نمی دانم کدام پرنده
در نبض مدادهایت جاری بود
که هیچ کاغذی
در وسعت حجم آن نگنجید
راستی نگفتی کدام باد
بادبادکهایت را با خود برد …
کَلاف زندگی ام که گُم شد
در جایی نامَعلوم کَسی پیدایش کَرد
و به جایی دور بُرد
نمی دانم چگونه می بافدش
که مَرا این جا بی سَرنوشت می نامند …
چنان ﭼﻮﺑﯽ ﺩﺭ آﺳﺘﯿﻨﻢ ﮐﺮﺩ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ
که ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺳﮑﻮﺕ ﺗﻠﺦ ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺭﺍ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ …
روزها پر و خالی می شوند ,
مثل فنجان های چای
در کافه های بعد از ظهر !!!
اما …
هیچ اتفاق خاصی نمی افتد!
اینکه مثلا تو ،
ناگهان …
در آن سوی میز نشسته باشی !
لحظه ي ديدار نزديک است
باز من ديوانه هستم
باز مي لرزد دلم دستم
باز گويي در هواي ديگري هستم
هاي مپريشي هواي زلفکم را باد
هاي مخراشي به غفلت گونه ام را تيغ
آبرويم را نريزي دل
لحظه ي ديدار نزديک است
“م.اميد”
کافه تنهایی
کافه کوچیک تنهایی
برای تنهایی های من و تو
دلتنگی های ما به چیزهایی که توی زندگیمونه و دوستشون داریم
یکساله شد …
ولی کافه ما معتقده که حتما نباید مناسبتی پیش بیاد که ما بخوایم بابتش خوشحال باشیم
بی مناسبت شاد باشیم ، بخندیم و با روحیه خوب جامعمون رو زیبا کنیم.
وقتی که خدایی به این خوبی داریم نباید احساس تنهایی کنیم
چطور می تونیم تنها باشیم تا وقتی که خدای مهربون رو داریم.
……………………………………………………………………….
امام علی علیه السلام :
اَلذِّكرُ يونِسُ اللُّبَّ وَ يُنيرُ القَلبَ و َيَستَنزِلُ الرَّحمَةَ؛
ياد خدا عقل را آرامش مى دهد، دل را روشن مى كند و رحمت او را فرود مى آورد.
غررالحكم، ج۲، ص۶۶، ح۱۸۵۸
………………………………………………………………………..
شاید آرام تر میشدم
فقط و فقط ……..
اگر میفهمیدی…..
حرفهایم به همین راحتی که می خوانی
نــــوشته نشده اند!!
سلام ای خواب …
ای رویا…
سلام ای آنکه با تو عشق شد پیدا
سلام ای آشنا،
ای مه…
سلام ای مونس شبها…
مرا با خود ببر زینجا
نمی دانی که چشمانت چه با من می کند هر شب ….
نمی دانی فریب چشم های تو طلسمم می کند دیوانه می سازد نگاهم را
ولی افسوس اینجا !
فاصله صدها هزاران راه را باید بپیماید
و من تنها ندارم طاقت رفتن
نگاهم کن بشو همراه من
اینجا بی تو تنهایم ….
و می گیرم سراغ چشم هایی را که یک شب آتشی افکند در جانم ….
ولی افسوس …
این آتش زبان شعر هایم را نمی داند
نشد همراه…
ندانست این دل تنها که یک دم هم زبانی را طلب دارد
نمی داند دل تنها پری رویان دیگر را
نمی داند اگر یک دم !
شبی !
تنها !
زبانم را بداند او
من آن شب را کنم تا صبح فردا روشن از مهتاب
و فردا روز آغاز است …
زودتر بیا
من زیر باران ایستادهام
و انتظار تو را میکشم
چتری روی سرم نیست
میخواهم قدمهایت را، با تعداد
قطرههای باران شماره کنم
تو قبل از پایان باران میرسی
یا باران قبل از آمدن تو به پایان میرسد؟
مرا که ملالی نیست
حتی اگر صد سال هم زیر باران بدون چتر بمانم
نه از بوی یاس باران خورده خسته میشوم
نه از خاکی که باران ، غبار را از آن ربوده است.
هر وقت چلچله برایت نغمهی دلتنگی خواند
و خواستی دیوار را از میان دیدارهایمان برداری بیا
من تا آخرین فصل باران منتظرت میمانم …
زندگی دوختن شادیهاست و به تن کردن پیراهن گلدار امید
زندگانی هنر هم نفسی با غم هاست زندگانی هنر هم سفری با رنج است
زندگانی هنر سوختن اکنون با روشنی آینده است زندگانی هنر ساختن پنجره بر
بیداری است
زندگانی یافتن روزنه در تاریکی است زندگانی گاهی آری به همین باریکی در همین
نزدیکی است
زندگانی هنر بافتن پارچه زیبایی است زندگی دوختن شادیهاست و به تن کردن
پیراهن گلدار امید.
آری ذهن ما باغچه است ، گـــل در آن باید کاشت
ور نکاری گل سرخ علف هرز در آن میروید !!!
آخرین دیدگاهها