در وجودم کسی هست !
به وسعت تو ….
که
هر شب موهایش را شانه میزند
و هر شب یاد آخرین نگاه تو…
آوار میشود…
بر تنهاییم!
بر بی کسی این اتاقم…
و من با خودم فکر میکنم
حریمِ کدامین خیال را شکسته ام
که اینگونه حقیقت میشوی در باورم؟
باور کنی یا نه
باشی یا نباشی
دوستت دارم
فرقی نمیکند خیال باشی
آرزو باشی
یا عکسی در قابِ این مانیتور
در این دنیای مجازیِ پر از مجازات
فرقی نمی کند که شعرِ کدام شاعر را میخوانی
فرقی نمیکند که میشناسیم
یا اینکه من تو را میشناسم
فرقی نمیکند که روی نیمکتی دو نفره نشسته باشیم
فرقی نمیکند که لبخندت سهم من بود یا دیگری
فرقی نمیکند که خوشحال بودیم یا ناراحت
همین را میدانم که دوستت دارم
و تو میشوی شروعِ حرف زدن
خودخواهیم را ببخش
ببخش که تو را به خواب میبینم
ببخش که واژه به واژه ی شعرم از تو داد میزند
ببخش که من عاشقت هستم…
بیا
بی هیچ شرط و تدبیری
تنها تا می توانیم عاشق شویم…
قلمت را بردار
بنویس از همه خوبیها، زندگی ، عشق ، امید
و هر آن چیز که بر روی زمین زیبا هست
گل مریم ، گل رز
بنویس از دل یک عاشق بی تاب وصال
از تمنا بنویس
از دل کوچک یک غنچه که وقت است دگر باز شود
از غروبی بنویس که چو یاقوت و شقایق سرخ است
بنویس از لبخند
از نگاهی بنویس که پر از عشق به هر سوی جهان می نگرد
قلمت را بردار،روی کاغذ بنویس :
زندگـی با همه تلخی ها شیریــن است …
پاییز مال من است پاییز مرا عاشق می کند…
و باران مرا عاشقتر…
حالا تو بگو….
باران پاییزی با من چه میکند….
من پذیرفتم که عشق افسانه است این دل درد آشنا دیوانه است
میروم شاید فراموشت کنم با فراموشی هم آغوشت کنم
میروم از رفتن من شاد باش از عذاب دیدنم آزاد باش
گرچه تو تنهاتر از ما میروی آرزو دارم ولی عاشق شوی
آرزو دارم بفهمی درد را ، تلخی برخورد های سرد را
تمام عشق منهای نگاه تو چه می ماند؟؟؟
فقط یک زن که روز و شب برایت شعر می خواند
فقط یک زن که مدتهاست تنها عاشق شهر است
فقط یک زن که خود را سهم دستان تو می داند
و این زن خوب می داند چگونه با نگاه خود
تمام شهر را ـ جز تو ـ به هر سازی برقصاند
و می داند چه آسان می تواند هر زمان،هر جا
دل مردان سنگی را به لبخندی بلرزاند
نگاهش گرم،دستش گرم،قلبش گرم،چشمانش
چگونه باید اینها را به چشمانت بفهماند؟
تو را می خواهد و هرگز نمی خواهد که عکست را
به دیوار و در دنیای بی روحش بچسباند
غروب و کوچه ای خلوت،زنی با یک غزل در دست
که بین ماندن و رفتن بلاتکلیف می ماند…
تو ظریفی
مثل گلدوزی یک دختر عاشق
که دلانگیزترین گلها را
روی روبالشی عاشق خود میدوزد .
با تو بودن خوبست
تو چراغی، من شب
که به نور تو کتاب دل تو
و کتاب دل خود را که خطوط تن تست
خوش خوشک میخوانم
تو درختی، من آب
من کنار تو آواز بهاران را، میخندم و میخوانم
میگریم و میخوانم .
با تو بودن خوبست
تو قشنگی
مثل تو، مثل خودت
مثل وقتی که سخن میگویی
مثل هروقت که برمیگردی از کوچه به خانه
مثل تصویر درختی در آب
روی کاشانه، در چشمان منتظرم میرویی ..
{ منوچهر آتشی }
زن …
با چشمانش حرف میزند ؛
دوست داشتنش را با نگاهش میگوید ،
.
دلتنگی در چشمانش اشک میشود !
.
وقت شادی ؛
چشمانش برق میزند …
.
وقت عشق بازی
چشمانش خُمار میشود ،
.
تمام دنیا را میشود در چشم زن خلاصه کرد !
وقتی با نگاهش دنیا را عاشق میکند … !!!
دوستت دارم کلمه ای گرانبهاست
باید با زبان و رفتار زیبا مرتب آن را به میان آورد
باید بارها به عشق خود آن را بازگو کرد و دریغ نکرد
باید دوست داشت و عاشق بود
و قدر دانست و عاشقی را فهمید
عشق، عشق است
عشقمان پاک باشد
به مانند عشق به خدا
عشق به یار زندگی
عشق به فرزندان و …
این ها قدری متفاوت ولی همگی عشق است
و پاک و عزیز و گرانبها …
[ محمد مهدوی ]
عاشقم…
عاشق آن « میم »
که می آید آخر عزیز …
و مرا می کند مال تو ….
آخرین دیدگاهها