نامی نداشت.نامش تنها انسان بود؛
و تنها داراییاش تنهایی. گفت: تنهاییام را به بهای عشق میفروشم. كیست كه از من قدری تنهایی بخرد؟
هیچكس پاسخ نداد.گفت: تنهاییام پر از رمز و راز است، رمزهایی از بهشت، رازهایی از خدا.
با من گفتو گو كنید تا از حیرت برایتان بگویم… هیچكس با او گفتوگو نكرد.و او میان این همه تن، تنها فانوس كوچكش را برداشت و به غارش رفت.
غاری در حوالی دل. میدانست آنجا همیشه كسی هست. كسی كه تنهایی میخرد و عشق میبخشد.
او به غارش رفت و ما فراموشش كردیم و نمیدانیم كه چه مدت آنجا بود.سیصد سال و نُه سال بر آن افزون؟ یا نه، كمی بیش و كمی كم.
او به غارش رفت و ما نمیدانیم كه چه كرد و چه گفت و چه شنید؛ و نمیدانیم آیا در غار خوابیده بود یا نه؟
اما از غار كه بیرون آمد بیدار بود، آنقدر بیدار كه خوابآلودگی ما برملا شد. چشمهایش دو خورشید بود، تابناك و روشن؛ كه ظلمت ما را میدرید.
از غار كه بیرون آمد هنوز همان بود با تنی نحیف و رنجور. اما نمیدانم سنگینیاش را از كجا آورده بود،
كه گمان میكردیم زمین تاب وقارش را نمیآورد و زیر پاهای رنجورش درهم خواهد شكست.از غار كه بیرون آمد، باشكوه بود.
شگفت و دشوار و دوست داشتنی. اما دیگر سخن نگفت. انگار لبانش را دوخته بودند، انگار دریا دریا سكوت نوشیده بود.
و این بار ما بودیم كه به دنبالش میدویدیم برای جرعهای نور، برای قطرهای حیرت. و او بیآن كه چیزی بگوید، میبخشید؛ بیآن كه چیزی بخواهد.
او نامی نداشت، نامش تنها انسان بود و تنها داراییاش، تنهایی
من ممنونم از این متن زیبا چون تو انشام مونده بودم از این متن استفاده کردم به هر حال ممنون عالیییییییییییییییییی بود
likeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeeee
این نوشته خانم عرفان نظر آهاری است