بایگانی‌های شعر و دلنوشته - صفحه 3 از 27 - کافه تنهایی

کافه تنهایی

و باز احمقانه میخواهمت …

و باز احمقانه میخواهمت...

و باز احمقانه میخواهمت

چه حماقتی که میرانی ام
و باز احمقانه میخواهمت…
چه غرور
“بی غیرتی” دارم من…!!!

بازدید : 1546

شد ختم دگر نبوت شعر به من

شعر

شعر

تا نسبت کرد اخوت شعر به من

می فخر کند ابوت شعر به من

بفزود چو کوه قوت شعر به من

شد ختم دگر نبوت شعر به من

[مسعود سعد سلمان]

بازدید : 2455

تنها ماندم چو غول در زندان من

جاده خالی

جاده خالی

دیدی که غلام داشتم چندان من

پرورده ز خون دل چو فرزندان من

در جمله از آن همه هنرمندان من

تنها ماندم چو غول در زندان من

[مسعود سعد سلمان]

بازدید : 1073

بلبل و مور

بلبل و مور

بلبل و مور

بلبلی از جلوهٔ گل بی قرار

گشت طربناک بفصل بهار

در چمن آمد غزلی نغز خواند

رقص کنان بال و پری برفشاند

بیخود از این سوی بدانسو پرید

تا که بشاخ گل سرخ آرمید

پهلوی جانان چو بیفکند رخت

مورچه‌ای دید بپای درخت

با همه هیچی، همه تدبیر و کار

با همه خردی، قدمش استوار

ز انده ایام نگردد زبون

رایت سعیش نشود واژگون

قصه نراند ز بتان چمن

پا ننهد جز بره خویشتن

مرغک دلداده بعجب و غرور

کرد یکی لحظه تماشای مور

خنده کنان گفت که ای بیخبر

مور ندیدم چو تو کوته نظر

روز نشاط است، گه کار نیست

وقت غم و توشهٔ انبار نیست

همرهی طالع فیروزبین

دولت جان پرور نوروز بین

هان مکش این زحمت و مشکن کمر

هین بنشین، می‌شنو و می‌نگر

نغمهٔ مرغان سحرخیز را

معجزهٔ ابر گهرریز را

مور بدو گفت بدینسان جواب

غافلی، ای عاشق بیصبر و تاب

نغمهٔ مرغ سحری هفته‌ایست

قهقهٔ کبک دری هفته‌ایست

روز تو یکروز بپایان رسد

نوبت سرمای زمستان رسد

همچو من ای دوست، سرائی بساز

جایگه توش و نوائی بساز

بر نشد از روزن کس، دود ما

نیست جز از مایهٔ ما، سود ما

ساخته‌ام بام و در و خانه‌ای

تا نروم بر در بیگانه‌ای

تو بسخن تکیه‌کنی، من بکار

ما هنر اندوخته‌ایم و تو عار

کارگر خاکم و مزدور باد

مزد مرا هر چه فلک داد، داد

لانه بسی تنگ و دلم تنگ نیست

بس هنرم هست، ولی ننگ نیست

کار خود، ای دوست نکو میکنم

پارگی وقت رفو میکنم

شبچره داریم شب و روز چاشت

روزی ما کرد سپهر آنچه داشت

سر ننهادیم ببالین کس

بالش ما همت ما بود و بس

رنجه کن امروز چو ما پای خویش

گرد کن آذوقهٔ فردای خویش

خیز و بیندای به گل، بام را

بنگر از آغاز، سرانجام را

لانه دل‌افروزتر است از چمن

کار، گرانسنگتر است از سخن

گر نروی راست در این راه راست

چرخ بلند از تو کند بازخواست

گر نشوی پخته در این کارها

دهر بدوش تو نهد بارها

گل دو سه روزیست ترا میهمان

میبردش فتنهٔ باد خزان

گفت ز سرما و زمستان مگو

مسلهٔ توبه به مستان مگو

نو گل ما را ز خزان باک نیست

باد چرا میبردش خاک نیست

ما ز گل اندود نکردیم بام

دامن گل بستر ما شد مدام

عاشق دلسوخته آگه نشد

آگه ازین فرصت کوته نشد

شب همه شب بر سر آنشاخه خفت

هر سحرش چشم بدت دور گفت

کاش بدانگونه که امید داشت

باغ و چمن رونق جاوید داشت

چونکه مهی چند بدینسان گذشت

گشت خریف و گه جولان گذشت

چهر چمن زرد شد از تند باد

برگ ز گل، غنچه ز گلشن فتاد

دولت گلزار بیکجا برفت

وان گل صد برگ بیغما برفت

در رخ دلدار جمالی نماند

شام خوشی، روز وصالی نماند

طرح چمن طیب و صفائی نداشت

گلبن پژمرده بهائی نداشت

