طفلک دلم!
اسباب بازیهایش را از او گرفته ام
روزها بق کرده گوشه ى مى نشیند و مظلومانه شکنجه ام میکند!
چه بى عاطفه شده ام
بیچاره با همین خاطرات اندک،
خوش بود…
“سیب”
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من کرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان مي دهد آزارم
و من انديشه کنان غرق در اين پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سيب نداشت
“حمید مصدق”
آخرین دیدگاهها