تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را
دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم
آه … هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواهست
تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانهٔ تو
از جهانی دگر نشان دارد
شاید این را شنیده ای که زنان
در دل (آری) و (نه) به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
راز دار و خموش و مکّارند
آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
[فروغ فرخزاد]
اندر ره انتظار چشمی که مراست
بی نور شد و وصال تو ناپیداست
من نام بگرداندم و یعقوب شدم
ای یوسف من نام تو یعقوب چراست
[وحشی بافقی]
که زندانِ مرا بارو مباد
جز پوستی که بر استخوانم.
بارویی آری،
اما
گِرد بر گِردِ جهان
نه فراگردِ تنهاییِ جانم.
آه
آرزو! آرزو!
پیازینه پوستوار حصاری
که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم
هفت دربازه فراز آید
بر نیاز و تعلقِ جان.
فروبسته باد
آری فروبسته باد و
فروبستهتر،
و با هر دربازه
هفت قفلِ آهنجوشِ گران!
آه
آرزو! آرزو!
[احمد شاملو]
ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی
تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی
آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن
گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی
گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن
من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی
ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد
کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی
گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد
کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی
زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم
راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی
گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد
لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی
شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس
تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی
[شهریار]
ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها
ای آتشی افروخته در بیشه اندیشهها
امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی
بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا
خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی
مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا
در سینهها برخاسته اندیشه را آراسته
هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا
ای روح بخش بیبدل وی لذت علم و عمل
باقی بهانهست و دغل کاین علت آمد وان دوا
ما زان دغل کژبین شده با بیگنه در کین شده
گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا
این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را
کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا
تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی
و اندر میان جنگ افکنی فِی اصِطناعٍ لا یُریْ
میمال پنهان گوش جان مینه بهانه بر کسان
جان رَبِّ خَلِصْنی زنان والله که لاغست ای کیا
خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم
کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا
[مولوی]
مثل کبریت کشیدن در باد….
دیدنت دشوار است.
من که به معجزه عشق ایمان دارم.
میکشم آخرین دانه ی کبریتم را…
در باد …!!
هرچه بادا باد …..!!
ز یاقوت سرخست چرخ کبود
نه از آب و گرد و نه از باد و دود
به چندین فروغ و به چندین چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ
روان اندرو گوهر دلفروز
کزو روشنایی گرفتست روز
ز خاور برآید سوی باختر
نباشد ازین یک روش راستتر
ایا آنکه تو آفتابی همی
چه بودت که بر من نتابی همی
“حکیم ابوالقاسم فردوسی”
یک قدم مانده بود…
تنها یک قدم..
اما نشد!نرسیدم!
میگویند اشتباه کردی!
میگویند اگر من جای تو بودم،این چنین و آن چنین میکردم تا بشود..
تا برسم..!تو نمیتوانی!
اما..
هیچ کس نمیداند که اگر تا آخرین قدم رفتم و نشد..،نباید میشد!
نمیدانند میتوانم!
میتوانم آنقدر به خداوند یقین داشته باشم که هرچه شد بگویم:شکر!
وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست
[ پروین اعتصامی]
كفشهايم كو،
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيهها ميگذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا ميروبد.
بوي هجرت ميآيد:
بالش من پر آواز پر چلچلههاست.
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.
بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچهيي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره ميبينم حوري
– دختر بالغ همسايه –
پاي كميابترين نارون روي زمين
فقه ميخواند.
چيزهايي هم هست، لحظههايي پر اوج
(مثلا” شاعرهيي را ديدم
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبي از شبها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
بايد امشب بروم.
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بيواژه كه همواره مرا ميخواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفشهايم كو؟
[سهراب سپهری]
آخرین دیدگاهها