دزد خزان آمد و کالا ربود

راحت از آن عاشق شیدا ربود

دید که هنگام زمستان شده

موسم هشیاری مستان شده

خرمنش از برق هوی سوخته

دانه و آذوقه نیندوخته

اندهش از دیده و دل نور برد

دست طلب نزد همان مور برد

گفت چنین خانه و مهمان کجا

مور کجا، مرغ سلیمان کجا

گفت یکی روز مرا دیده‌ای

نیک بیندیش کجا دیده‌ای

گفت حدیث تو بگوش آشناست

منعم دوشینه چرا بی نواست

در صف گلشن نه چنان دیدمت

رقص کنان، نغمه زنان دیدمت

لقمهٔ بی دود و دمی داشتی

صحبت زیبا صنمی داشتی

بر لب هر جوی، صلا میزدی

طعنه بخاموشی ما میزدی

بسترت آنروز گل آمود بود

خاطرت آسوده و خشنود بود

ریخته بال و پر زرین تو

چونی و چونست نگارین تو

گفت نگارین مرا باد برد

میشنوی؟ آن گل نوزاد مرد

مرحمتی میکن و جائیم ده

گرسنه‌ام، برگ و نوائیم ده

گفت که در خانه مرا سور نیست

ریزه خور مور بجز مور نیست

رو که در خانهٔ خود بسته‌ایم

نیست گه کار، بسی خسته‌ایم

دانه و قوتی که در انبان ماست

توشهٔ سرمای زمستان ماست

رو بنشین تا که بهار آیدت

شاهد دولت بکنار آیدت

چرخ بکار تو قراری دهد

شاخ گلی روید و باری دهد

ما نگرفتیم ز بیگانه وام

پخته ندادیم بسودای خام

مورچه گر وام دهد، خود گداست

چون تو در ایام شتا، ناشتاست

[پروین اعتصامی]

بازدید : 657

آرزوی پرواز

پرواز عاشقانه پرندگان

پرواز عاشقانه پرندگان
کبوتر بچه‌ای با شوق پرواز

بجرئت کرد روزی بال و پر باز

پرید از شاخکی بر شاخساری

گذشت از بامکی بر جو کناری

نمودش بسکه دور آن راه نزدیک

شدش گیتی به پیش چشم تاریک

ز وحشت سست شد بر جای ناگاه

ز رنج خستگی درماند در راه

گه از اندیشه بر هر سو نظر کرد

گه از تشویش سر در زیر پر کرد

نه فکرش با قضا دمساز گشتن

نه‌اش نیروی زان ره بازگشتن

نه گفتی کان حوادث را چه نامست

نه راه لانه دانستی کدامست

نه چون هر شب حدیث آب و دانی

نه از خواب خوشی نام و نشانی

فتاد از پای و کرد از عجز فریاد

ز شاخی مادرش آواز در داد

کزینسان است رسم خودپسندی

چنین افتند مستان از بلندی

بدن خردی نیاید از تو کاری

به پشت عقل باید بردباری

ترا پرواز بس زودست و دشوار

ز نو کاران که خواهد کار بسیار

بیاموزندت این جرئت مه و سال

همت نیرو فزایند، هم پر و بال

هنوزت دل ضعیف و جثه خرد است

هنوز از چرخ، بیم دستبرد است

هنوزت نیست پای برزن و بام

هنوزت نوبت خواب است و آرام

هنوزت انده بند و قفس نیست

بجز بازیچه، طفلان را هوس نیست

نگردد پخته کس با فکر خامی

نپوید راه هستی را به گامی

ترا توش هنر میباید اندوخت

حدیث زندگی میباید آموخت

بباید هر دو پا محکم نهادن

از آن پس، فکر بر پای ایستادن

پریدن بی پر تدبیر، مستی است

جهان را گه بلندی، گاه پستی است

به پستی در، دچار گیر و داریم

ببالا، چنگ شاهین را شکاریم

من اینجا چون نگهبانم و تو چون گنج

ترا آسودگی باید، مرا رنج

تو هم روزی روی زین خانه بیرون

ببینی سحربازیهای گردون

از این آرامگه وقتی کنی یاد

که آبش برده خاک و باد بنیاد

نه‌ای تا زاشیان امن دلتنگ

نه از چوبت گزند آید، نه از سنگ

مرا در دامها بسیار بستند

ز بالم کودکان پرها شکستند

گه از دیوار سنگ آمد گه از در

گهم سرپنجه خونین شد گهی سر

نگشت آسایشم یک لحظه دمساز

گهی از گربه ترسیدم، گه از باز

هجوم فتنه‌های آسمانی

مرا آموخت علم زندگانی

نگردد شاخک بی بن برومند

ز تو سعی و عمل باید، ز من پند

[پروین اعتصامی]

