نمی دانم کدام پرنده
در نبض مدادهایت جاری بود
که هیچ کاغذی
در وسعت حجم آن نگنجید
راستی نگفتی کدام باد
بادبادکهایت را با خود برد …
کَلاف زندگی ام که گُم شد
در جایی نامَعلوم کَسی پیدایش کَرد
و به جایی دور بُرد
نمی دانم چگونه می بافدش
که مَرا این جا بی سَرنوشت می نامند …
من اگر از عاشقانه می نویسم
نه عاشقم و نه معشوق کسی!
فقط می نویسم تا عشق یاد قلبم بماند…
در این ژرفای دل کندن ها و عادت ها و هوس ها ،،،
فقط تمرین آدم بودن می کنم!!!
همین…
از این جا
تا جایی كه تویی
قدم نمی رسد
دست دراز می كنم
چیزی می نویسم
دریایی
دلی
قابی
غمی
از بی نشان
تا نشانی كه تویی
مرهم نمی رسد
در این جا و این دَم
رونقی نیست
عطشناك آنم
آن دَم نمی رسد …
خداونـدا
از بچـگی بـه مـَن آموختنـد همـه را دوسـت بـدار
حـال کـه بـُزرگ شـده ام
وَ
کسـی را دوسـت مـی دارم
می گوینـد :
فراموشـش کـن
سلام ای خواب …
ای رویا…
سلام ای آنکه با تو عشق شد پیدا
سلام ای آشنا،
ای مه…
سلام ای مونس شبها…
مرا با خود ببر زینجا
نمی دانی که چشمانت چه با من می کند هر شب ….
نمی دانی فریب چشم های تو طلسمم می کند دیوانه می سازد نگاهم را
ولی افسوس اینجا !
فاصله صدها هزاران راه را باید بپیماید
و من تنها ندارم طاقت رفتن
نگاهم کن بشو همراه من
اینجا بی تو تنهایم ….
و می گیرم سراغ چشم هایی را که یک شب آتشی افکند در جانم ….
ولی افسوس …
این آتش زبان شعر هایم را نمی داند
نشد همراه…
ندانست این دل تنها که یک دم هم زبانی را طلب دارد
نمی داند دل تنها پری رویان دیگر را
نمی داند اگر یک دم !
شبی !
تنها !
زبانم را بداند او
من آن شب را کنم تا صبح فردا روشن از مهتاب
و فردا روز آغاز است …
آخرین دیدگاهها