زیبا
هوای حوصله ابری است
چشمی از عشق ببخشایم
تا رود آفتاب بشوید
دلتنگی مرا
این روزها سهم من از قاصدک ها
تنها فقط دیدن و رقصیدنشان درباد است
چرا دیگر برایم از تو خبر نمی آورند ؟!!
برف نگرانام نمیکند
حصار یخ رنجام نمیدهد
زیرا پایداری میکنم
گاهی با شعر و
گاهی با عشق..
که برای گرم شدن
وسیلهی دیگری نیست
جز آنکه دوستت بدارم
پاییز مال من است پاییز مرا عاشق می کند…
و باران مرا عاشقتر…
حالا تو بگو….
باران پاییزی با من چه میکند….
ملاصدرا مي گويد: خداوند بي نهايت است و
لامکان و بي زمان اما به قدر فهم تو کوچک
مي شود و به قدر نياز تو فرود مي آيد و به
قدر آرزوي تو گسترده مي شود و به قدر
ايمان تو کارگشا مي شود.
رک بگويم… از همه رنجيده ام! از غريب و
آشنا ترسيده ام
با مرام و معرفت بيگانه اند من به هر ساز
ي که شد رقصيده ام
در زمستانِِ سکوتم بارها… با نگاه
سردتان لرزيده ام
رد پاي مهرباني نيست…نيست من تمام کوچه
را گرديده ام
سالها از بس که خوش بين بوده ام… هر
کلاغي را کبوتر ديده ام
وزن احساس شما را بارها… با ترازوي خودم
سنجيده ام
بي خيال سردي آغوشها… من به آغوش خودم
چسبيده ام
من شما را بارها و بارها… لا به لاي هر
دعا بخشيده ام
مقصد من نا کجاي قصه هاست از تمام جاده
ها پرسيده ام
ميروم باواژه ها سر ميکنم دامن از خاک
شما بر چيده ام
من تمام گريه هايم را شبي… لا به لاي
واژه ها خنديده ام
لبخند های پاک تو آسمانی اند
و حرف هایت فلسفه مهربانی اند
وقتی بر مدار تو می گردد عاشقی
حتی عشق های کوچک جهانی اند
پشت آن نگاه ساده و نجیب تو
این چشمه های سکوت آتشفشانی اند
پشت ترانه و شعرهای سرد من
استعاره های ناب عشق نهانی اند
بهارهای همین سالهای من هم
بی حضور تو همیشه خزانی اند
دستان نحیف غزلم را بگیر عزیز
این واژه ها پر از مهربانی اند
بخوان با من
ترانه ای از عشق
آوازی از با هم بودنها
بنویس با من
جمله ای از دوست داشتن
حرفی از مهربانی
بکش با من
تصویری از رویاها
نقشی از سرزمین زندگی
بنواز با من
آهنگی از غم و شادی
از محبت و دلدادگی
بگو با من
نکته ای از زندگی
رازهایی از عشق و عاشقی
بزن با من
لبخندی از خاطره ها
تبسمی از لحظه ها
ای تک پری رویاها
که دل غمگین من ندارد نای زندگی
مهربانی کن با من ای تک گل من
که ندیدنت و نبودنت
کاریست محال
و در آخر
بنویس با من
از عشق
از من و تو
از ما و از باهم بودنها ….
رفتهای
و من هر روز
به موریانههایی فکر میکنم
که آهسته و آرام
گوشههای خیالم را میجوند
تا بی”خیال” نشدهاَم
برگرد!
اگر از خانه عشق نروی
و بمانی با من
همه گل های دلم را به تو خواهم بخشید
اگر از خانه عشق نروی
عطر نرگس ها را
به تو خواهم پاشید
تاج خورشید را نهم بر سر تو
ماه را می کشم از ابر برون
گر که نزدم ایی
کوچه را فرش کنم از گل یاس
به تنت می پوشانم
از حریر باور
از گل سادگی و عشق ، لباس…
آخرین دیدگاهها