بازدید : 1154

در آرزوی بوی گل نوروزم …

در آرزوی بوی گل نوروزم

دوستت دارم
در آرزوی بوی گل نوروزم

در حسرت آن نگار عالم سوزم

از شمع سه‌گونه کار می‌آموزم:

می‌گریم و می‌گدازم و می‌سوزم

[مسعود سعد سلمان]

بازدید : 910

بی تار و پود

بی تارو پود

بی تار و پود

در بیداری لحظه‌ها

پیکرم کنار نهر خروشان لغزید.

مرغی روشن فرود آمد

و لبخند گیج مرا برچید و پرید.

ابری پیدا شد

و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید.

نسیمی برهنه و بی پایان سرکرد

و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت.

درختی تابان

پیکرم را در ریشه سیاهش بلعید.

طوفانی سررسید

و جاپایم را ربود.

نگاهی به روی نهر خروشان خم شد:

تصویری شکست.

خیالی از هم گسیخت.

[سهراب سپهری]

بازدید : 971

حیرت دیدار سامان سفر داریم ما

حیرت دیدار سامان سفر داریم ما

عاشقانه
حیرت دیدار سامان سفر داریم ما

دامن آیینه امشب برکمر داریم ما

تا سراغ‌گوهر دل در نظر داریم ما

روزوشب گرداب‌وش درخودسفر داریم‌ما

خندهٔ ماچون گل از چاک‌گریبان‌است‌و بس

نسخه‌ای از دفتر صنع سحر داریم ما

بی‌تأمل صورت احوال ما نتوان شناخت

کسوت آهی چو دود دل به بر داریم ما

از ندامت سیرها در باغ عشرت می‌کنیم

گل به سر داریم تا دستی به سر داریم ما

چون‌حباب اینجا متاع خانه برق خانه‌است

آه نتوان‌گفت‌، آتش در جگر داریم ما

گرچه‌از جوهر سرافرازی‌ست ما را چون چنار

این تهی‌دستی هم از نقد هنر داریم ما

نیست چندان رونقی در رنگ عیش بی‌ثبات

ورنه صدگل خنده دریک مشت زر داریم ما

تا نگاهی‌گل‌کند ذوق تماشا رفته است

چون شرر سامان فرصت اینقدر داریم ما

هرکه از خود می‌رود ماییم‌گرد رفتنش

چون نفس از وحشت دلها خبر داریم ما

در دماغ شوق دود حسرتی پیچیده است.

کیست جزتیغ توتا فهمد چه سر داریم ما

جرأت پرواز برق خرمن آسودگی‌ست

یک جهان آشفتگی در بال و پر داریم ما

باغ دهر از ماست بیدل روشناس‌ ‌رنگ درد

لاله‌سان آیینهٔ داغ جگر داریم ما

[بیدل دهلوی]

بازدید : 1191

آن لعل سخن که جان دهد مرجان را

آن لعل سخن که جان دهد مرجان را

کبوتر

آن لعل سخن که جان دهد مرجان را

بی‌رنگ چه رنگ بخشد او مرجان را

مایه بخشد مشعلهٔ ایمان را

بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را

[مولوی]

دسته بندی : شعر و دلنوشته, مولوی
بازدید : 1015

در بندم از آن دو زلف بند اندر بند

در بندم از آن دو زلف بند اندر بند

عاشقانه

در بندم از آن دو زلف بند اندر بند

نالانم از آن عقیق قند اندر قند

ای وعدهٔ فردای تو پیچ اندر پیچ

آخر غم هجران تو چند اندر چند

[منوچهری]

بازدید : 899





کافه تنهایی

آخرین دیدگاه‌ها

عاشقانه

بایگانی شمسی

دلنوشته ها

باهمدیگه
کافه تنهایی ، قدم رنجه فرومودید