امشب اگر یاری کنی، ای دیده توفان می کنم
آتش به دل می افکنم، دریا به دامان می کنم
می جویمت، می جویمت، با آن که پیدا نیستی
می خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنم
زندان صبرآموز را، در می گشایم ناگهان؛
پرهیز طاقت سوز را، یکسر به زندان می کنم
یا عقل تقوا پیشه را، از عشق می دوزم کفن
یا شاهد اندیشه را، از عقل عریان می کنم
بازآ که فرمان می برم، عشق تو با جان می خرم
آن را که می خواهی ز من، آن می کنم، آن می کنم
به ماه نگاه می کنم
تا در لحظه های تو شریک باشم
آه که چقدر بی تو ام!
بگذار قصه را از این جا شروع کنم
از همین بی تو بودن ها
از همین سایه روشن چشم های ابری ات
که تا به خود می آیم باریده ای و تابیده ای و رفته ای!
بگذار از همین جا شروع کنم
از خودم که شبی مهتابی برای همیشه با آخرین قطار رفت.
همان رهگذر که پشت بخارهای روی پنجره،در شبی برفی گم شد.
گفتم خودم!
راستی تازگی ها او را ندیده ای؟
دیدی که صبح میشود شب ها بدون من……؟؟؟ دیدی که میگذرد روزها بدون من……؟؟؟ این نبص زندگی بی وقفه میزند… فرقی نمیکند!!! بامن……!!! بدون من……!! دیروز گرچه سخت…… امروز هم ...
ﻣﻪ ﻣﻦ، ﺑﻪ ﺟﻠﻮﻩ ﮔﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺷﻨﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺟﺎ
<ﺟﮕﺮﻡ ﺯ ﻏﺼﻪ ﺧﻮﻥ ﺷﺪ، ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺟﺎ؟
ﮔﻪ ﺳﺠﺪﻩ ﺧﺎﮎ ﺭﺍﻫﺖ ﺑﻪ ﺳﺮﺷﮏ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﮔﻞ
<ﻏﺮﺽ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺩﻳﺮ ﻣﺎﻧﺪ ﺍﺛﺮ ﺳﺠﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺟﺎ
ﻣﻦ ﻭ ﺧﺎﮎ ﺁﺳﺘﺎﻧﺖ، ﮐﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺳﺮﺥ ﺭﻭﻳﻢ
<ﺑﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻗﺪﺭ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﺭﺥ ﺯﺭﺩ ﺳﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺟﺎ
ﺑﻪ ﻃﻮﺍﻑ ﮐﻮﻳﺖ ﺁﻳﻢ، ﻫﻤﻪ ﺷﺐ، ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺭﻭﺯﯼ
<ﮐﻪ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺟﺎ
ﭘﺲ ﺍﺯﻳﻦ ﺟﻔﺎﯼ ﺧﻮﺑﺎﻥ ﺯ ﮐﺴﯽ ﻭﻓﺎ ﻧﺠﻮﻳﻢ
<ﮐﻪ ﺩﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﻧﻴﺎﺯﻣﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺟﺎ
ﺑﻪ ﺳﺮ ﺭﻫﺶ، ﻫﻼﻟﯽ، ﺯ ﻫﻼﮎ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺭﺍ ﻏﻢ؟
<ﭼﻮ ﺗﻔﺎﻭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻋﺪﻡ ﻭ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺁﻥ ﺟﺎ
هلالی جغتایی.
امشب اگر یاری کنی، ای دیده توفان می کنم
آتش به دل می افکنم، دریا به دامان می کنم
می جویمت، می جویمت، با آن که پیدا نیستی
می خواهمت، می خواهمت، هر چند پنهان می کنم
زندان صبرآموز را، در می گشایم ناگهان؛
پرهیز طاقت سوز را، یکسر به زندان می کنم
یا عقل تقوا پیشه را، از عشق می دوزم کفن
یا شاهد اندیشه را، از عقل عریان می کنم
بازآ که فرمان می برم، عشق تو با جان می خرم
آن را که می خواهی ز من، آن می کنم، آن می کنم
به ماه نگاه می کنم
تا در لحظه های تو شریک باشم
آه که چقدر بی تو ام!
بگذار قصه را از این جا شروع کنم
از همین بی تو بودن ها
از همین سایه روشن چشم های ابری ات
که تا به خود می آیم باریده ای و تابیده ای و رفته ای!
بگذار از همین جا شروع کنم
از خودم که شبی مهتابی برای همیشه با آخرین قطار رفت.
همان رهگذر که پشت بخارهای روی پنجره،در شبی برفی گم شد.
گفتم خودم!
راستی تازگی ها او را ندیده ای؟
اسماعیل فیروزی
هر چه این احساس را در انزوا پنهان کند
می تواند از خودش تا کی مرا پنهان کند؟
عشق، قابیل است؛ قابیلی که سرگردان هنوز
کشته خود را نمی داند کجا پنهان کند!
در خودش، من را فرو خورده ست، می خواهد چه قدر
ماه را بیهوده پشت ابرها پنهان کند؟!
هرچه فریاد است از چشمان او خواهم شنید!
هر چه را او سعی دارد بی صدا پنهان کند…
آه!، مردی که دلش از سینه اش بیرون زده ست
حرف هایش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!!
خسته هرگز نیستم، بگذار بعد از سال ها
باز من پیدا شوم، باز او مرا پنهان کند..
نجمه زارع
(قاصدک شعر و غزل سید مجتبی محمدی)