بایگانی‌های شعر و دلنوشته - صفحه 4 از 27 - کافه تنهایی

کافه تنهایی

اعتراف

اعتراف

عاشقانه
تا نهان سازم از تو بار دگر

راز این خاطر پریشان را

می کشم بر نگاه ناز آلود

نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جانسوز

از خدا راه چاره می جویم

پارساوار در برابر تو

سخن از زهد و توبه می گویم

آه … هرگز گمان مبر که دلم

با زبانم رفیق و همراهست

هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ

کی تو را گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی

سخنت جذبه ای نهان دارد

گوئیا خوابم و ترانهٔ تو

از جهانی دگر نشان دارد

شاید این را شنیده ای که زنان

در دل (آری) و (نه) به لب دارند

ضعف خود را عیان نمی سازند

راز دار و خموش و مکّارند

آه ، من هم زنم ، زنی که دلش

در هوای تو می زند پر و بال

دوستت دارم ای خیال لطیف

دوستت دارم ای امید محال

[فروغ فرخزاد]

بازدید : 1152

ای یوسف من نام تو یعقوب چراست

ای یوسف من نام تو یعقوب چراست

دلتنگی

اندر ره انتظار چشمی که مراست

بی نور شد و وصال تو ناپیداست

من نام بگرداندم و یعقوب شدم

ای یوسف من نام تو یعقوب چراست

[وحشی بافقی]

بازدید : 1326

که زندانِ مرا بارو مباد

که زندانِ مرا بارو مباد

دلنوشته

که زندانِ مرا بارو مباد

جز پوستی که بر استخوانم.

بارویی آری،

اما

گِرد بر گِردِ جهان

نه فراگردِ تنهاییِ جانم.

آه

آرزو! آرزو!

پیازینه پوستوار حصاری

که با خلوتِ خویش چون به خالی بنشینم

هفت دربازه فراز آید

بر نیاز و تعلقِ جان.

فروبسته باد

آری فروبسته باد و

فروبسته‌تر،

و با هر دربازه

هفت قفلِ آهن‌جوشِ گران!

آه

آرزو! آرزو!

[احمد شاملو]

بازدید : 592

نای شبان

نای شبان

عاشقانه

ریختم با نوجوانی باز طرح زندگانی

تا مگر پیرانه سر از سر بگیرم نوجوانی

آری آری نوجوانی می توان از سرگرفتن

گر توان با نوجوانان ریخت طرح زندگانی

گرچه دانم آسمان کردت بلای جان ولیکن

من به جان خواهم ترا عشق ای بلای آسمانی

ناله نای دلم گوش سیه چشمان نوازد

کاین پریشان موغزالان را بسی کردم شبانی

گوش بر زنگ صدای کودکانم تا چه باشد

کاروان گم کرده را بانگ درای کاروانی

زندگانی گر کسی بی عشق خواهد من نخواهم

راستی بی عشق زندان است بر من زندگانی

گر حیات جاودان بی عشق باشد مرگ باشد

لیک مرگ عاشقان باشد حیات جاودانی

شهریارا سیل اشکم را روان می خواهم و بس

تا مگر طبعم ز سیل اشکم آموزد روانی

[شهریار]

