باران دل
به دنبال پروانه ای
خانه را گم کرده بودیم
و به دنبالش، دنباله ی هم را…
نمی دانم چرا حالا که افتاده ایم
به یاد هم افتاده ایم!
چرا همیشه
پل ها جدا می کنند
جاده ها، دور…
معین_دهاز
کانال باران دل
امشب بغلم کن کمی آرام بگیرم
آن قدر فشارم بده اصلاً که بمیرم
این گونه در آغوش تو مردن چه قشنگ است!
وقتی که به عشق تو گرفتار و اسیرم
روزی که به صد عشوه از این کوچه گذشتی
از بخت بلندم به تو افتاد مسیرم
دل بُرده ای از من چه بخواهی چه نخواهی
در دام تو افتادم و باید بپذیرم
محتاج نَمی از نَمِ دریای لبِ توست
لب های تَرَک خورده ی مانند کویرم
امشب بغلت امن ترین نقطه ی دنیاست
قدری بغل و بوسه و…بگذار بمیرم…
خواستم در دفترم عکسی کشم از صورتت
دیدم از بس ناز داری دل ز دفتر می بری
خواستم شعری بگویم عین چشم ناز تو
دیدم از مردم ، نگفته دین و باور می بری
خواستمجامیبنوشم مستچشمانت شوم
لیک ترسیدم؛ به مستی،دل تو بهتر می بری
خواستم تا ، گرم آغوش تو ، گرمایم دهد
دیدم ازبس داغتم، از کوره ام در می بری
خواستم جان را ، فدای مهربانی ات کنم
دیدم این ناقابل ست بی جامِ دیگر میبری
خواستم پاپسکشمازبسکه میخواهم تو را
دیدمت در عشق پایی ؛ تا به آخر می بری
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
حافظ
یک نعره مستانه به جایی نشنیدم یک عاشق دیوانه در این کوی ندیدم
از صحبت اغیار به تنگ آمده جانم وز بوی خوش یار در این جا و مکانم
من را همه شب خواب خوش یار بگیرد ترسم که دلم بر سر این کوی بمیرد
ساقی ز چه نالی همه شب غرق شرابی کی همه چو دل ریش من و حال خرابی
از مسجد و میخانه مرا نیک براندند تلخی شراب و غم دلدار چشاندند
داغ دل لاله همه شب بر دل زارم چون بوف همه شب تا به سحر بهر چه نالم
ای باد بهاری نفس یار بیاور ای گلشن دل صحبت دلدار بیاور
از جام لب یار گهی مست بگشتم وز رنگ رخ اوی به هر جا بنوشتم
مطرب شده ام حسرت دل را بنوازم تا از غم جان یک غزل ناب بسازم
این دل شده ریش و سببش تیر نگاهت من مست و خراب آن چشم سیاهت
رسوا شود این درد که کاشانه ندارد جز این دل مسکین دگر او خانه ندارد
ای یار اگر خلق کشی دین تو باشد این شهر و مدائن همه در کین تو باشد
بغلم کن که هوا سرد تر از این نشود
زندگی خوب شود … باد خبرچین نشود …
بی هوا بوسه بزن عشق دو چندان بشود
بوسه آنگاه قشنگ است که تمرین نشود
وقت بوسیدن تو شعر بیاید یا مرگ ؟
مانده ام گیج ، بخواهم که کدامین نشود ؟
چشم و ابروی تو بیت الغزل صورت توست
زلف تو آمده تکرار مضامین نشود
بین مردم همه جا از تو فقط بد گفتم
تا که دنیای حسودم به تو بدبین نشود
روز مرگ از نفست جان و دلم میلرزد
به عزیزان بسپارید که : ” تلقین نشود”
دور خود خشت به خشت از تو غزل می چینم
پیش من باش که دیوار غزل چین نشود
خط کشی های عابر پیاده
برای آدمهای تنها خوب است
وگرنه من و تو
دوتایی در خیابان
قدم که نمی زنیم
پرواز می کنیم
| صادق اسماعیلی الوند |
برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir
هرگز تو هم مانند من آزار دیدی؟
یار خودت را از خودت بیزار دیدی؟
آیا تو هم هر پرده ای را تا گشودی
از چار چوب پنجره دیوار دیدی؟
اصلا ببینم تا به حالا صخره بودی؟
از زیر امواج آسمان را تار دیدی؟
نام کسی را در قنوتت گریه کردی؟
از «آتنا» گفتن «عذابَ النار» دیدی؟
در پشت دیوار ِحیاطی شعر خواندی؟
دل کندن از یک خانه را دشوار دیدی؟
آیا تو هم با چشم ِ باز و خیس ِ از اشک
خواب کسی را روز و شب بیدار دیدی؟
رفتی مطب بی نسخه برگردی به خانه؟
بیمار بودی مثل ِمن ؟ ، بیمار دیدی؟؟
حقا که با من فرق داری ــ لااقل تو
او را که می خواهی خودت یک بار دیدی
| کاظم بهمنی |
برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir
شبیه کمد لباس
زمانی که معشوقه ات
ترکت کرده
و رخت آویز لباسهاش هنوز
آن عطر مردانه را به یاد دارد
یا گلدان کنار پنجره
که مدتهاست در خود
نعش یک شمعدانی کوچک را
نگاه داشته
قلبم خالیست
| مهسا فعال |
برگرفته شده از cofe-sher.blog.ir