بازدید : 615

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها …

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بیمنتها

گل / عاشقانه

ای رستخیز ناگهان وی رحمت بی‌منتها

ای آتشی افروخته در بیشه اندیشه‌ها

امروز خندان آمدی مفتاح زندان آمدی

بر مستمندان آمدی چون بخشش و فضل خدا

خورشید را حاجب تویی اومید را واجب تویی

مطلب تویی طالب تویی هم منتها هم مبتدا

در سینه‌ها برخاسته اندیشه را آراسته

هم خویش حاجت خواسته هم خویشتن کرده روا

ای روح بخش بی‌بدل وی لذت علم و عمل

باقی بهانه‌ست و دغل کاین علت آمد وان دوا

ما زان دغل کژبین شده با بی‌گنه در کین شده

گه مست حورالعین شده گه مست نان و شوربا

این سکر بین هل عقل را وین نقل بین هل نقل را

کز بهر نان و بقل را چندین نشاید ماجرا

تدبیر صدرنگ افکنی بر روم و بر زنگ افکنی

و اندر میان جنگ افکنی فِی اصِطناعٍ لا یُریْ

می‌مال پنهان گوش جان می‌نه بهانه بر کسان

جان رَبِّ خَلِصْنی زنان والله که لاغست ای کیا

خامش که بس مستعجلم رفتم سوی پای علم

کاغذ بنه بشکن قلم ساقی درآمد الصلا

[مولوی]

دسته بندی : شعر و دلنوشته, مولوی
بازدید : 772

به معجزه عشق ایمان دارم …

به معجزه عشق ایمان دارم

دلتنگی
مثل کبریت کشیدن در باد….
دیدنت دشوار است.
من که به معجزه عشق ایمان دارم.
میکشم آخرین دانه ی کبریتم را…
در باد …!!
هرچه بادا باد …..!!

بازدید : 1259

چه بودت که بر من نتابی همی

عاشقانه

عاشقانه
ز یاقوت سرخست چرخ کبود

نه از آب و گرد و نه از باد و دود

به چندین فروغ و به چندین چراغ

بیاراسته چون به نوروز باغ

روان اندرو گوهر دلفروز

کزو روشنایی گرفتست روز

ز خاور برآید سوی باختر

نباشد ازین یک روش راست‌تر

ایا آنکه تو آفتابی همی

چه بودت که بر من نتابی همی

“حکیم ابوالقاسم فردوسی”

بازدید : 688

یک قدم مانده بود…

یک قدم مانده بود...

یک قدم مانده بود

یک قدم مانده بود…

تنها یک قدم..

اما نشد!نرسیدم!

میگویند اشتباه کردی!

میگویند اگر من جای تو بودم،این چنین و آن چنین میکردم تا بشود..

تا برسم..!تو نمیتوانی!

اما..

هیچ کس نمیداند که اگر تا آخرین قدم رفتم و نشد..،نباید میشد!

نمیدانند میتوانم!

میتوانم آنقدر به خداوند یقین داشته باشم که هرچه شد بگویم:شکر!

بازدید : 616

وقت گذشته را نتوانی خرید باز

تنها

تنها

وقت گذشته را نتوانی خرید باز
مفروش خیره کاین گهر پاک بی بهاست
گر زنده ای و مرده نه ای کار جان گزین
تن پروری چه سود چو جان تو ناشتاست
تو مردمی و دولت مردم فضیلت است
تنها وظیفه تو همی نیست خواب و خاست
زان راه باز گرد که از رهروان تهیست
زان آدمی بترس که با دیو آشناست

[ پروین اعتصامی]

بازدید : 682

کفش هایم کو

کفش هایم کو

تنها لب دریا
كفش‌هايم كو،
چه كسي بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شايد همه مردم شهر.
شب خرداد به آرامي يك مرثيه از روي سر ثانيه‌ها مي‌گذرد
و نسيمي خنك از حاشيه سبز پتو خواب مرا مي‌روبد.
بوي هجرت مي‌آيد:
بالش من پر آواز پر چلچله‌هاست.

صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد.

بايد امشب بروم.
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم.
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود.
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد.
هيچ كسي زاغچه‌يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت.
من به اندازه يك ابر دلم مي‌گيرد
وقتي از پنجره مي‌بينم حوري
– دختر بالغ همسايه –
پاي كمياب‌‌ترين نارون روي زمين
فقه مي‌خواند.

چيزهايي هم هست، لحظه‌هايي پر اوج
(مثلا” شاعره‌يي را ديدم
آن‌چنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبي از شب‌ها
مردي از من پرسيد
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)

بايد امشب بروم.

بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست،
رو به آن وسعت بي‌واژه كه همواره مرا مي‌خواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفش‌هايم كو؟

[سهراب سپهری]

بازدید : 651





کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید